eitaa logo
طب الرضا
841 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵اين‌که ائمه(علیهم‌السلام) فرموده‌اند: «صبر مي‌کنيم شود تا درهاي رحمت الهي باز شود و علم ما آل‌محمد در  شب‌هاي جمعه و شب‌هاي قدر و غيره نورانيت بيشتري پيدا مي‌کند.» بله! آن لحظه‌هاي خاص و آن رحمت الهي در سحر (است). بزرگان وقتي مي‌خواستند مطلبي و فيضي را از خداوند بگيرند، از شب و سحر استفاده مي‌کردند.. آیه الله العظمی بهجت (ره) @ayatollah_haqshenas
هر شب جمعه پر از شورش و شین است دلم کربـلا، در پـس دیوار حسین است دلم‌ ‌ با عنـایات کریـمانـه زهـرای بتول امشب انگار که بین الحرمين اســت دلم‌ @ayatollah_haqshenas
شب زیارتی ارباب... @ayatollah_haqshenas
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا در مشهدالرضا دعا گوی شما اعضا گرامی هستیم
هدایت شده از طب الرضا
ای کـه روشـن شـوداز نـور تـو هـرروز جهـان روشـنـای دل مـن حضـرت خـورشـیـد سـلام | الـسـلام عـلـيـك يـا صاحـب الـزمـان✋| #امروز_به_نیت_ظهورت_گناه_نمیکنم #صبـحـتــون_امـام_زمـانـــے @ayatollah_haqshenas
💠 نجات یک 🙎‍♂جوان مست با دعای ندبه استاد شیخ حسین انصاریان در یکی از خاطرات تبلیغی خود چنین نقل می‌کند:🔻 قبل از انقلاب، روزی در خیابان ری میگذشتم، 🙎‍♂جوانی لوطی وار جلوی مرا گرفت و گفت: «من اینجا مغازه دارم و کارهای 🛠تعمیر 🚗ماشین انجام می دهم. دوست دارم چند دقیقه به مغازۀ بیایی و با هم یک چای بخوریم». رفتم و ساعتی با او نشستم. او می گفت: «🌙شبی در حال🍷 مستی ، حوالی چهارراه حسن آباد افتاده و خوابم برده بود . ☀️صبح روز بعد، که جمعه هم بود، پیش‌نماز 🕌مسجد همت آباد در مسیر رفتن به 🕌مسجد مرا در آن وضع دید. خیلی با محبت بیدارم کرد و با اصرار برای خوردن ☕️چای و 🍞صبحانه به مسجد برد. مراسم دعای ندبه بود و شما منبر رفتید. من در همان جلسه تصمیم جدی گرفتم و همۀ کارهای بد را ترک کردم. پس از چندی👩 دختر خانمی را عقد کرده، قرار گذاشتم که باید با حجاب شود؛ ولی اکنون که سه ماه می گذرد، او اصرار دارد که بی حجاب شود، این در حالی است که من او را خیلی ❤️دوست دارم و اکنون نمی دانم باید چه کنم؟». به او گفتم: «اگر واقعا دلت می خواهد ، در چند جلسه من حرفهایی را یادت می دهم تا به او بگویی. اگر قبول کرد که هیچ و گرنه ببینم چه باید کرد». پس از چهار-پنج جلسه ، گفت: «فایده ای ندارد». گفتم: « اگر می توانی برای خدا از او بگذر ، خداوند عوضی بهتر میدهد، قرآن میفرماید: « عَسَى رَبُّنَا أَن يُبْدِلَنَا خَيْرًا مِّنْهَا إِنَّا إِلَى رَبِّنَا رَاغِبُونَ» آن 🙎‍♂جوان گفت: «تو به من قول میدهی که چنین شود؟» گفتم: قول میدهم او هم رفت و 👩زنش را طلاق داد. سه – چهار ماه گذشت ، هر بار که مرا می دید می گفت، قولت چی شد؟ چرا عمل نشد؟ و من می گفتم ان شاء الله عمل میشود . روزی به پروردگار عرضه داشتم: پروردگارا، من از جانب تو قول داده ام. این آدم هم که لات و 🍷عرق خور بوده، به راه تو برگشته است . لطفا کاری برایش بکن تا هم دلش به دست آید و هم این قدر مرا مواخذه نکند. » چندی بعد او را در حرم دیدم، گفتم: حالت چطور است ؟ گفت: بسیار عالی 👩دختر خانمی بسیار مومن پیدا کرده ام که خیلی هم از اولی زیباتر است. با هم 💍عروسی کرده ایم و خیلی راضی ام. » چند سال بعد او را دیدم . احوالش را پرسیدم.🌸 گفت: 😄شاد و خرم هستم.👬 دوبچه هم دارم. اسم یکی را حسین و دیگری را ابوالفضل گذاشته ام.🌺🌺 🌸این هم از برکت دعای ندبه آن مسجد بود که امام جماعتش فردی بسیار با اخلاق و مهربان بود. امام جماعت آنجا، حاج آقا مصطفی مسجد جامعی، پدر آقای مسجد جامعی، بود. مراسم دعای ندبه بسیار شلوغ می شد و خود حاج آقا در طول مراسم در مسجد خدمت می کرد، به همه مهر می ورزید و اگر کسی نمی آمد، به او زنگ می زد و احوالش را می پرسید.🌸👌 @ayatollah_haqshenas
#آشنایی_با_ابراهیم 📌متاسفانه چند وقتی این مجموعه در کانال گذاشته نشد به همین دلیل امروز 3قسمت رو با هم قرار دادیم.☺️ برخورد با دزد نشسته بودیم داخل اتاق. مهمان داشتیم. صدایی از داخل کوچه آمد. ابراهیم سریع از پنجره نگاه کرد. شخصی موتور شوهر خواهر او را برداشته و در حال فرار بود! بگیرش ... دزد ... دزد! بعد هم سریع دویدم دم در. یکی از بچه های محل لگدی به موتور زد. دزد با موتور نقش بر زمین شد! تکه آهن روی زمین دست دزد را برید و خون جاری شد. چهره زرد دزد پر از ترس بود و اضطراب. درد می کشید که ابراهیم رسید. موتور را برداشت و روشن کرد و گفت: سریع سوار شو! رفتند درمانگاه، با همان موتور. دستش را پانسمان کردند. بعد هم با هم رفتند مسجد! بعد از نماز کنارش نشست؛ چرا دزدی می کنی!؟ آخه پول حرام که ... دزد کریه می کرد. بعد به حرف آمد: همه این ها را می دانم. بیکارم، زن و بچه دارم، از شهرستان آمده ام. مجبور شدم. ابراهیم فکری کرد. رفت پیش یکی از نمازگزارها، با او صحبت کرد. خوشحال برگشت و گفت: خدارا شکر، شغل مناسبی برایت فراهم شد. از فردا برو سرکار. این پول را هم بگیر، از خدا هم بخواه که کمکت کند. همیشه به دنبال حلال باش. مال حرام زندگی را به آتش می کشد. پول حلال کم هم باشد برکت دارد. راوی: عباس هادی نارنجک قبل از عملیات مطلع الفجر بود. جهت هماهنگی بهتر، بین فرماندهان سپاه و ارتش جلسه ای در محل گروه اندرزگو برگزار شد. من و ابراهیم و سه نفر از فرماندهان ارتش و سه نفر از فرماندهان سپاه در جلسه حضور داشتند. تعدادی از بچه ها هم در داخل حیاط مشغول آموزش نظامی بودند. اواسط جلسه بود، همه مشغول صحب
همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد! دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم! برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیدند. لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم. صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...! بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند. صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود! در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق! ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بجه ها نیفتاده بود. گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد. بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. راوی: علی مقدم دو برادر برای مراسم ختم شهید شبهازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد. ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می شد. در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم کنار ابراهیم نشستم. ابراهیم و جواد دوستان بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود. در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود. ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو! بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند! رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه را که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و ... جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد. گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم که سرش را خشک کند! راوی: علی صادقی @ayatollah_haqshenas
🌹خاطره ای از روحانی شهید محسن درودی🌹 (1) @ayatollah_haqshenas
🤔بزرگترین ارزو پرفسور ادون روزو ،رئیس موزه فرانسه @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#کانال_نکات_ناب 👈ترویج و نشر سیره ابرار (( علما و شهدا )) ◽️ لینک عضویت در کانال👇 http://eitaa.com/joinchat/3114270721C0f1e8f9885
#غــــــروب_جمعـــــه یادمان هست اگر غم داریم یوسف فاطمه را کم داریم 🌸اللهم صلی علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم🌸 @ayatollah_haqshenas
🌸ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی 💔دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی 🌺دایم گل این بستان شاداب نمی‌ماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی🍂🍂 حافظ | الـسـلام عـلـيـك يـا صاحـب الـزمـان✋| @ayatollah_haqshenas
💠 طلبه جوانی که آیت الله العظمی بروجردی دست او را بوسید. استاد قرائتی در برنامه درس هایی از قرآن ، به بیان خاطره ای از آیت الله العظمی بروجردی پرداخت که به شرح ذیل است.🔻 یک سید روحانی منزل آقای بروجردی آمد. آقای بروجردی شصت سال پیش مرجع درجه‌ی یک بود. یعنی الان مراجع فعلی تقریباً همه‌شان شاگرد آقای بروجردی هستند. یک سید روحانی مشکل 💰مالی داشت، درب🏠 خانه آقای بروجردی آمد. آقای بروجردی گفت من الان📚 درس می‌روم، برمی‌گردم، شما مشکلت را بگو ببینم چیست؟ خوب من یادم است. قم🚕 تاکسی نبود، 🐴درشکه بود. آقای بروجردی سوار 🐴درشکه شد و سر درس رفت. این آقایی هم که طلبه بود و مشکل💰 مالی داشت، این هم گفت خوب من هم سر📚 درس بروم. آقای بروجردی با درشکه رفت و ایشان پیاده رفت و پای درس نشست. همینطور که آقای بروجردی درس می‌داد، این سید که از آقا تقاضای کمک کرده بود، یک اشکال به درس کرد. تا اشکال کرد، آقای بروجردی گمان کرد که می‌خواهد بگوید: 💵پول بدهید! گفت: گفتم درسم تمام شود، برمی‌گردم🏠 خانه! آیت الله صافی گفت: ایشان اشکال📝 علمی به شما داشت. مشکل💰 پولی نداشت. منتهی آقای بروجردی خیال کرد که ایشان مشکلش را می‌گوید. آقای بروجردی عصبانی شد و آقای صافی گفت که ایشان مشکل پولی نداشت، مشکل علمی داشت. وقتی فهمید که اشکال این طلبه فقیر حق است، آقای بروجردی از منبر پایین آمد و دست این طلبه را بوسید. آقای بروجردی یعنی رئیس و استاد همه‌ی مراجع دست یک طلبه جوان را بوسید. این عذرخواهی است. گفت من در ذهنم آمد که شما باز حرف مشکل مالی‌ات را می‌زنی.👏 @ayatollah_haqshenas
طب الرضا
💠 طلبه جوانی که آیت الله العظمی بروجردی دست او را بوسید. استاد قرائتی در برنامه درس هایی از قرآن ،
امروز 10فروردین سالروز رحلت فقیه والامقام عالم ربانی استاد آیت الله بروجردی رحمه الله است شادی روح این عالم بزرگ صلوات
💠 فرزندم را بزرگ شمردی... ❖ از بیانات آیت‌الله‌العظمی شبیری زنجانی: 📝 آیت الله حاج شیخ علی اکبر نهاوندی (م1369ق) به تقدس و تقوا خیلی معروف بود. ایشان در مشهد ساکن بود و در🕌 مسجد گوهرشاد نماز می‌خواند. شاید بتوان گفت که نماز ایشان از نظر عظمت و کثرت جمعیت در ایران اوّل بود. تا آخر شبستان پر از جمعیت می‌شد. چنین جمعیتی در هیچ جای دیگر نبود. ایشان از نظر سنی از آیت الله بروجردی خیلی بزرگ‌تر بود. وقتی آیت الله بروجردی به مشهد مشرف می شود، حاج شیخ علی اکبر جای نماز جماعت خود را به آقای بروجردی واگذار می‌کند. همه ائمه جماعات🕌 مسجد گوهرشاد ـ به جز یک نفر ـ نمازهایشان را تعطیل می‌کنند. تمام مدتی که آقای بروجردی در مشهد بود، آقای حاج میرزا احمد کفایی ـ که شخص اول مشهد از نظر ریاست و رئیس روحانیون آنجا بود ـ و آقای حاج شیخ علی اکبر ـ که شخص اول مشهد از نظر وجهه مردمی و تقوا بود ـ در یمین و یسار آقای بروجردی به ایشان اقتدا می‌کردند و ملازم نماز وی بودند. وقتی حاج شیخ علی اکبر نهاوندی به عتبات و نجف می‌رود، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی که مرجع کل شیعه بود، جای نمازش را به مرحوم حاج شیخ علی اکبر تفویض می‌کند و ایشان به جای آسید ابوالحسن اصفهانی نماز می‌خواند. خیلی‌ها از حاج شیخ علی اکبر نقل کرده اند که گفته بود: در همان وقت صدایی شنیدم که : «عَظَّمْتَ وَلَدی عَظَّمتُکَ»؛ یعنی برای اینکه در مشهد آیت الله بروجردی را تعظیم کردی، ما هم در نجف تو را تعظیم کردیم.👏 📚 جرعه ای از دریا، ج1، ص562 @ayatollah_haqshenas
خاطره‌ای از شهید مهدی باکری @ayatollah_haqshenas
💠 نسخه نجات💠 (نامه جوان 22 ساله به علامه طباطبایی و پاسخ علامه) ✅ نامه جوان 🔹بسم الله الرحمن الرحيم 🔹محضر مبارک نخبة الفلاسفة وآية الله العظمی جناب آقای طباطبائی - ادام الله عمرکم ماشاء الله - سلام علیکم و رحمة الله وبركاته. 🔹کوتاه سخن آنکه جوانی هستم ۲۲ ساله، میزان تحصیل پنجم ریاضی. اشتغالات فعلی تحصیلات حوزه قم، حدود لمعه و اصول الفقه. آخوندزاده. 🔹محیط زیست: دو سال سربازی در تهران، شش سال کودکی در قم، تحصیلات اولیه و بیشتر تحصیلات دبیرستان نیز در قم، چند سالی کرمانشاه. 🔹چنین تشخیص می دهم که تنها ممکن است شما باشید که به این سؤال من پاسخ دهید. 🔹در محیط و شرایطی که زندگی میکنم هوای نفس و آمال و آرزوها بر من تسلط فراوانی دارند و مرا اسیر خود ساخته اند و سبب آن شده اند که مرا از حرکت به سوى الله، و حرکت در مسیر استعداد خود باز داشته و می دارند. 🔹🔹🔹درخواستی که از شما دارم برای من بفرمایید بدانم به چه اعمالی دست بزنم تا بر نفس مسلط شوم و این طلسم شوم را که همگان گرفتار آنند بشکنم و سعادت، بر من حکومت کند؟ 🔹یادآور میشوم نصیحت نمی خواهم و الا دیگران ادعای ناصحیت فراوان دارند. دستور عملی برای پیروزی لازم دارم. همانگونه که شما در تحصیلات خود در نجف پیش استاد فلسفه داشتید، همان شخصی که تسلط به فلسفه اشراق داشت. (مسموع است). 🔹باز هم خاطرنشان می سازم که نویسنده با خود فکر می کند که شفاها موفق به پاسخ این سؤال نمی شود. وانگهی شرم دارم که بیهوده وقت گرانمایه شما را بگیرم. 🔹لذا تقاضا دارم پدرانه چنانچه صلاح می دانید و بر این موضوع میتوانید اصالتی قائل شوید، مرا کمک کنید. 🔹در صورت منفی بودن، به فکر ناقص من لبخند نزنید و مخفیانه نامه را پاره کنید و مرا نیز به حال خود واگذارید. متشکرم.1355/10/23 ✅ پاسخ علامه 🔸السلام عليكم 🔸برای موفق شدن و رسیدن به منظوری که در پشت ورقه مرقوم داشته اید لازم است همتی برآورده، توبه ای نموده، به مراقبه و محاسبه پردازید. 🔸به این نحو که هر روز که طرف صبح از خواب بیدار می شوید قصد جدی کنید که در هر عملی که پیش آید رضای خدا ۔ عز اسمه - را مراعات خواهم کرد. 🔸آن وقت در سر هر کاری که میخواهید انجام دهید نفع آخرت را منظور خواهید داشت، به طوری که اگر نفع اخروی نداشته باشد انجام نخواهید داد، هرچه باشد. 🔸همین حال را تا شب، وقت خواب ادامه خواهید داد و وقت خواب، چهار - پنج دقیقه ای در کارهایی که روز انجام داده اید فکر کرده، یکی یکی از نظر خواهید گذرانید. هرکدام مطابق رضای خدا انجام یافته شکری بکنید و هرکدام تخلف شده استغفاری بکنید. 🔸این رویه را هر روز ادامه دهید. این روش اگر چه در بادی حال، سخت و در ذائقه نفس، تلخ می باشد ولی کلید نجات و رستگاری است. 🔸و هر شب پیش از خواب اگر توانستید سور مسبحات یعنی سوره حدید و حشر و صف و جمعه و تغابن را بخوانید و اگر نتوانستید تنها سورۂ حشر را بخوانید. 🔸و پس از بیست روز از حال اشتغال، حالات خود را برای بنده در نامه بنویسید. إن شاء الله موفق خواهید بود. و السلام علیکم. محمد حسین طباطبائی 📚 مرزبان وحی و خرد ص48 @ayatollah_haqshenas
🌸ای آخرین بهار چرا دیر کرده‌ای؟ ای مرد با وقار چرا دیر کرده‌ای؟  🌺هر شب کنار پنجره‌های وصال تو حرف تو بود و آمدنی که قرار بود آن روزها که بوی تو در سال می‌وزید 🍂پاییز هم برای درختان بهار بود! علی اکبر لطیفیان | الـسـلام عـلـيـك يـا صاحـب الـزمـان✋| @ayatollah_haqshenas
طب الرضا
...: ﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِس
...: ﷽ شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 تو عین طهارتی 》 🖇بعد از تولد زینب و بی‌حرمتی‌ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... 😔 🔹خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام می‌داد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان می‌خوردم از خواب می‌پرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم😥 ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می‌برد 😴😴... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ... 🔸اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش می‌کردم ... با اون دست‌های زخم و پوست کن شده داشت کهنه‌های زینب رو می‌شست ... دیگه دلـــ❤️ــم طاقت نیاورد ... 🔻همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشمهای پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ... - چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟😭😭 ... تا اینو گفت خم شدم و دست‌های خیسش رو بوسیدم😘 ... خودش رو کشید کنار ... - چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه❌ ... 🔸نمی تونستم جلوی اشک‌هام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... 😭😭 - تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... 🍃✨ من گریه می‌کردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشک‌های من نمی‌شد ..😭😭 ✍ ادامه دارد... @ayatollah_haqshenas
طب الرضا
...: ﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِس
...: ﷽ شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 عشق کتاب 》 🖇زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می‌کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ...✨ نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتاب‌هاش📚 افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن‌های پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...😱 حالش که بهتر شد با خنده گفت😁 ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ... منم که دل شکسته💔 ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهره‌اش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می‌کرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...🤔 🔸- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر می‌کردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... می‌خوای بازم درس بخونی❓... از خوشحالی گریه‌ام گرفته بود😭 ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ... - اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم❓ ... - نگران زینب نباش ... بخوای کمکت می‌کنم ...😊 🔹ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که می‌شنیدم باور نمی‌کردم ... گریه ام گرفته بود😭 ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی می‌کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...👧 خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ... 📂پرونده‌ها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ... 🔸اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمی‌گرده مدرسه ...✨✨✨ ✍ ادامه دارد ... @ayatollah_haqshenas
🍃❤️🍃 🌸 (علیه‌السلام) : 💐 آنکه کارهای خود را به بسپارد☝️، همواره در زندگی به آرامش می رسد.👌❤️ 📚مصباح الشریعه، ۵۱ @ayatollah_haqshenas