سالها تحمل کرده بودم با تمام مشکلات مجردیم اعم از بی پولی؛ تحقیر اجتماعی، طعنه دیگران، نیاز به مادر شدن، نیاز به همسر و.... کنار آمده بودم اما در آستانه 45 سالگی دیگه تحملم طاق شده بود، پدرم از دنیا رفت و مادرم هم خیلی پیر شده بود
نگرانی هایم چندین برابر شده بود که بعد از نبود مادرم با این همه مشکل و تنهایی و بی پناهی چیکار کنم؟؟
تا این که روزی همسایه مون اومد گفت یک مرد 70 ساله ای هست، که زنش مریض و ناتوان و بچه هاش هم #ازدواج کردند،
آهی کشید و گفت دنبال #ازدواج_مجدد
منم که به این پیشنهاد ها عادت داشتم،
طبق معمول سکوت کردم و چیزی نگفتم.
یک روز جمعه بعد ظهر دیدم که مردی سیاه چهره، با کت و شلوار
وارد خونمون شد، مادرم از قصه و غم سکوت کرده بود و چیزی نمیگفت
زن همسایه مون گفت: حاج آقا زیاد مزاحم نمیشوند، اگر خواستید شماره ایشون بدهم که باهم صحبت کنید
اونها رفتند اما من همه اش با خودم میگفتم خب الان من 45 سالمه، آیا باز هم باید صبر کنم؟؟
مشکلات زندگی چاره ام را قطع کرده بود، مجال تصمیم گیری نداشتم.
خودم مجاب کردم که انتظار را پایان بدهم و راضی بشوم به ازدواج با پیرمردی که زن مریض دارد،
اکنون که سه سال از زندگی جدیدم میگذرد هر روز با خودم میگوییم، چقدر طاقت فرساست که بخواهم مجددا مثل گذشته باز هم زندگی را تحمل کنم. کاش سختی هایم پایانی داشت، کاش فرزندی داشتم که بتوانم #طعم_مادری را بچشم، و هزاران کاش دیگر و صدها نیاز انسانی برآورده نشده که همه ی آنها سرکوب شد و الان زندگیم فقط با حسرت همراه است.
با این همه سختی هنوز هم آرزو میکنم که روزی برسد که زندگی را زندگی کنم.
بارها از خودم سوال می کنم که چرا حق من و امثال من از زندگی فقط رنج و آه هست؟؟
بنظر شما خوانندگان عزیز چرا این سرنوشت تلخ و تحمیلی نصیب #دختران سرزمینمان شده است ؟؟