eitaa logo
- هَم‌قرار'
1هزار دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
452 ویدیو
27 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #میم_عالی‌نژاد ــ ـ ڪانال‌ وقف مولا'عج ست‌. حذفِ‌نامِ‌‌نویسندگان، موردرضایت ‌نیست؛ به‌حرمت‌ِسورهٔ‌قلم. بهم وصل میشین: @Khadem_eshgh
مشاهده در ایتا
دانلود
- هَم‌قرار'
❤️📚❤️📚 📚❤️📚 ❤️📚 📚 💥بـہ‌نـام‌نقش‌بندِ‌آفـرینـشــ🍃 ‌#رمان‌جذاب #سوسوی‌عشق❤️ #پارت‌یک نویسنـده: #مائ
❤️📚❤️📚 📚❤️📚 ❤️📚 📚 |پـارتِ‌اولِ‌ رمانـ ـ قبلیـمونــ😍🍃| 💌👇 https://eitaa.com/tasmim_ashqane/6 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‌²‌جذاب ❤️ نویسنـده: ☺️ حامـدم جـانِ رهـا! رهاتو تنها نزار همونطور کفِ دستامو رو سینه‌ش گذاشتم و منتظر بودم حداقل باعث یه علائم امیدوارکننده بشـه.. دکتر حسینی مـُهر ناامیدی زد به تموم امیدم قطع امید کردنشو زودترازهمـه اعلام کرد اما من دست نکشیدم و گفتم: نه..قطع‌امید چیه..حامدم زندس..پرستار متعجب بهم خیره شد و لباشو به‌دندون گزید که دکتر حسینی بهش اشاره زد که یعنی "نه،چیزی‌نیست" حامد دلمو سیاه پوش نکن به لبم مُهر سکوتِ عزا نزن ببین راحیلت هنو سه سالشه ها ..... از در اتاق عمل بیرون اومـدم و باقدم های سست و اهسته به سمتِ دستشویی رفتم.. دستکشمو در اوردم و پرتش کردم تو سطل زباله شیر آب و باز کردم و چند بار زدم تو صورتم قطره های آب رو آیینه دیده میشد شیر آب باز بود و من غرق تفکرات شده بودم رفتم تو فکر چند ساعت قبل! " +خانوم دڪتر؟ -بله +مورد اوژانسی داریم و دکترمرادی شمارو میخوان!کارتون دارن.. خسته شده بودم و حالا این مورد اورژانسی کلافم کرده بود! -اخه!! من؟؟ نهه اقای دکتر حرف شما متین اما باور کنید.. ولومِ صداش رفت بالا و گفت: +رو حرف مافوقتون حرف نیارید بیمار داره میمیره! وضعیتش وخیمه! مگه جونِ مردم اسباب بازیه؟! الان وقتی رو دارید تلف میکنید که ثانیه به ثانیه اش ارزش داره! این تاخیرتون اگر باعث چیزی بشه... ادامه نداد و سعی کرد خودشو کنترل کنه! از تو اتاق بیرون اومدم و حرفارو تو ذهنم حلاجی کردم! "این تاخیرتون اگر باعث چیزی بشه..." "این تاخیرتون اگر باعث چیزی بشه..." "این تاخیرتون اگر باعث چیزی بشه..." اکو شدنِ این جمله توی ذهنم همانا و مصمم شدنِ من همانا! خسته بودم اما " سخت بودن تو سختی" ذاتا به نامِ من خورده بود! ... وقتی "احسان" رفیق حامدو تو راهروی بیمارستان دیدم که روی صندلی نشسته و دوتا دستاش رو صورتش! سرعتِ قدممام بیشتر شد تو یه نگاه منو نشناخت! اخه لباسم لباسِ فرم بود،هیچوقت با این لباس دیده نشده بودم رفتم بالا سرش و گفتم: -آقا احسان؟ چیزی شده؟ اینجا چ.... نزاشت حرفم کامل بشه که به حرف اومد ایستاد، انگار انتظار دیدن منو نداشت! به مِن مِن افتاده بود.. انگار نمیدونست چطور بگه قرار بود چیو بفهمم؟! +راستش خانومِ پارسا..حامد..ح -حامد چی؟ چیشده! همون لحظه یه پرستار اومـد تا اطلاعات لازم درمورد بیمارو بده! ترس و ناراحتی بود که میشد ازچشمای احسان خوند! -وضعیت بیمار؟! ابهت داشتم و باعث شد پرستار به حرف بیاد +بیمار سرش آسیب جدی گرفته ضریب هوشی پایین ضربان قلب کند نبض پایین در مقابل حرفاش سری تکون دادم جراحی چنین بیماری برام آبِ‌خوردن بود احسان در بین تموم حرفای پرستار بی‌قرار بود و دستاشو لای موهاش فرو میکرد این کاراش برام مبهم بود.. اما.. با حرف آخر پرستار دنیا دورِ سرم چرخید ای‌کاش نمیگفتم مثل آبِ‌خوردن بود برام! +امممم اسمِ بیمارهَم: اقای "حامد فرهمند" +همسرتون! سرم سیاهی میرفت ولی من قوی بودم! حامدم؟ تویی؟ اینایی که گفت توبودی همشون؟! نهه! نه دروغههه! ولی اخه چرااا چرا جراح کسی بشم که زندگیِ این رهای سخت و محکمه! چراااا !! "رها قوی باش" همراه بااین حرف دستی رو شونم نشست: ِ " نِدا " زل زد تو چشمام و گفت: 💌] .. |ڪپے بـدونـ ـ ذڪر نامِ نـ ـویـسنـ ـده و بدونِ اجـ ـازهـ ـ مــوردِ رضـ ـایـ ـت نمےبــاشـــد♨️☺️| 💚💕💚💕💚💕💚💕💚💕 ✨ @tasmim_ashqane ✨ 💕💚💕💚💕💚💕💚💕💚
- هَم‌قرار'
‌ - یا ایهاالذین آمَنوا، آمِنوا -
‌ چنانچه با همان نیت روزهای نخستین قیام شمشیر بزنید، پیروزید. تزویر به شما امان می‌دهد تا مقاومت‌تان را بشکند؛‌ پس از غلبه شک نکنید گردنتان را خواهد شکست. تزویر با لباس دیانت و تقوا به میدان می‌آید. عوام خدایش را می‌بینند و اهل معرفت ابلیس‌اش! -مختارنامه