🌷✨🌷✨🌷✨
✨🌷✨🌷✨
🌷✨🌷✨
✨🌷
🌷
#درعا 🕊
#پارت2
زمانی که حسن متولد شد، من سرپلذهاب بودم. روزهای سخت و حساسی پیشِرو داشتم. سهماه سهماه، نمیتوانستم، به مرخصی بیایم. جنگ قانون سرش نمیشد باید میماندم و از وطنم دفاع میکردم از طریق نامه فهمیدم که خدا یه داداش کوچولو به من داده؛ اما تا ببینمش ششماه طول کشید.❄️
همزمان با تولد داداشم، چند نفر از دوستانم شهید شدند که خیلی برایم عزیز بودند. بعد از سرپلذهاب به شلمچه رفتم با چند نفر از رزمندهها توی کانال گیر افتادیم. تا نجات پیدا کنیم، مدتی طول کشید انگار خداوند عمری دوباره به ما داد.❄️
مرخصی گرفتم و آمدم تهران و شهرری، تقریباً نصف شب بود که رسیدم همه خواب بودند. آرام رفتم، طبقه بالا استراحت کردم صبح زود، صدای پدر و مادرم را که شنیدم، رفتم طبقه پایین و داداشم را دیدم، تپل و چشم و ابرو مشکی بود. قد و قوارهاش آنقدری شده بود که بشه چلوندش. بغلم گرفتمش و دل سیر باهاش بازی کردم. مادرم مدام میگفت:
ـ حسین! مراقب بچه باش!❄️
مادر همیشه روزهای جمعه منزل را حسابی تمیز میکرد. بچهها را یکییکی حمام میبرد میگفت:
ـ جمعه مثل عیدِ، باید همه چی تمیز باشه.❄️
یه روز جمعه، تو ایام مرخصیم، اعضای خانواده یکییکی حمام رفتند. حسن را خودم شستم خیلی باحال بود. اصلاً گریه نمیکرد حین شستوشو یکدفعه انگار با من حرف زد، صورتش را غرق در بوسه کردم. خلاصه اینکه تلافی ششماه ندیدنش را سرش درآوردم.❄️
مادرم را صدا کردم و حسن کوچولو را دادم تا بپوشاند وقتی از حمام بیرون آمدم، حسن هم لباس تنش بود. واقعاً زیبا و خوردنی شده بود. دوباره چند تا ماچ از لپش گرفتم و به قول مادر، دست از سرش برداشتم آخه قرار بود، بروم جبهه و ماهها نبینمش.❄️✨❄️
🌷#شهیدمدافعحرم_حسنغفاری
✍هاجر پور واجد
@ayatollah_haqshenas