eitaa logo
طب الرضا
846 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
همینقدر ولایتی.. بمونی برا ساختن ایران 🇮🇷بسوی‌ایران‌قوی @ayatollah_haqshenas
به‌وقت‌اذان
نماز‌اول‌وقت
دعای‌فرج
✨✨
▫️رهبر انقلاب در حکم خود رئیسی را عالم فرزانه و خستگی‌ناپذیر خطاب کرد @ayatollah_haqshenas
توی این خوشحالی جات سبزه حاجی .. دعامون کن @ayatollah_haqshenas
مباهله.mp3
3.75M
🎙 مباهله 🔵در روز مباهله چه گذشت؟ 🌺 ویژه روز مباهله @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 حسن ماه‌های محرم و رمضان را بیشتر دوست داشت. غلامرضا هرشب که می‌رفت شیخ صدوق، حسن را هم با خودش می‌برد و بلندگو دستش می‌داد تا اذان بگوید. گاهی من هم همراهشان می‌رفتم. صدای اذان حسن تا منزل ما می‌آمد. صدای قشنگ و دل‌نشینی داشت در یکی از اذان‌ها کلمه‌ای را اشتباه گفت؛ از ناراحتی تا خانه گریه کرد. گفتم: ـ پسرم ناراحتی نداره؛ برای همه اتفاق میفته.❄️ برای اینکه دیگر اشتباهش را تکرار نکند، خیلی تمرین کرد. پس از مدتی، هم اذان می‌گفت و هم مکبر بود.❄️ برای ایام محرم طبل و سنج و چندتا زنجیر تهیه کرده بودیم. هرسال چند روز مانده به عزاداری، توی حیاط با پارچه و چادر تکیه درست می‌کرد. با بچه‌های محله جمع می‌شدند و عزاداری می‌کردند. ابوالفضل سنج می‌زد، حسن طبل می‌زد. کم‌کم که بزرگ‌تر شد، می‌گفت: برام زنجیر بزرگ و سنگین بخرید می‌خوام برای آقا سنگ‌تمام بزارم. منظورش از آقا، امام حسین(ع) بود. عاشق سینه‌زنی هم بود. خلاصه همه چی دوست داشت. می‌گفت: ـ می‌خوام برای امام، خودم همه کار کنم که از من راضی باشه.❄️ یکی از دوستانش که فامیلیش عبداللهی بود، توی تکیه مداحی می‌کرد. چنان با سوز می‌خواند که اشک همه را درمی‌آورد. عبدالله با آنکه چهار سال از حسن بزرگ‌تر بود، اما به حرفش گوش می‌کرد و نه نمی‌آورد. هر زمان ازش می‌خواست، می‌آمد و برای بچه‌ها نوحه می‌خواند.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 خواهر شهید : دوران کودکی حسن به خوشی می‌گذشت، بازی‌های کودکانه خوبی داشتیم، با آنکه سن‌هایمان متفاوت بود؛ اما هم‌قد‌و‌قواره هم می‌شدیم و بازی می‌کردیم. بازی‌هایی مثل: امام بازی، گردو شکستن، تاب‌تاب‌بازی، وسطی، لی‌لی. هرکی برنده می‌شد، پول‌هایمان را روی‌هم می‌گذاشتیم و برایش آلاسکا یا آدامس یا لواشک می‌خریدیم.❄️ یک روز که طناب‌بازی می‌کردیم، قرار شد، هرکی برنده شود، برایش لواشک بخریم. من که بزرگ‌تر بودم، گفتم: ـ پنجاه تا بزنم ، داوود ده تا و حسن هشت تا. حسن برنده شد برایش لواشک خریدیم رفت آشپزخانه یک چاقو برداشت، آن را به سه قسمت مساوی تقسیم کرد و به هرکدام از ما یک‌تکه داد. گفتم: ـ داداش این جایزه برای تو بود، چرا به ما دادی؟ ـ آبجی، نمی‌شه که من بخورم و شما نگاه کنید.❄️ حسن خیلی به من انس پیدا کرده بود و هرجا می‌رفتم با من می‌آمد و اگر نمی‌بردم یا گریه می‌کرد یا دنبالم راه می‌افتاد.❄️ یک روز، ظرف‌ها و لباس‌ها را جمع کردم و بردم چشمه آب‌علی بشورم. منزلمان به آنجا نزدیک بود. مشغول کار شدم. یک‌لحظه سرم را بلند کردم، دیدم داوود و حسن آمدند. پرسیدم: اینجا چه می‌کنید؟ داوود گفت: ـ حسن گریه می‌کرد، مادر گفت، داداش را ببر پیش فاطمه من هم آوردم.❄️ کمی پیشم نشستند. بعدش رفتند کنار چشمه. به همراه بقیه بچه‌ها آب‌بازی می‌کردند، شنا می‌کردند، من هم حواسم به‌کار خودم بود؛ اما به داوود گفته بودم که مراقب حسن باشد. کارم که تمام شد، وسایل‌ها را برداشتم، اطراف را نگاه کردم، دیدم هیچ‌کدامشان نیستند. با خودم گفتم، لابد رفتند منزل، من هم آمدم. همین که رسیدم، مادرم گفت: ـ پس حسن کو ؟! انگار یه دیگ آب یخ ریختند روی سرم. برگشتم سمت چشمه، دیدم کنار آب نشسته و گریه می‌کنه. نگو چشمه را دور زده و رفته بالا از آنجا لیز خورده افتاده پایین, زانوهاش زخمی ‌شده بود. کمی نوازشش کردم. دست و صورتش را شستم و آوردم خانه زخمش را با بتادین شست‌وشو دادم و پانسمان کردم. با گریه می‌گفت: ـ آبجی چرا من را تنها گذاشتی و رفتی؟❄️ حسن علاقه زیادی به ورزش داشت. جودو و تکواندو می‌رفت و عاشق شنا بود. از شش‌سالگی با پدرم به استخر می‌رفت، گاهی هم با داوود. ❄️ ابتدای فدائیان اسلام، توی کانون سمیه یک استخر بود با بچه‌های مدرسه می‌رفتند شنا، بعد از اینکه می‌آمد با شوق‌وذوق تعریف می‌کرد: ـ آبجی این شکلی پریدم توی آب و سرم رو بردم زیر آب. من هم سراپا گوش می‌شدم و حرف‌هایش را با اشتیاق می‌شنیدم. اگر غیر از این بود، ناراحت می‌شد که چرا به صحبت‌هایش اهمیت نمی‌دهم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
«صبحم» شروع می شود آقابه نامتان «روزی من» همه جا «ذکرنامتان» صبح علی الطلوع «سَلامٌ عَلیک یابن الحسن» مـن دلخوشم به «جواب سلامتان» الســلام علیـک یابقیـــة الله (عج)❣ @ayatollah_haqshenas
🦋تمریـن کنیـد.. 🍃تمرین کنید ذکر لبتان یا صاحب الزمان(عج) باشد ✨✨ می‌نشینی بگو (عج) بلند ‌می‌شوی بگو‌ مریض‌شدی بگو فقیرشدی بگو میخوابی بگو بیدار شدی بگو @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹محکم‌ترین سند امامت امیرالمؤمنین علی علیه‌السلام 👌👌 🌺 ویژه روز مباهله @ayatollah_haqshenas
•°💞 برای زیاد شدن محبتمون به خدا و حضرت ولی عصر عجّل‌الله‌فرجه چه کار کنیم؟؟ گناه‌نکنید و نماز اول وقت بخونید 🌱| رحمة‌الله‌علیه @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 راوی مادر شهید : غلامرضا روزها خسته از سرکار می‌آمد. دست و صورتش را می‌شست و وضو می‌گرفت، بعد وارد اتاق می‌شد و جای همیشگی خودش می‌نشست. یک تشکچه و متکا برایش درست کرده بودم که مخصوص خودش بود. روی تشکچه می‌نشست و به متکا لم می‌داد.❄️ یک روز، غروب آمد و جای همیشگی خودش نشست برایش چایی آوردم حسن هم ‌رفت، کنار پدرش نشست و پاهای پدرش را با دستان کوچک خودش می‌مالید. انگشتانش را دانه‌دانه فشار می‌داد و گاهی می‌بوسید. می‌گفت: ـ بابا، بزرگ که شدم، بهت کمک می‌کنم، نمی‌ذارم خسته بشی.❄️ راوی برادر شهید : لباس سفید خیلی بهش می‌آمد مخصوصاً لباس سقایی، مامان نذر کرده بود که از یک تا هفت‌سالگی سقا باشه. مامان لباس سفید می‌پوشاندش. کشکول می‌انداخت روی دوش اش کم‌کم که بزرگ شد، از لباسش خوشش ‌آمد.❄️ چهار پنج‌ساله بود که پرسید: ـ این‌ها چیه؟ پدرم توضیح داد: ـ نذر کردیم که این‌ها را بپوشی و امام حسین(ع) خوشحال بشه.❄️ از هشتم محرم لباس سقایی می‌پوشید تا عصر عاشورا درمی‌آورد. در کاروان عاشورا جزء اسرا می‌شد. از اینکه توی دسته‌های امام حسین(ع) نقشی داشت، خوشحال بود. ❄️ یادمِ در سن نه‌سالگی در اسارت روز عاشورا پاهاش زخمی شد. آمد خانه یه گوشه نشست و گریه کرد. اول خیال کردیم، به‌خاطر زخم پاهاش ناراحتِ؛ اما موضوع یه چیز دیگه بود. می‌گفت: ـ چرا امام حسین(ع) این‌قدر سختی کشیده؟ چرا این بلاها را سر خانواده امام در‌آوردند؟ چرا کسی کمکشان نمی‌کرد؟ می‌گفت و گریه می‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 مادر شهید : وقتش شده بود که حسن را برای اول ابتدایی ثبت‌نام کنم. از مدرسه میثم که نزدیک منزل‌ ما بود، نامه گرفتم، واکسنش را زدم و ثبت‌نامش کردم.❄️ پارچه آبی آسمانی خریدم دادم خیاط برایش روپوش و شلوار دوخت. یک‌لایه سفید هم روی یقه پیراهنش و پایین پاچه شلوارش دوخت. یک جفت جوراب سفید برایش خریدم، با کفش مشکی. وقتی پوشید، واقعاً تماشایی شد. اسپند دود کردم که بچه‌ام چشم نخورد.❄️ غلامرضا هم یک کیف قرمز برایش خرید که روش عکس یک حیوان داشت. کیف را به حسن داد و ازش خواست که بازش کند. با دیدن مداد رنگی‌ها و دفتر مشق و دفتر نقاشی کلی ذوق کرد.❄️ اولین روز مدرسه شد، لباسش را پوشاندم، وسایل تحریرش را داخل کیفش گذاشتم. از زیر قرآن رد کردمش و بردمش مدرسه. سر صف ایستاد؛ اما چشمش مدام به من بود گاهی از صف خارج می‌شد، می‌آمد پیشم و می‌گفت: ـ مامان یه وقت نری‌ها باید با من بیایی سر کلاس، تنهایی نمی‌رم. می‌گفتم: ـ تو برو منم می‌یام.❄️ دانش‌آموزان، کلاس‌به‌کلاس می‌رفتند؛ اما حسن آمد، کنارم ایستاد. هرجور باهاش صحبت کردم که مادر جان، مدرسه جای بدی که نیست، سر کلاس، پیش دوستانت می‌شینی، درس می‌خونی، باسواد می‌شی؛ اما قبول نکرد که نکرد.❄️ آقای محسنی، معاون مدرسه بود. خدا خیرش بده بنده خدا یک صندلی گذاشت، توی راهرو حسن را هم نشاند، کنار پنجره که مرا ببیند. راضی شد و سر کلاس نشست ساعت یازده تعطیل شدند. رفتیم منزل، توی مسیر مدام دستش را توی دستام بالا و پایین می‌آورد که فردا هم باید مدرسه بمانی تا من تعطیل بشم. برای اینکه آماده‌اش کنم، باهاش صحبت کردم که مادر جان نمی‌شه که من هر روز کنارت بنشینم؛ باید خونه باشم؛ به کارهام برسم؛ ناهار درست کنم؛ وقتی از مدرسه می‌رسی بغلت کنم؛ بوست کنم و بهت غذا بدم؛ اما راضی نمی‌شد که نمی‌شد.❄️ فردای همان روز به‌ زحمت راضی‌اش کردم و پدرش برد مدرسه. روز بعد داوود برد. مدرسه داوود و حسن کنار هم بود. یواش‌یواش عادت کرد و با داوود می‌رفت و می‌آمد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
طب الرضا
بگو‌‌دعا‌نکنند..
2784936675.mp3
273.6K
مدح‌مولامون❤️ @ayatollah_haqshenas