«مسافر راه دور»
بعد از نماز ظهر از درخت انار توی باغچه دوتا شاخه ضخیم بریدم، آقا مصطفی پایش را گذاشت روی پدال و بتاخت رفتیم، خارهای شاخه انار و جوانه های کوچک سبزش را جدا کردم. خار کوچکی نشست توی دستم، یادم افتاد به دوخت و دوزهایی که نیمه کاره مانده بود.فرصت نشد لباس زهرا را برای عید کامل کنم. فقط یک روز زمان داشتم، به خودم گفتم فردا را می مانم خانه، لباس را تمام می کنم، بعد از نماز صبح شروع می کنم و تا عصر تمامش می کنم، پوشیدن لباس نو در نوروز سنت پیامبر (ص) است. شب هم برای تحویل سال می رویم حرم...
اما بعد از یک تلفن کوتاه همه چیز عوض شد.تا شب زمان خالی نماند، لباسی دوخته نشد، حرم نرفتیم!چون اراده خدا با اراده ما فرق داشت، قدرت او غلبه داشت.
کلی برنامه چیده بودیم اما درست چند ساعت مانده به سال جدید او تصمیم دیگری گرفته بود!
درِ آهنی با صدای قیژ کشداری باز شد،زن قدکوتاه ریزنقشی که صورتش پر از لکه بود و چشم های عسلی روشنی داشت،آمد داخل.
همانطور که زیر چشمی مرا می پایید رفت سمت میز کنار دیوار و حبه های سفید و براق کافور را با فشار ته قوطی گرد فلزی پودر کرد.عطر کافور توی فضا پیچید...
_چکاره شی؟
_خاله بزرگمه...
_خدا رحمتش کنه.
_ممنون
_اینکه سفیده کافوره! همه فکر می کنن نمکه،! اون سبزه هم سدره.
_روی وسایل میتمون تربت بوده، ولی جامونده!
زن داخل قوطی فلزی گرد را نشانم داد.
_ اینا تربت امام حسین،اینجا خودمون داریم.
دوباره در آهنی با قیژ کوتاهی باز شد و زن میانسالی با روپوش سفید و چکمه بلند مشکی با مقنعه سیاه از در آمد تو. از سر و وضعش پیدا بود او هم غساله است.
با صدای کشیده شدن دو صفحه آهنی روی هم توجهم به ریل های سفیدی جلب شد که تا پیش از آن تصور می کردم یک میز فلزی کرم رنگ باشد، صفحه ای که با ریلی روی صفحه زیری خود با یک اشاره دست حرکت می کرد وکاور حامل جنازه را از حفره چهارگوش توی دیوار سردخانه به داخل فضای غسالخانه می فرستاد.
صفحه روی ریل که ایستاد از روی حجم زیر کاور سبز شناختمش.چه لحظات عجیبی! این اولین بار بود که او را بدون روحش می دیدم. غساله زیپ کاور را که کشید رفتم نزدیکش،انگار خوابیده بود،خواب عمیق. صورتم را نزدیک گوشش بردم و گفتم:
_سلام خاله جان، خوبی الحمدلله؟!
ملت غافلگیر شدن سر سال نویی! چه وقت رفتن بود؟ نمی دونم چرا فکر می کنم می خواستی تمام تنهایی های این سال هارو با این موقع رفتنت تلافی کنی!
توروحت صلوات...
غساله میانسال بسم اللهی گفت وشلنگ سبز آب گرم را گرفت روی سر خاله و گفت: خانم خیس نشی....
از سنگ غسالخانه فاصله گرفتم، پیرزن برای عید گیس های سفیدش را رنگ کرده بود. شروع کردم سوره ملک و مستحبات تکفین را تا جایی که فرصت بود از روی مفاتیح خواندم... خاله داشت می شنید.
غساله با سلام و صلوات شروع کرد به شستن.با یک سطل پر از آب و سدر. توی چشم بر هم زدنی رسیده بود به حنوط...(کافور کشیدن به مواضع هفت گانه در سجده) از پیشانی اش شروع کرد با سرعت کافور و تربت را می کشید.
یادم افتاد به جملات امام که گفته بود :«الناس نیام اذا ماتوا انتبهوا»(مردمان در خوابند، وقتی می میرند بیدار می شوند)
او حالا بهتر از همه آدم های توی غسالخانه داشت حرف ها را می شنید و مکنونات قلبی آدم ها را می دید،از خواب بیدارش کرده بودند،سبکبال شده بود!
بیدارش کرده بودند و بعد از این بیداری راه برگشتی برایش وجود نداشت! پشت درهای خروجی این عالم، گیرِ مناسک آخر بود. اعمالی که ما خواب ها به آن می گوییم کفن و دفن! تنها مراسمی که خواب ها برای بیدارها می گیرند.
مستحبات تمام شد.
تکفین هم....
خداحافظی کردیم. او باید می رفت سردخانه و منتظر می ماند تا ظهر که همه فامیل، که رفتنِ نابهنگامش توی ذوقشان زده بود جمع می شدند و او را تا کنار قبر مشایعت می کردند!
او هیچ فرقی با بقیه نداشت، لباس نو، خانه نو، حس و حال نو.....
تنها فرق مسافر راه دور روایت با بقیه آدم ها پریدنش از خواب عمیق بود و دو تا شاخه تر اناری که در بغلش بود.
اولین صبح سال در کنار یک آدم بیدار احسن الحال بود....
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«پنجره های مبهم» ۱
دو سه روز مانده بود به عید، مامان چادرش را انداخت روی سرش و قبل از اینکه سوار ماشین شود گفت:
_حواستون به تلفن باشه، فرهاد زنگ می زنه....
با رفتن مامان احترام و بابا، امیر با پاچه های خیس شلنگ سبز آب را گرفت روی درخت پرتقال وشاخه ها و برگ های خاک آلود را با فشار کم آب شست،آب از سر و روی درخت می ریخت پایین روی خاک باغچه.بابا دور تا دور حیاط را گلدان های گِلی شب بو و شمعدانی گذاشته بود.
احترام سادات دستور صادر کرده بود که وقتی با بابا مرتضی برای خرید می روند،امیر حیاط را بشوید که بابا کمتر حرص ریختن آب را بخورد. قالی ماشینی نه متری شسته شده روی دیوار پهن بود. من شیشه را هاا می کردم و با روزنامه برق می انداختم وگاهی که چشمم می افتاد به بشقاب های سبزه پشت پنجره توی دلم قند آب می شد،مامان هر سال با دو سه مشت از گندم سمنو برای خودمان و خواهر و برادرهایی که به خانه بخت رفته بودند گندم سبز می کرد و این بار یک بشقاب بیشتر به نیت مسافری که به زودی می رسید.با صدای بم برخورد چیزی به شیشه برق از کله ام پرید و رشته افکارم پاره شد،آب از سر و روی شیشه می ریخت پایین و امیر عین دلقک ها از خودش شکلک در می آورد شلنگ را گرفته بود سمت پنجره و آب با فشار به شیشه می خورد.
کنار پنجره را باز کردم و با خنده گفتم:
امیر روانی نمی بینی یه ساعته دارم می سابمش؟
هنوز حرفم تمام نشده بود که این بار فشار آب را گرفت توی صورتم و من از ترس خیس شدن اتاق، پنجره را بستم.
امسال رنگ و بوی خانه تکانی عید، با سال های قبل فرق داشت. دایی فرهاد برادر کوچک مامان احترام بعد از هشت سال با زن و بچه داشت از خارج بر می گشت. اتاق امیر را آماده کرده بودیم برای دایی، چون هم پنجره اش رو به باغچه باز می شد و هم بزرگتر بود.
کار حیاط که تمام شد امیر در هیبت موش آب کشیده اما با حس و حال یک فرمانده فاتح نشسته بود روی تخت آهنی داخل بهار خواب، وسط سینی های روییِ بزرگ جعفری و ریحان که مامان برای دایی خشک کرده بود ،همه خانه برق می زد و بوی نوئی و تازگی می داد.
با صدای زنگ امیر از جا پرید و به سمت در رفت، و کمی بعد احترام سادات و بابا مرتضی با قیافه های عبوس و ترش کرده وارد حیاط شدند. مامان پلاستیک ماهی قزل آلا را داد دست امیر و روی تخت نشست و به بابا مرتضی که داشت زیر شیر آب دستش را می شست گفت:
_آقا مرتضی تورو خدا مارو بی خبر نذار.
بابا بلند شد و رفت و در حیاط را پشت سرش بست. امیر داشت خیلی آرام با مامان حرف می زد.
از لای پنجره سرم را کردم بیرون،امیر داشت می گفت:
_دیروز دیدمش چیزیش نبود که! کدوم بیمارستانه؟
دلم هُری ریخت، بی معطلی پرسیدم مامان سادات چرا اینقدر زود برگشتین؟
مامان همانطور که گره روسری اش را باز می کرد گفت:
نمی دونم والا! وسط خریدمون عمه فرنگیست زنگ زد به بابات که برو بیمارستان همایون بد احواله.....
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
«پنجره های مبهم» ۲
صدای جیغ و فریاد از ته کوچه بود، از سمت خانه عمه فرنگیس .
احترام سادات با اضطراب گفت:یا جده سادات، چه خبرشده!
امیر با زیرشلواری و زیرپوش پرید توی کوچه!
مامان هولکی چادرش را روی زمین می کشید و دنبال امیر راه افتاد.من هم چادرم را انداختم روی سرم وپشت سرشان رفتم، همسایه ها آمده بودند توی کوچه،بعضی ها هم از توی پنجره سرشان را آورده بودند بیرون که ببیند چه اتفاقی افتاده،نادرآقا بقالی سرکوچه محکم می زد پشت دستش و می گفت:
اَی تف به این روزگار! بنده خدا جوون مردم شب عیدی!!
با شنیدن این جمله دیگر طاقت نیاوردم و رفتم سمت خانه عمه فرنگیس.
وسط حال، عمه با موهای افشان و یخه پاره از حال رفته بود و زن ها دورش جمع شده بودند،احترام سادات داشت شانه هایش را می مالید...
راستی راستی همایون مرده بود!
تا عصر دوست و آشنا جمع شده بودند، خانه عمه غلغله بود. خواهر شوهر عمه،با چشم های خیس در حالی که سیاهی ریمل و خط چشمش قاطی شده بود دماغش را می کشید بالا وبا ناخن های کاشتنی زرشکی حلوای خرما را برمی داشت،یک تکه اش را میگذاشت توی دهانش و یک تکه را با کف دست گرد می کرد و می گذاشت توی دیس.
بوی اسپند و گلاب توی کوچه پیچیده بود.گاهی بین صدای قرآن و همهمه آدم ها صدای جیغ عمه فرنگیس که ناباورانه همایون را صدا می زد بلند می شد....
مامان احترام من را به بهانه شلوغی فرستاد خانه. اما می دانستم نگران است که دایی فرهاد زنگ بزند و کسی خانه نباشد.
از سکوت و تنهایی می ترسیدم.از تاریکی باغچه،دستشویی حیاط، راه پله های بالا، اتاق امیر!
و از روح همایون که شاید داشت آن اطراف پرسه می زد....
از ترس سرجایم میخکوب شده بودم که زنگ تلفن افکارم را پخش و پلا کرد.
دایی فرهاد با خوشحالی می خواست خبر بدهد که پروازشان افتاده یک روز زودتر، و با این حساب تحویل سال را در کنار ما خواهد بود.
اسپری آب را برداشتم و رفتم سر وقت سبزه های پشت پنجره. روی هر کدامشان کمی آب پاشیدم. حتما روح همایون داشت مرا می دید و با دلخوری می گفت:
من مردم اونوقت این دختره داره به سبزه های نوروزشون آب می ده.
شاید هم روحش داشت دنبال رابطه ای چیزی بین ارواح می گشت تا وساطت کند و دوباره زنده شود! شاید هم الان توی سردخانه زنده شده باشد و توی تاریکی و تنگی کشوی سردخانه از ترس سکته کرده باشد!
اما نه! اگر می خواست زنده بشود تا حالا شده بود! دلم برای همایون می سوخت! لابد غافلگیر شده بود! جلوی در مغازه اش توی بازار قبل از اینکه کرکره را بدهد بالا تمام کرده بود!
یعنی چه اتفاقی برای خنزر پنزرهای قدیمی توی عتیقه فروشی اش می افتاد؟! کاش آینه شمعدان نقره عروسی مامان که از سر ناچاری فروخته بود و شده بود دکور مغازه همایون به خودمان به ارث می رسید.احترام سادات هر وقت می رفت بازار از جلو مغاره همایون که رد می شد آینه و شمعدان نقره را که از پشت شیشه می دید با حسرت می گفت: حیف! دستمان توی ساخت و ساز بود،همایون این ها را مفت خرید!!!!
می دانست پول لازمیم....
از پشت شیشه های براق و شفاف احترام سادات را دیدم که در کوچه را باز کرد و آمد داخل، چادرش را انداخت روی بند لباس ها و رفت روی تخت کنار سینی های رویی نشست و شروع کرد سینی ها را یکی یکی روی هم چید، همه را زد زیر بغلش و آورد توی خانه.
_مامان سادات چیکار می کنی؟ ریحونا هنوز خشک نشده بودن!!
_مهمونای شهرستانی عمه ت دارن میان خونه ما، شبو اینجا می مونن.
_ولی مامان ما خودمون مهمون داریم!
_شلوغش نکن، فردا همایونو خاک می کنن فوقش تا فردا شب اینا رفتن! فامیل باید به داد فامیل برسه تو این شرایط، بیچاره فرنگیس......
_آخه دایی فرهاد زنگ زد یه روز زودتر میاد!
احترام سادات همانطور که با سینی های ریحان و جعفری رفت سمت اتاق انباری گفت:
_فرهاد کی زنگ زد؟
_همین نیم ساعت پیش....
_ یه روز زودترم که حرکت کنن بیست ساعتم که پروازشون طول بکشه تحویل سال اینجا هستن. خوبه دیگه....
تا فردا جواب پزشک قانونی مشخص میشه و جواز دفن رو صادر می کنن.....
خدا به فرنگیس صبر بده. این سه تا بچه یتیمو به دندون گرفت بزرگ کرد! قربون خدا برم که هر کاری می کنه از سر حکمتشه.
پاشو مریم پاشو یه کم جمع و جور کن
مهمونای شهرستانی عمت دارن میان اینجا!
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
قسمت سوم «پنجره های مبهم»
به قلم طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
قسمت سوم ناداستان«پنجره های مبهم»
امیر بالای قبر ایستاده بود و آینه شمعدان نقره را گرفته بود،تصویر عمه با تنگ بلور ماهی در آینه منعکس شده بود، خواهر شوهر عمه فرنگیس با ناخنهای زرشکی بلند و رد اشک سیاه روی صورتش، گندم های سبز مامان احترام را شت و پت می کرد و می ریخت توی قبر.
بابا تلقین می خواند و جنازه را تکان می داد!مثل وقتی می خواست یکی را از خواب بیدار کند. همایون بال کفن را پس زد و هاج و واج وسط قبر نشست.
فامیل از ترس جیغ می کشیدند و فرار می کردند اما وسعت قبر همایون داشت بزرگ می شد و زیر پای فامیل را خالی می کرد و همه را می کشید پایین.توی چشم بر هم زدنی همه فرار کرده بودند.فقط دایی فرهاد مانده بود بالای قبر،برای همایون سمنو آورده بود....
یکی سُر خورده بود وافتاده بود توی قبر، داشت جیغ می کشید، زن بود!
نور صورتم را قلقلک می داد،از خستگی چشم هایم باز نمی شد اما با صدای فحش و فضیحت خواب از سرم پرید. حوصله تکان خوردن نداشتم، آرام کنار در آشپزخانه را باز کردم!
صدای جیغ منیژه دختر هووی عمه فرنگیس بود که از عصبانیت صورتش قرمز شده بود و با شکم برآمده چنگ انداخته بود یخه لباس پسرش را می کشید و احترام سادات را که سعی می کرد او را از پسرک جدا کند پس می زد.
_عین بابای بی....... تی، هرجا میرم باید دست و دلم بلرزه که یه افتضاحی درست نکنی، آخه بچه جای تخم مرغ تو رختخوابه؟ ببین همه چیو به گند کشیدی...
_مامان غلط کردم، فکر کردم روش بخوابم گرم بشه، میشه جوجه، مامان توروخدا نزن.
منیژه دوباره با آن شکم خیز بر می داشت و به سمت پسرک حمله می کرد و مامان احترام سعی میکرد جلویش را بگیرد.
_ منیژه جون برای بچت خوب نیست، آروم باش، با بچه کَل ننداز، ولش کن، رختخوابا شسته میشه...
اما منیژه ول کن نبود.
بچه عین بید داشت می لرزید و هق هق می کرد.
داریوش برادر منیژه که تا آن لحظه با عطری زنش مثل تماشاچی ها، دعوای منیژه و آرش را می دیدند و پچ و پچ می کردند با خنده گفت:
_دایی حقا که پسر باباتی.....
با حرف داریوش،منیژه دوباره گر گرفت و حمله کرد سمت آرش، داریوش سعی می کرد از هم جدایشان کند باصدای گریه دختر داریوش که با ترس از خواب پریده بود. احترام سادات لا اله الا اللهی گفت و منیژه را محکم گرفت و داریوش آرش را کشان کشان برد توی حیاط.
آب ها که از آسیاب افتاد احترام سادات آمد توی آشپزخانه و گفت:
_پاشو صبحانه اینارو بدیم می خوان برن سر خاک. حاج مرتضی و امیر رفتن جنازه همایونو تعیین تکلیف کنن. تا حالا حتما تمام شده کارشون.
خانه عمه فرنگیس همه داشتند برای خاکسپاری همایون آماده می شدند، منیژه جلو آینه قدی ایستاده بود و داشت خط چشم می کشید،پنکیک زیر چشم هایش ماسیده بود.داشتم ظرف های صبحانه را می شستم که امیر زنگ زد،انگار کار اداری دفن همایون گیر پیدا کرده بود و خاکسپاری به فردا موکول شده بود.
داریوش و عطری با شنیدن خبر شروع به پچ و پچ کردند و کمی بعد داریوش رفت بیرون و با چیزی شبیه جعبه ابزار از در وارد شد و رفت توی اتاقِ من، جایی که منیژه و عطری دیشب خوابیده بودند......
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«بنام او»
همه چیز تکراری می شود..... الّا خاطر عاطرت!
شاهد مدعایم اربعین ها چهره موکب دارهای طریق نجف به کربلاست. با آن لهجه غلیظ عراقی:
آقا، خانم بفرماااا شای عراقی!
هلابیکم یا زوارالحسین...
مدعایم چشم های سیاهیست که تمام سرمایه اش را قهوه خریده بود برای طریق محبت تو! و وقتی قهوه هایش تمام شد، شیشه های خالی را با حسرت روی هم می چید.
یادت هست! خواب های شیرین شب های طریق با صدای جیرجیرک ها....
تو هیچوقت تکراری نمی شوی!
اوج تکراری نبودنت درست زمانیست که آدم به عمود آخر می رسد! دوباره از اول شروع می شوی.....
آخرین بار غروب روبروی باب الشهدا دیدمت، کاش پرده اشک میان من و تو حائل نبود....
کاش با تو به وحدت می رسیدم و تمام می شدم!
دنیا برای بعضی آدم ها گران تمام شد، مثل من، بدون تو!!!!
امشب آرزو کردم، یک سفر اربعین از میان راه طریق مرا با خودت به کربلا ببری....
هوای آسمان اینجا از تو خالیست.
دست نجنبانی خفه می شومـ.... ـ
طیبه فرید
https://eitaa.com/tayebefarid