طب الرضا
...: ﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِس
...:
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهاردهم
《 عشق کتاب 》
🖇زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز میکردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ...✨
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتابهاش📚 افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهای پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...😱
حالش که بهتر شد با خنده گفت😁 ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته💔 ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهرهاش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...🤔
🔸- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر میکردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... میخوای بازم درس بخونی❓...
از خوشحالی گریهام گرفته بود😭 ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم❓ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت میکنم ...😊
🔹ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم ... گریه ام گرفته بود😭 ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی میکرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...👧
خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
📂پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🔸اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمیگرده مدرسه ...✨✨✨
✍ ادامه دارد ...
@ayatollah_haqshenas