همه مشغول صحبت بودند که ناگهان از پنجره اتاق یک نارجک به داخل پرت شد!
دقیقا وسط اتاق افتاد. از ترس رنگم پرید. همینطور که کنار اتاق نشسته بودم سرم را در بین دستانم قرار دادم و به سمت دیوار چمباتمه زدم!
برای لحظاتی نفس در سینه ام حبس شد! بقیه هم مانند من، هر یک به گوشه ای خزیدند.
لحظات به سختی می گذشت، اما صدای انفجار نیامد! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که می دیدم باورکردنی نبود! خیلی آرام چشمانم را باز کردم. از لابه لای دستانم به وسط اتاق نگاه کردم.
صحنه ای که دیدم باورکردنی نبود! آرام دستانم را از روی سرم برداشتم. سرم را بالا آوردم و با چشمانی که از تعجب بزرگ شده بود گفتم: آقا ابرام ...!
بقیه هم یک یک از گوشه و کنار اتاق سرهایشان را بلند کردند. همه با رنگ پریده وسط اتاق را نگاه می کردند.
صحنه بسیار عجیبی بود. در حالی که همه ما در گوشه و کنار اتاق خزیده بودیم، ابراهیم روی نارنجک خوابید بود!
در همین حین مسول آموزش وارد اتاق شد. با کلی معذرت خواهی گفت: خیلی شرمنده ام، این نارنجک آموزشی بود، اشتباه افتاد داخل اتاق!
ابراهیم از روی نارنجک بلند شد، در حالی که تا آن موقع که سال اول جنگ بود، چنین اتفاقی برای هیچ یک از بجه ها نیفتاده بود.
گویی این نارنجک آمده بود تا مردانگی ما را بسنجد.
بعد از آن، ماجرای نارنجک زبان به زبان بین بچه ها می چرخید. راوی: علی مقدم
دو برادر
برای مراسم ختم شهید شبهازی راهی یکی از شهرهای مرزی شدیم. طبق روال و سنت مردم آنجا، مراسم ختم از صبح تا ظهر برگزار می شد.
ظهر هم برای میهمانان آفتابه و لگن می آوردند! با شستن دست های آنان، مراسم با صرف ناهار تمام می شد.
در مجلس ختم که وارد شدم جواد بالای مجلس نشسته بود و ابراهیم کنار او بود. من هم کنار ابراهیم نشستم.
ابراهیم و جواد دوستان بسیار صمیمی و مثل دو برادر برای هم بودند. شوخی های آن ها هم در نوع خود جالب بود.
در پایان مجلس دو نفر از صاحبان عزا، ظرف آب و لگن را آوردند. اولین کسی هم که به سراغش رفتند جواد بود.
ابراهیم در گوش جواد، که چیزی از این مراسم نمی دانست حرفی زد! جواد با تعجب و بلند پرسید: جدی می گی؟! ابراهیم هم آرام گفت: یواش، هیچی نگو! بعد ابراهیم به طرف من برگشت. خیلی شدید و بدون صدا می خندید. گفتم: چی شده ابرام؟! زشته، نخند!
رو به من گفت: به جواد گفتم، آفتابه را که آوردند، سرت رو قشنگ بشور!! چند لحظه بعد همین اتفاق افتاد. جواد بعد از شستن دست، سرش را زیر آب گرفت و ...
جواد در حالی که آب از سر و رویش می چکید با تعجب به اطراف نگاه می کرد.
گفتم: چیکار کردی جواد! مگه اینجا حمامه! بعد چفیه ام را دادم که سرش را خشک کند! راوی: علی صادقی
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠محب ما صبح وشام اعمالش را محاسبه می کند...❗️
#محاسبه_اعمال
@ayatollah_haqshenas
🌸ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
💔دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
🌺دایم گل این بستان شاداب نمیماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی🍂🍂
حافظ
| الـسـلام عـلـيـك يـا صاحـب الـزمـان✋|
#امروز_به_نیت_ظهورت_گناه_نمیکنم
#صبـحـتــون_امـام_زمـانـــے
@ayatollah_haqshenas
💠 طلبه جوانی که آیت الله العظمی بروجردی دست او را بوسید.
استاد قرائتی در برنامه درس هایی از قرآن ، به بیان خاطره ای از آیت الله العظمی بروجردی پرداخت که به شرح ذیل است.🔻
یک سید روحانی منزل آقای بروجردی آمد. آقای بروجردی شصت سال پیش مرجع درجهی یک بود. یعنی الان مراجع فعلی تقریباً همهشان شاگرد آقای بروجردی هستند. یک سید روحانی مشکل 💰مالی داشت، درب🏠 خانه آقای بروجردی آمد. آقای بروجردی گفت من الان📚 درس میروم، برمیگردم، شما مشکلت را بگو ببینم چیست؟ خوب من یادم است. قم🚕 تاکسی نبود، 🐴درشکه بود. آقای بروجردی سوار 🐴درشکه شد و سر درس رفت. این آقایی هم که طلبه بود و مشکل💰 مالی داشت، این هم گفت خوب من هم سر📚 درس بروم. آقای بروجردی با درشکه رفت و ایشان پیاده رفت و پای درس نشست. همینطور که آقای بروجردی درس میداد، این سید که از آقا تقاضای کمک کرده بود، یک اشکال به درس کرد. تا اشکال کرد، آقای بروجردی گمان کرد که میخواهد بگوید: 💵پول بدهید! گفت: گفتم درسم تمام شود، برمیگردم🏠 خانه! آیت الله صافی گفت: ایشان اشکال📝 علمی به شما داشت. مشکل💰 پولی نداشت. منتهی آقای بروجردی خیال کرد که ایشان مشکلش را میگوید. آقای بروجردی عصبانی شد و آقای صافی گفت که ایشان مشکل پولی نداشت، مشکل علمی داشت. وقتی فهمید که اشکال این طلبه فقیر حق است، آقای بروجردی از منبر پایین آمد و دست این طلبه را بوسید. آقای بروجردی یعنی رئیس و استاد همهی مراجع دست یک طلبه جوان را بوسید. این عذرخواهی است. گفت من در ذهنم آمد که شما باز حرف مشکل مالیات را میزنی.👏
#سیره_عاشقان
@ayatollah_haqshenas
طب الرضا
💠 طلبه جوانی که آیت الله العظمی بروجردی دست او را بوسید. استاد قرائتی در برنامه درس هایی از قرآن ،
امروز 10فروردین سالروز رحلت فقیه والامقام عالم ربانی استاد #آیت_الله_حق_شناس آیت الله بروجردی رحمه الله است
شادی روح این عالم بزرگ صلوات
💠 فرزندم را بزرگ شمردی...
❖ از بیانات آیتاللهالعظمی شبیری زنجانی:
📝 آیت الله حاج شیخ علی اکبر نهاوندی (م1369ق) به تقدس و تقوا خیلی معروف بود. ایشان در مشهد ساکن بود و در🕌 مسجد گوهرشاد نماز میخواند. شاید بتوان گفت که نماز ایشان از نظر عظمت و کثرت جمعیت در ایران اوّل بود. تا آخر شبستان پر از جمعیت میشد. چنین جمعیتی در هیچ جای دیگر نبود.
ایشان از نظر سنی از آیت الله بروجردی خیلی بزرگتر بود. وقتی آیت الله بروجردی به مشهد مشرف می شود، حاج شیخ علی اکبر جای نماز جماعت خود را به آقای بروجردی واگذار میکند. همه ائمه جماعات🕌 مسجد گوهرشاد ـ به جز یک نفر ـ نمازهایشان را تعطیل میکنند.
تمام مدتی که آقای بروجردی در مشهد بود، آقای حاج میرزا احمد کفایی ـ که شخص اول مشهد از نظر ریاست و رئیس روحانیون آنجا بود ـ و آقای حاج شیخ علی اکبر ـ که شخص اول مشهد از نظر وجهه مردمی و تقوا بود ـ در یمین و یسار آقای بروجردی به ایشان اقتدا میکردند و ملازم نماز وی بودند.
وقتی حاج شیخ علی اکبر نهاوندی به عتبات و نجف میرود، آیت الله سید ابوالحسن اصفهانی که مرجع کل شیعه بود، جای نمازش را به مرحوم حاج شیخ علی اکبر تفویض میکند و ایشان به جای آسید ابوالحسن اصفهانی نماز میخواند.
خیلیها از حاج شیخ علی اکبر نقل کرده اند که گفته بود: در همان وقت صدایی شنیدم که : «عَظَّمْتَ وَلَدی عَظَّمتُکَ»؛ یعنی برای اینکه در مشهد آیت الله بروجردی را تعظیم کردی، ما هم در نجف تو را تعظیم کردیم.👏
📚 جرعه ای از دریا، ج1، ص562
#سیره_عاشقان
@ayatollah_haqshenas
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از آیت الله بروجردی ذکر خواستند
ایشان فرمودند ذکر مومن...
#آیت_الله_حق_شناس
#سخن_بزرگان
@ayatollah_haqshenas
💠 نسخه نجات💠
(نامه جوان 22 ساله به علامه طباطبایی و پاسخ علامه)
✅ نامه جوان
🔹بسم الله الرحمن الرحيم
🔹محضر مبارک نخبة الفلاسفة وآية الله العظمی جناب آقای طباطبائی - ادام الله عمرکم ماشاء الله - سلام علیکم و رحمة الله وبركاته.
🔹کوتاه سخن آنکه جوانی هستم ۲۲ ساله، میزان تحصیل پنجم ریاضی. اشتغالات فعلی تحصیلات حوزه قم، حدود لمعه و اصول الفقه. آخوندزاده.
🔹محیط زیست: دو سال سربازی در تهران، شش سال کودکی در قم، تحصیلات اولیه و بیشتر تحصیلات دبیرستان نیز در قم، چند سالی کرمانشاه.
🔹چنین تشخیص می دهم که تنها ممکن است شما باشید که به این سؤال من پاسخ دهید.
🔹در محیط و شرایطی که زندگی میکنم هوای نفس و آمال و آرزوها بر من تسلط فراوانی دارند و مرا اسیر خود ساخته اند و سبب آن شده اند که مرا از حرکت به سوى الله، و حرکت در مسیر استعداد خود باز داشته و می دارند.
🔹🔹🔹درخواستی که از شما دارم برای من بفرمایید بدانم به چه اعمالی دست بزنم تا بر نفس مسلط شوم و این طلسم شوم را که همگان گرفتار آنند بشکنم و سعادت، بر من حکومت کند؟
🔹یادآور میشوم نصیحت نمی خواهم و الا دیگران ادعای ناصحیت فراوان دارند. دستور عملی برای پیروزی لازم دارم. همانگونه که شما در تحصیلات خود در نجف پیش استاد فلسفه داشتید، همان شخصی که تسلط به فلسفه اشراق داشت. (مسموع است).
🔹باز هم خاطرنشان می سازم که نویسنده با خود فکر می کند که شفاها موفق به پاسخ این سؤال نمی شود. وانگهی شرم دارم که بیهوده وقت گرانمایه شما را بگیرم.
🔹لذا تقاضا دارم پدرانه چنانچه صلاح می دانید و بر این موضوع میتوانید اصالتی قائل شوید، مرا کمک کنید.
🔹در صورت منفی بودن، به فکر ناقص من لبخند نزنید و مخفیانه نامه را پاره کنید و مرا نیز به حال خود واگذارید. متشکرم.1355/10/23
✅ پاسخ علامه
🔸السلام عليكم
🔸برای موفق شدن و رسیدن به منظوری که در پشت ورقه مرقوم داشته اید لازم است همتی برآورده، توبه ای نموده، به مراقبه و محاسبه پردازید.
🔸به این نحو که هر روز که طرف صبح از خواب بیدار می شوید قصد جدی کنید که در هر عملی که پیش آید رضای خدا ۔ عز اسمه - را مراعات خواهم کرد.
🔸آن وقت در سر هر کاری که میخواهید انجام دهید نفع آخرت را منظور خواهید داشت، به طوری که اگر نفع اخروی نداشته باشد انجام نخواهید داد، هرچه باشد.
🔸همین حال را تا شب، وقت خواب ادامه خواهید داد و وقت خواب، چهار - پنج دقیقه ای در کارهایی که روز انجام داده اید فکر کرده، یکی یکی از نظر خواهید گذرانید. هرکدام مطابق رضای خدا انجام یافته شکری بکنید و هرکدام تخلف شده استغفاری بکنید.
🔸این رویه را هر روز ادامه دهید. این روش اگر چه در بادی حال، سخت و در ذائقه نفس، تلخ می باشد ولی کلید نجات و رستگاری است.
🔸و هر شب پیش از خواب اگر توانستید سور مسبحات یعنی سوره حدید و حشر و صف و جمعه و تغابن را بخوانید و اگر نتوانستید تنها سورۂ حشر را بخوانید.
🔸و پس از بیست روز از حال اشتغال، حالات خود را برای بنده در نامه بنویسید. إن شاء الله موفق خواهید بود. و السلام علیکم. محمد حسین طباطبائی
📚 مرزبان وحی و خرد ص48
#سخن_بزرگان
#محاسبه_اعمال
@ayatollah_haqshenas
🌸ای آخرین بهار چرا دیر کردهای؟
ای مرد با وقار چرا دیر کردهای؟
🌺هر شب کنار پنجرههای وصال تو
حرف تو بود و آمدنی که قرار بود
آن روزها که بوی تو در سال میوزید
🍂پاییز هم برای درختان بهار بود!
علی اکبر لطیفیان
| الـسـلام عـلـيـك يـا صاحـب الـزمـان✋|
#امروز_به_نیت_ظهورت_گناه_نمیکنم
#صبـحـتــون_امـام_زمـانـــے
@ayatollah_haqshenas
طب الرضا
...: ﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِس
...:
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_سیزدهم
《 تو عین طهارتی 》
🖇بعد از تولد زینب و بیحرمتیای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود ... علی همه رو بیرون کرد ... حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه ... حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت ... 😔
🔹خودش توی خونه ایستاد ... تک تک کارها رو به تنهایی انجام میداد ... مثل پرستار ... و گاهی کارگر دم دستم بود ... تا تکان میخوردم از خواب میپرید ... اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم😥 ... اونقدر روش فشار بود که نشسته ... پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش میبرد 😴😴... بعد از اینکه حالم خوب شد ... با اون حجم درس و کار ... بازم دست بردار نبود ...
🔸اون روز ... همون جا توی در ایستادم ...فقط نگاهش میکردم ... با اون دستهای زخم و پوست کن شده داشت کهنههای زینب رو میشست ... دیگه دلـــ❤️ــم طاقت نیاورد ...
🔻همین طور که سر تشت نشسته بود... با چشمهای پر اشک رفتم نشستم کنارش ... چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد ...
- چی شده؟ ... چرا گریه می کنی؟😭😭 ...
تا اینو گفت خم شدم و دستهای خیسش رو بوسیدم😘 ... خودش رو کشید کنار ...
- چی کار می کنی هانیه؟ ... دست هام نجسه❌ ...
🔸نمی تونستم جلوی اشکهام رو بگیرم ... مثل سیل از چشمم پایین می اومد ... 😭😭
- تو عین طهارتی علی ... عین طهارت ... هر چی بهت بخوره پاک میشه ... آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ... 🍃✨
من گریه میکردم ... علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت... اما هیچ چیز حریف اشکهای من نمیشد ..😭😭
✍ ادامه دارد...
@ayatollah_haqshenas
طب الرضا
...: ﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِس
...:
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_چهاردهم
《 عشق کتاب 》
🖇زینب، شش هفت ماهه بود ... علی رفته بود بیرون ... داشتم تند تند همه چیز رو تمیز میکردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه ...✨
نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش ... چشمم که به کتابهاش📚 افتاد، یاد گذشته افتادم ... عشق کتاب و دفتر و گچ خوردنهای پای تخته ... توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم ... حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم ... چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش ...😱
حالش که بهتر شد با خنده گفت😁 ... عجب غرقی شده بودی... نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم ...
منم که دل شکسته💔 ... همه داستان رو براش تعریف کردم... چهرهاش رفت توی هم ... همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی میکرد ... یه نیم نگاهی بهم انداخت ...🤔
🔸- چرا زودتر نگفتی؟ ... من فکر میکردم خودت درس رو ول کردی ... یهو حالتش جدی شد ... سکوت عمیقی کرد ... میخوای بازم درس بخونی❓...
از خوشحالی گریهام گرفته بود😭 ... باورم نمی شد ... یه لحظه به خودم اومدم ...
- اما من بچه دارم ... زینب رو چی کارش کنم❓ ...
- نگران زینب نباش ... بخوای کمکت میکنم ...😊
🔹ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد ... چیزهایی رو که میشنیدم باور نمیکردم ... گریه ام گرفته بود😭 ... برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه ... علی همون طور با زینب بازی میکرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود ...👧
خودش پیگر کارهای من شد ... بعد از 3 سال ...
📂پروندهها رو هم که پدرم سوزونده بود ... کلی دوندگی کرد تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد ... و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد ...
🔸اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند ... هانیه داره برمیگرده مدرسه ...✨✨✨
✍ ادامه دارد ...
@ayatollah_haqshenas
🍃❤️🍃
🌸 #امام_جعفر_صادق (علیهالسلام) :
💐 آنکه کارهای خود را به #خدا بسپارد☝️،
همواره در زندگی به آرامش می رسد.👌❤️
📚مصباح الشریعه، ۵۱
@ayatollah_haqshenas
🌸امروز 24رجب سالگرد فتح خیبر به وسیله امیرالمومنین🌸
دژهای هفتگانه #خیبر نامهای مختلفی داشتند: ناعم، قموص، کتیبه، نسطاة، شق، وطیح و سلالم.
هنگامی که #حضرت_علی_علیه_السلام از سوی پیامبر مأمور شد که دژهای وطیح و سلالم را بگشاید ، زره محکمی بر تن کرد و شمشیر مخصوص خود ذوالفقار را حمایل فرمود. سپس با شهامت به سوی دژ حرکت کرد و🏳 پرچم اسلام را که پیامبر به دست او داده بود در نزدیکی خیبر بر زمین نصب فرمود. 🌸
در این لحظه در خیبر باز شد و دلاوران 🕍یهود از آن بیرون ریختند. نخست برادر مرحب که « حارث » نام داشت جلو آمد. نعره او چنان مهیب بود که سربازانی که پشت سر امام بودند بی اختیار عقب رفتند، ولی امام مانند کوه پا بر جای ماند. لحظه ای نگذشت که جسد حارث به روی خاک افتاد و جان سپرد. 💪💪
مرگ برادر، مرحب را سخت غمگین و متأثر کرد😫. او برای گرفتن انتقام برادر در حالی که زره یمانی بر تن و کلاهی که از سنگ مخصوص تراشیده بود بر سر داشت جلو آمد و به رسم قهرمانان عرب با خواندن اشعاری چنین گفت: 😱
در و دیوار خیبر گواهی می دهد که من مرحبم؛ قهرمانی کارآزموده و مجهز با سلاح جنگی. اگر روزگار پیروز است من نیز پیروزم. قهرمانانی که در صحنه های جنگ با من روبرو می شوند، با خون خویشتن رنگین می گردند. 😱
#حضرت_علی_علیه_السلام نیز با خواندن اشعاری خود را چنین معرفی کرد:
من همان کسی هستم که مادرم مرا حیدر خوانده. مرد دلاور و شیر بیشه ها هستم. بازوان قوی و گردن نیرومند دارم. در میدان نبرد مانند شیر بیشه ها صاحب منظری مهیب هستم . 🌷
رجزهای دو قهرمان پایان یافت.
صدای⚔ ضربات شمشیر و نیزه های دو قهرمان🕌 اسلام و 🕍یهود، وحشت عجیبی در دل ناظرات پدید آورد.😱 ناگهان شمشیر برنده و کوبنده قهرمان اسلام بر فرق مرحب فرود آمد و سپر و کلاهخود و سنگ و سر را دو نیم ساخت.💪 این ضربت آنچنان سهمگین بود که برخی از دلاوران🕍 یهود که پشت سر مرحب ایستاده بودند پا به فرار نهاده، به دژ پناهنده شدند.😂😂
#حضرت_علی_علیه_السلام🕍 یهودیان فراری را تا در حصار تعقیب کرد. در این کشمکش یک نفر از جنگجویان یهود با🗡 شمشیر بر سر علی زد و 🛡سپر از دست وی افتاد. #حضرت_علی_علیه_السلام فورا به سوی🚪 در دژ گردید و آنرا از جای خود کند و تا پایان⚔کارزار به جای🛡 سپر به کار برد. 💪💪
پس از آنکه آن را بر زمین افکند، هشت نفر از نیرومندترین سربازان اسلام سعی کردند آن در را از این رو به آن رو کنند ولی نتوانستند. 💪در حصار از سنگ و طول آن دو متر و پهنای آن یک متر بود.
امام ماجرای کندن🚪در خیبر را چنین نقل می کند:
من در خیبر را از جا کندم و به جای🛡 سپر از آن استفاده کردم. پس از پایان⚔ نبرد آن را به عنوان پل به روی خندقی که🕍 یهودیان کنده بودند قرار دادم. سپس آن را میان خندق پرتاب کردم.
مردی پرسید:«سنگینی اش چقدر بود؟!»
گفتم:«به اندازه سنگینی سپر خودم.💪 من آن در را با نیروی بشری از جا نکندم، بلکه در پرتو نیروی خداداد، و با ایمانی راسخ به روز بازپسین چنین کردم.»🌺🌺🌺
منابع:
فروغ ابدیت، ج 2، ص 251 تا 253
بحارالانوار، ج 39، ص 10 تا 15---------طرائف - عمده
ترجمه المنجد، ج 1، ص 324
#فضائل_امیرالمومنین
@ayatollah_haqshenas
❤️تا هست علی هست❤️
🌸باید که تو را حضرت منان بنویسد
در حد ✏️قلم نیست که قرآن بنویسد
هر دست گدایی که به سوی تو دراز است🙏
مفهوم قنوتیست که در بین نماز است
سمت حرم توست دلم باز روانه
«ای تیر غمت را دل عشاق نشانه»
🌺ایوان دلم خاک، طلایی بده مولا
قدری به من خسته بهایی بده مولا
🌹آن چیست که در حج و طواف است؟ نشانهست
«مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه»ست...
::
بر🐴 اسب سوار است قیامت شده بر پا
دشمن به فرار است از این حالت مولا
🌷شمشیر کشیدهست که لشگر بگشاید
باید برود یکتنه خیبر بگشاید
«یا قادر» و «یا قاهر» و «یا فاتح» و «یا هو»
این جرأت و این هیبت و این قدرت بازو...💪
مخصوص علی هست علی شیر خداوند
آن یکّه جوانمرد به تعبیر خداوند...
...از ترس ز دستان عدویش سپر افتاد
«با خشم علی هرکه در افتاد ور افتاد»💪
::
🌺احمد زند آیا نفسی غیر علی؟ نه
بالا برود دست کسی غیر علی؟ نه
🌷«من کنتُ» که بر حیدر کرار رسیدهست
حقّ است و سرانجام به حقدار رسیدهست🌺🌺🌺🌺
مجیدتال
#فضائل_امیرالمومنین
@ayatollah_haqshenas
رجب رو به پایان است ساعات این ماه را مغتنم بشمارید...
#آیت_الله_حق_شناس
#فضیلت_ماه_رجب
@ayatollah_haqshenas
🔺طلبه ای نان به دست،
قدم بر لبه دیوار،
به سوی🐕 سگ گرسنه ای محاصره در سیل...👏
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سید شفتی وغذادادن به سگ ورسیدن به...
#سیره_عاشقان
@ayatollah_haqshenas