🌷✨🌷✨🌷✨
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا 🕊
#پارت1
«سروصدایشان تا حیاط خانه میآمد ناگهان، صدای گریه حسن بلند شد. چادر را از کمرم باز کردم و روی طناب انداختم. باعجله از پلهها بالا رفتم. وارد اتاق شدم، حسن، یه گوشه نشسته بود، زانوهایش را توی بغلش گرفته بود و گریه میکرد. کنارش نشستم و نوازشش کردم بعد از فاطمه پرسیدم:
ـ چی شده فاطمه؟! چرا حسن گریه میکنه؟!
ـ میخوایم امام بازی کنیم، داداش حسن میگه، امام حسین برای من باشه میخوام مثل امام حسین باشم؛ اما باید ببینم کدام امام را برمیداره.
ـ باشه؛ قرعهکشی کنید، امام حسین به اسم هرکسی درآمد، با حسن عوض کنه
بازی به این شکل بود: اسم امامان را جداجدا توی برگه مینوشتند، داخل ظرف میریختند، برگهها را قرعهکشی میکردند هرکدام از بچهها خودشان را باید شبیه آن امامی میکردند که به دستشان میافتاد.❄️
کنارشان نشستم و با آنها، امام بازی کردم حس خوبی بود بچهها کمی با خصوصیات و خلقوخوی امامان آشنا میشدند.❄️
آن روز، سهبار امام بازی کردیم هر سهبار هم «حسین» به دست حسنم افتاد. بعدها هر زمان میخواستند، این بازی را انجام دهند، برای حسن قرعهکشی نمیکردند برگهای که نام امام حسین(ع) داخلش نوشته شده بود، به دست حسن میدادند.❄️
بازی تمام شد دست حسن را گرفتم، با هم آمدیم طبقه پایین داخل اتاق سمت حیاط رفتم. پرده را کنار زدم زیر طاقچه نشستم. به یاد چهار سال پیش افتادم: 25 شهریور سال 1361 بود و اون موقع حسین، پسرم، جبهه بود؛ نزدیک ظهر حالم بد شد شب قبلش رفته بودم بیمارستان فیروزآبادی؛ اما دکتر گفت که هنوز وقتش نشده. به نظر دکتر، اعتماد داشتم و اعتنایی به حال خودم نکردم؛ اما لحظهبهلحظه دردم بیشتر میشد. غلامرضا اصرار کرد که به بیمارستان برویم؛ اما قبول نکردم.❄️
توی شهرری، محله شهید صادقی، نزدیک منزلمان یه ننه صغرا بود که مامایی میکرد، رفت و ننه صغرا را آورد. با شروع صدای قرآن قبلِ اذان، دردم زیاد شد و با اللهاکبر اذان، بچه بهدنیا آمد.❄️
یادش بهخیر! غلامرضا چقدر دستپاچه شده بود فاطمه بهدنبال آب و ملحفه بود داوود و بقیه هم اتاق بغلی نگران، کز کرده بودند. لحظهای صدای گریه بچه توی خونه پیچید خدا را شکر کردم که بچهام سلامت است. حال خوبی نداشتم؛ اما میشنیدم که میگفتند:
ـ وای! چقدر قشنگه! مثل فرشتههاست!
مرتبش کردند و کنارم گذاشتند.❄️
ننه صغرا، با خونسردی کارها را انجام داد. برایم کاچی پخت. چند قاشق 7خوردم و خوابیدم وقتی بیدار شدم، بچه کنارم نبود سرم را بهسمت اتاق پشتی چرخاندم، دیدم بغل غلامرضاست. داره توی گوشش اذان میگه بهخاطر چهره مظلومی که داشت، نام حسن را برایش انتخاب کردیم.»❄️✨❄️
🌷#شهیدمدافعحرم_حسنغفاری
✍هاجر پور واجد
@ayatollah_haqshenas