eitaa logo
- هَم‌قرار'
1.1هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
446 ویدیو
26 فایل
• ﷽ ‌ ما آدمی‌زادهاۍ محتاطیم امّا در دل ڪورهٔ آتش، در میانهٔ برافروختگی‌های شعلھ .. #میم_عین. ــ ـ ڪانال‌ وقف مولا'عج ست‌. حذفِ‌نامِ‌‌نویسندگان، موردرضایت ‌نیست؛ به‌حرمت‌ِسورهٔ‌قلم. ‌
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق بازے های منــــ❤️🌸 {دیارِ عاشقانــ❤️} به گل هاے شمعدانے حیاتـــِـ دلت آب دادم و پابرهنه در کلبهٔ ڪوچکــــــِ خیالت قدم نهادم.. آری منم آن بے نشان....بے نشانی که به دنبالِ روزها شب های عاری از ستاره را تحمل میکرد... تا روزی شوی تنها ستاره ی دلِ بیقــــرارش! این بار این گل هاے سرخ بودند که بهانه جویی از سر دلتنگی را یادم میدادند و مدام جویای قطره ای آب! اخر گل سرخ را چه به بهانه جویی؟! چرا نفهمیدم که سرخی عطشان دلش بی آبی را داد میزد؟! گویا تو بودی دریایش! که این چنین منکر بی آبے میشد! ولی بی بهره از این دریا با اشک چشمانت سیراب میشد! اے تمنای دل عاشقان دیارت! در سایه سار نخلستان ها انجا که تو بوسه بر خاک میزدی ،خاک زخود نمیشناخت و من در حوالی دلت بازهم پابرهنه زشوق لبخندت، سرخوش از غم ها مهربانی را از گرمی حضورت لمس میکردم و تو بودی تفسیر این مهربانی ها! ... بامن میایی تا فرسخ ها را معنا کنیم؟ میایی تا ما افشاگر راز دل باشیم و ساعات را به حسادت واداریم؟! سزای چه چیزی را میدهم دگر؟! تحمل جفایت به کنار اینهمه فراقت را چه کنم؟ @tasmim_ashqane
ماهِ مهمانےتـــو🌸 پروردگارا؛ میخواهم به تو سلام کنم اما مانده ام که چگونه خطابت کنم... محبوب به ذهنم آمد، اما بالاتری؛ از معشوق هم بالاتر. به دلبر اندیشیدم؛ اما نه... تو خود دلی. وقتی صادقت گفته دل حرم توست و در حرمت غیر تو جایی ندارد، پست تو دل و دل تویی. سلام حضرت دل میخواهم لبریز از تو شوم به وصالت سراسر شوق باشم و مهمانت شدم. و چه توفیقی بالاتر از این... تو بهترین میزبانی، پس بهترین استقبال را در بدو ورود انجام میدهی... بهترین خوش آمد... به به. چه ضیافتی شود... آمد بهار جان ها؛ ای شاخ تر برقص آ @tasmim_ashqane
دستمالی زیر درخت آلبالــو🍒❤️|• عجب کالسکه ای، دوتا اسب سفید جلو، آروم آروم دارن میبرنت سمت برکه ی پائین آبادی همون جای همیشگی، زیر درخت آلبالو. جای این سؤالا که من کیم و چی ام؟! بهتره یکم سکوت کنی، راهی نمونده، فرصت خوبیه چند لحظه ای چشمات رو ببندی و ذهنت رو متمرکز کنی و یکم حرف زیر لبت جمع و جور کنی... راستی پرنسس یه فکری هم به حال اون دستای رعشونت هم کنی بد نیست... از صدای بالا و پائین پریدن قطره های آب و بازی ماهی ها، باید فهمید که دیگه، رسیدیم... آروم پیاده شو، نیمخواد کفشت رو بپوشی، چمن های این دامنه ی باشکوه، خیلی لطیف تر از اون چیزی هستن که بتونن زمختی کفشات رو تحمل کنن. دستت رو بده به دست پروانه های رنگین کمونی... من به شاپرک ها میگم دستمال مهربونی هات رو بیارن... از بچگی موقعی که میخواستی از دامنه ی کوه بری، دولا میشدی و چهاردست و پا میوفتادی به دل زمین و میرفتی بالا؛ فقط یه فرقی با گذشته هات داری، اون سر به هوای قبل، بی قرار و آشفته حال امروز شده.. یه نگاهی به ساعت روی مچ دستت بنداز، عقربه هاش خیلی آهسته تر از همیشه حرکت میکنن ولی تو حواست رو جمع کن، سرعتت رو ببر بالا، باید سر موقع برسی. به بهار گفتم، یه شاخه گل نه، یه دشت پر از گل برات تو آماده کنن، برای تقدیمش، فقط کافیه اشاره کنی... از یه طرف خوشحالی شاپرک ها و از طرف دیگه عطر و بوی وجود شاهزاده میشه رسیدن رو فهمید. آره... شاهزاده تکیه زده به درخت، یه دستش زیر چونشه، انگار خیره شده به شلوغ بازی ماهی ها و هیجان قطره ها در کنار سکوت سنگین صخره های داخل آب... بدون سر و صدا بشین کنارش، تو هم زل بزن تو چشماش هیس... آروم تر نفس بکش پرنسس تو همون نگاه عمیقش، زیر لب داره چیزی میگه... حالا وقتشه... در گوشش آروم بگو: چشمات رو ببند؛ دستت رو بگیر جلوی چشماش، اونقدری که وقتی چشماش رو باز کرد، مژه هاش دستت رو نوازش کنه... خوبه ... حالا به شمارش من آهنگ حیات و زندگی رو براش خاطره انگیز کن: 2,1 3, چه سر و صدایی به راه افتاده، اون قطره های کوچیک، برات یه آبشار بزرگ درست کردن، پرنده ها هم بال به بال برات سرود آرامش میخونن... تو همین شلوغیا، حرف های دلت رو بهش بزن... من سکوت میکنم... آماده ای پرنسس؟!... پاشو بریم... تعجب نکن عقربه های ساعت با سرعت دنبال هم میدویدن تا اینکه بهت بگم وقت رفتنه... انگار از آرامش صدات حسابی داره چرت میزنه، بیدارش نکن، با همون آرومی ِ رسیدنت، باید بری.. خوبه... کالسکه هم آمادست... برای قرار دل بی قرارت، یه نگاهی به اون بالاها زیر درخت آلبالو بنداز... اینجا چه خبره؟!! چرا انقد پریشونی، حتماً دستمالت رو زیر درخت آلبالو گم کردی؟! عیبی نداره، اینجا رو ببین: یکی برات یه دستمال ِ نقاشی شده از چهره ی خودت، با یه دست نوشته اینجا گذاشته، درست رو به روی چشمای خیره شده ی شاهزاده... نوشته: دوستت دارم پرنسس. به کجا خیره شدی؟ به دستمالی که اون بالا دست شاهزادست؟ اون دستمال توئه پرنسس. یه دستمال نقاشی شده از چهره ی شاهزاده که زیرش نوشته: "دوستت دارم" شاهزاده. و من همون احساس بین تو و شاهزادم تو فاصله ی قلب هاتون.. @tasmim_ashqane
اللهم اَرِنے الطَلْعَت الرشیــدة💚| #صد@tasmim_ashqane
دلنوشتـــه هاے منــ❤️🌸 {درسِ خداشناسے!💚} دیگــر به کتاب ها اعتمادی نیست! خبر از اعتبارے نیست! خدای مهربانے ها؟! تو مالک یوم الدینے اما فرش نشینانت چه می اندیشند! که این چنین عرش نشینان ز افسوس لباس ماتم به تن میکنند! می خواهم برایت بگویم گویا برگِ کاغذم،قلمِ جوهردیده ام میدانند چه میخواهم بگویم.. از دانشمندان بیگانه اے که در غرفه فیزیک شناسی شان پایه جهان را بر قانون های مسخره شان نهادنند! شیمی دانی که از نیروی بین اتم ها گفت اما دریغ از حتے اشاره اے به قدرت بیکران تو! این چنین از الکترون های اتم با وجد سخن میگفت اما نمیدانست اول و آخر هرچیز تویــــے پس کو..! پس کو درس خداشناسی درکتاب ها! منطق که هیچ...دل چگونه طاقتش تنگ نشود! معشوقـِــ منــْ❤️ پاکی و سرشت تو نیز پاک تر! صاحب دل! دل در حریمـِ عشق انتظار محبت دارد!انتظارش را بی محبت نگذار @tasmim_ashqane
عشق بازی هاے منـــ💚🍃 {شب هاے یڪشنبه🌸} صفحه گوشیمو خاموش کرده بودم شارژ برقی نداشت ولی به چند ثانیه طول نکشید که صدای پیم گوشیمو شنیدم صفحه قفل گوشیمو که رمزشو الان چن ماهیه عوض نمیکنم زدم و گوشیم به طور خودکار باز شد تا دیدم پیم از رفیق دوست داشتنیمه خوشحالیم قابل کنترل نبود بهــــم پیـــام داده بود شبای یکشنبه شبای مادرمون زهراس به نیتـش وضو بگیر معرفت که میگن یعنی همین🙈🌸 یعنی به عشق [مادر حضرت خانمـ💚] بلند شی و بری سمت شیر آب و با صدای جریان آب و بازشدن شیر آب بگویے پروردگارا [از شر شیطان به تو پناه میبرم] تو نمیدانی اما شیطان اینجا هم تورو به حال خود رها نمیکند یقین داشته باش زهرای مرضیه حواسش به تو هست❤️🌸 [به راستے چه خوب است چنین رفاقت هایی دامن گیرت شوند تا در هیاهوی دل تو خدارا بجویی!] @tasmim_ashqane
عشقِــ تو! دل هارا به غبطه وا مےدارد!🌸💜 در سر و صداهای عشق های پلاستیکی و یکبارمصرف از حرکت لبهایش خواندم که می گوید: دوستت دارم در شب های پر آشوب دلم برای آرامش وجودم دست هایم را می گیرد و به انتخاب خودم، حتی از پَسِ آسمانِ ابری ستاره ای را برایم می چیند و نثارم می کند. دستانم پر شده از ستاره های محبت او... اما امشب من دستانش را می گیرم و بی انتخاب خودش آسمان را برایش می چینم؛ و در سکوت عشق های حقیقی، به او می گویم: دوستت دارم... آسمانِ قلبت پر ستاره... @tasmim_ashqane
نسیم و دل بیقرار ♥| زانوانم را محکم گرفته ام و دستانم در هم گره خورده چشمانم به گلدسته هایت خیره مانده و دلم را به نسیم های کویت داده ام نسیم هایی که گهگاهی این دل زنگین را به مناره های رنگین حریمت میزنند میان این دل غوغایی به پا میشود زشتی هایم فهمیده اند که دیگر وقت رفتن است و نسیم، خبر از آمدن آرامش میدهد حالا این دل بیقرار، قرار می یابد پلکی بر هم می زنم و نسیم آرام تر از همیشه اشکهایم را با خود میبرد و واژه های برخاسته از دلم را برایم می آورد می شنوم: تو ذکر خدایی با یاد تو دلم آرام میشود. الا بذکرالله تطمئن القلوب. آقای زمانم؛ خودم اینجا کنار حوض مسجدت نشسته ام و دلم میان محرابِ مسجدت در انتظار توست.. [تقدیمــ به امام زمانمــ🌸💜] @tasmim_ashqane
عشق بازے های منــ🌸🍃 {سجــــاده نشینِ عرشــ🌧🌙} سلام! سلامے به لطافت عاشقانه هاے دلت به طراوت لحظات نابِ ملکوتی ات! سلامے به قدومِ آمدنت! میایے! میایے وقدمے به طهینت پا میگذارے آنجا که صفحه خاکِــ هستے ردپای تورا میطلبید! میایے و حجتی میشوی بر تبار گل سرخ! میایے و ملائک به حضورت می بالند،همراه نسیمْ تا خلوت گل هاے سجاده میایے آنجا که نسیم از عطر ملیحِ تو گلهای لاله گون را بی تاب مے کند... تو از آغوش باران زاده شده ای و ازسینـهٔ بهار شیر نوشیده ای! ابرها همه بارانـــ میشوند تا بےواسطه گونه هاے بهشتی ات را ببوسنـد از کدام نجواهاے عاشقانه ات بگویم؟ مناجات تو در دلِ شب شاعرانه ترین واژه هارا ناتوان ازسرودنـــ میکنند! رخ ماه گونه ات،لب های نیایش گونه ات چه زیبا عبودیت را به تصویر میکشاند گویا پیشانی موحدت همه عمر آشنا به خاک بود! آخ که چه جلالــــے میدهد به بندگے این رازونیازهاے خالصانه ات! زندگے را با رنگ دعا در کامِـ بشر ریختے تو سراســر سـِرُّ و رازی! بند بند اینْــ کتاب خبراز دل مجنونـــ تو میدهند....صحیفه سجادیه را میگویم که دستانت ذخیره سازش کردند بر تـاریخ ابدیت! ای چهارمین نـــــور ! در طلعت عاشقانه دعاهای قبل نمازتْ تا سلام آخر نمازهایت، دلی نجوای عاشقانت را هم بشنــو! ای تب دار کربلای حسین! در آسمان شبِ دلــ عمویتْ ، تو ستاره اش بودی و قوتِ قلبِ شجاعشــ! تب از تواضع حضورت عرقِ شرم ریخت! آرے اینچنین بود رسمِ عاشقانِ کوے تو! ای نور چشمِ حسین! کویــــرجهل من را با دریای بی کران معرفتت سیراب میکنی؟! در "شهر الرمضان" در ادعیه سحر به هنگامهٔ الله اکبر،سجده های شیرینت را یادم مے اندازی!؟ شوق بندگےرا چه؟! درخیالِ مُشَوَشَمْ به پرواز در میاورے؟! تا شاید این پرستوهای صبحدم همراه دل بیقرارمـــ باشند! آری..تو "زین العابدین"را در وصف معنایش جان دادی... [تقدیم به حضرتِ سجاده نشینـــــْ❤️] @tasmim_ashqane
از خاطرہ‌ے چادرے شدنش تعریف میڪرد..⇣ ↫میگفت: رمضان بود خواستم براے ◥میهمانے خدا◣ بهترین لباس را بپوشم... وابستہ شدم♡ @tasmim_ashqane
•|♥|• تـا در طَلَبِ گوهــَـرٍ کانے،ڪانے 🌸 تــآ در هوســـٍ لُقمهٔ نانی،نانے اینْ نُکتِه اگـًــر رمــزبدانی،دانے 🌸 هرچیز ڪه در جستًنٍ آنی،آنے @tasmim_ashqane
•|♥|• خُدا بر شآنه هاے کوچَکِ انسانـــ دست گذاشتْ وگفت: "یادتْ میایــَد تورا با دو بالــــ آفریده بودم!؟ زمینــ و آسمانْــ🌸 براے تو بود.امــا تو آسـمان را ندیدے. راستے عزیزم، بالهایت را کجا جا گذاشتے؟! [انسانـ] دست بر شانـه هایشـ گذاشت و جای خالے چیزی را احساس ڪرد. آن وقت روبـــه خدا کرد و گریستــ ! @tasmim_ashqane
امام قبله نشین درگاهت!.docx
16.6K
مناجات تو سکوت شب را میشکست! ماه،شرمگین از لبِ مذکور تو از حضور خود، عباء داشت! @tasmim_ashqane
قسمتے از رمانــٍ خریـد عروسـے♥| با نگرانی تمام گفت:😰 _سلام علی آقا...مےخواستیم برای خرید جهیزیه بریم بیرون ...امکان داره تشریف بیارید؟.. - شرمنده مادرجان، کاش زودتر اطلاع می دادید...من الان بدجور درگیرم و نمی تونم بیام ...هر چند، ماشاء الله خود هانیه خانم خوش سلیقه است... فکر می کنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره خونه حیطه ایشونه.. اگر کمک هم خواستید بگید... هر کاری که مردونه بود، به روی چشم.. فقط لطفا طلبگی باشه... اشرافیش نکنید...😊 مادرم با چشم های گرد 😳و متعجب بهم نگاه می کرد ... اشاره کردم -چی میگه؟... از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت... _میگه با سلیقه خودت بخر، هر چی می خوای... دوباره خودش رو کنترل کرد... این بار با شجاعت بیشتری گفت... _علی آقا، پس اگر اجازه بدید من و هانیه با هم میریم...البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراه مون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن... تا عروسی هم وقت کمه و ...بعد کلی تشکر،گوشی رو قطع کرد... هنگ کرده بود... چند بار تکانش دادم... مامان چی شد؟... چی گفت؟... بالاخره به خودش اومد... _گفت خودتون برید.. دو تا خانم عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز ساده ای اجازه بگیرن... و...برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد ... تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم.. فقط خربدهای بزرگ همراه مون بود... برعکس پدرم، نظر می داد و نظرش رو تحمیل نمی کرد... حتی اگر از چیزی خوشش نمی اومد اصرار نمی کرد و می گفت.. شما باید راحت باشی.. باورم نمی شد یه روز یه نفر به راحتی من فکر کنه ... یه مراسم ساده... یه جهیزیه ساده... یه شام ساده... حدود 60 نفر مهمون.. پدرم بعد از خونده شدن خطبه عقد و دادن امضاش رفت... برای عروسی نموند.. ولی من برای اولین بار خوشحال بودم... علی جوان آرام، شوخ طبع و مهربانی بود..☺️😍 ✍نویسنده: 🚫 @tasmim_ashqane
|♥| مثلــٍ گلابْ🌸 به گل آب بدهی گلاب می‌دهد. یعنی بهترش را به شما برمی‌گرداند. خدا دوست دارد مثل گل باشیم. قرآن می‌فرماید: هنگامی که شما را احترام کردند شما زیباتر احترام کنید.... { وَاِذا حُیِّیتُم بِتَحِیَّةٍ فَحَیُّوا بأحسَنَ مِنها } نساء/۸۶ @tasmim_ashqane
☺️🍃 در پَس آرام ترین لحظاتِ آن دخترک∞ مدام چشمانِ تو دل آشوبشْـٓـ میکرد! [شهیـــد محمدابراهیـم همت•❤️•] @tasmim_ashqane
☺️🍃 پلک هایمـ را برهم نمیزنم حلقهٔ اشکانِ دیده امــ بیقرار هواے آن تشنه بےسر دارند🌙 [شهیـــــد محسنــ حججے🌸🍃] @tasmim_ashqane
قسمتـــے از رمانـــ دستپخت معرکــه🌸🍃 چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشم هام... _واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی؟...☺️ دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... 😭 _آره... افتضاح شده... با صدای بلند زد زیر خنده...😃با صورت خیس، مات و مبهوت خنده هاش شده بودم... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...غذا کشید و مشغول خوردن شد ... یه طوری غذا می خورد که اگر یکی می دید فکر می کرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... - می تونی بخوریش؟ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی؟ ...😥 از هیجان پرسیدن من، دوباره خنده اش گرفت ...😃 - خیلی عادی ... همین طور که می بینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😋 - مسخره ام می کنی؟ ...😥 - نه به خدا ... چشم هام رو ریز کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت می خورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بی نمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ... سریع خودم رو کنترل کردم .. . و دوباره همون ژست معرکه ام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بی نمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشم هام رو ریز کردم و زل زدم بهش ... حتی سرش رو بالا نیاورد ... - مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت 😍بهم نگاه می کرد ... _برای بار اول، کارت عالی بود ... اول از دستم مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ... ✍نویسنده: 🚫 @tasmim_ashqane
☺️🍃 ماه به بدرقه کدامینْـــ نور رود که این چنین دم از حیاے تو زند♥| چه زیبا عفتت را به رنگِ نور آویختی! @tasmim_ashqane
هوسِ خیال تو!.odt
11.1K
حال وهـواے خیالِ تو دل را به تب وتاب مےاندازد! @tasmim_ashqane
[💚🍃] ﭼﻪ ﺍﻳﺪﻩ ﺑﺪی ﺑﻮﺩﻩ، ﺩﺍﻳﺮﻩ ﺍی ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ! ﺍﺣﺴﺎﺱ میکنی ﻫﻤﻴﺸﻪ ﻓﺮﺻﺖ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻫﺴﺖ... اما ﺳﺎﻋﺖ ﺩﺭﻭﻍ ﻣﻴﮕﻮﻳﺪ؛ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﻭﺭ ﻳﮏ ﺩﺍﻳﺮﻩ ﻧﻤﯽ ﭼﺮﺧﺪ! ﺯﻣﺎﻥ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺧﻄﯽ ﻣﺴﺘﻘﻴﻢ میﺩﻭﺩ ﻭ ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ، ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ، ﻫﻴﭽﮕﺎﻩ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﻴﮕﺮﺩﺩ... ﺍﻳﺪﻩ ﺳﺎﺧﺘﻦ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻪ ﺷﮑﻞ ﺩﺍﻳﺮﻩ، ﺍﻳﺪﻩ ﺟﺎﺩﻭﮔﺮی ﻓﺮﻳﺒﮑﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ! ﺳﺎﻋﺖ ﺧﻮﺏ، ﺳﺎﻋﺖ شنی ﺍﺳﺖ! ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻳﺎﺩﺁﻭﺭی ﻣﻴﮑﻨﺪ ﮐﻪ ﺩﺍﻧﻪ ﺍی ﮐﻪ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺩﻳﮕﺮ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮔﺮﺩﺩ… پنجشنبه است حمدی بخوانیم برای کسانی که خط عمر زندگیشان و شن ساعت شنی زندگیان تمام شد و از میان ما رفتند 🌸 @tasmim_ashqane
#سلطان‌طوســـ❤️ روز هشتم شده و 🌸 روزه گرفت بوے رضا روزه داران را رضا 🌸 محشر ضمانت ميكند @tasmim_ashqane
❤️ . . وقتی پیاده شدیم، بیشتر بچها رفتن سمت وضو خونه.. من رفتم سمتِ غرفه های فرهنگی.. همه چیز تو نظرم جالب بود🙂 کنار هر کدوم از غرفه ها چند دقیقه می ایستادم و نگاه میکردم.. یه جایی شلوغ تر از بقیه ی جاها بود، دقت کردم؛ نوشته بود 👌 . +آقا این پلاکا رو چند میزنید؟! همونطور که سرش پایین بود گفت؛ هشت تومن خانوم هشت تومن😒 تصمیم گرفتم بخرم! +آقا میشه برا منم بزنید؟! باز همونطور که سرگرم کارش بود گفت؛ خانوم برید بعد مراسم برگردید بزنم براتون.. ایششش..😒 رفتم!! فضا پر شده بود از صدایِ مداحی که میگفت(دستمو بگیر/ من نابلدم) از گوشه و کنار صدای خادما میومد که میگفتن مسیر نور های سبز رو برید.. برنامه شروع شده.. برید برسید به روایتگری.. آروم آروم رفتم.. با فاصله های مشخصی پرچم های قرمزی رنگی بود که روش نوشته بود س یه حسی بهم میگفت؛ حیف نیست با کفش راه میری؟! خم شدم کتونیمو در آوردم.. چه خنکای خوبی بود زمینــ😍 وقتی رسیدم برنامه شروع شده بود.. همون گوشه کنار یه بلندایی پیدا کردم و نشستم روی .. صدای زجه بود که به گوش میرسید.. هرکی خودش بود و خلوتش.. چقد اینجا همه چی بی ریا بود.. چرا انقد همه اشک میریزن؟! راوی گفت؛ امروز رفتی طلائیه؟! دیدی سه راه شهادتو؟! رفتی علقمه؟! دیدب اون دوتا جوونو که گمنام اومدن؟؟! نمیخای دل بدی؟! وقتش نیست به خودت بگی آخه تا کی؟! بس نیست این همه بد بودم؟! دوست نداری به امام مهدی سلام بدی؟! باورکن به غیر از تو کسی رو نداره ها.. آقامون.. دستتو بذار روی ، میبینی چقد جاذبه داره چقد خنکه چقد آرامشه؟! بچها اینجا خون ها ریخته شده، ریخته شده تا شماها بشین یار امام مهدی هاااا میخوای برگردی امشب؟! میخوای بگی خدااا بسه غلط کردم منم دیگه میشم آدمِ خوبی؟! میخوای؟! امشب شبه ، بله رو‌میدی به امام مهدیت؟! ببین نگاهش به توعه؟! به خودم اومدم، کل صورتم خیس بود.. شوریِ اشکو کنار لبام احساس میکردم.. به خودم اومدم دیدم مشتم پر از خاکه.. به خودم اومدم دیگه من منه قبل نبودم.. به خودم اومدم و دیدم تو دلم طوفانه!! شب بله برونه؟! امام مهدیم!؟! غلط کردم؟! صدای گریه ام بلند شد.. [😔💔] @tasmim_ashqane