eitaa logo
طب الرضا
780 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨ ✨🌷✨ 🌷 ایام محرم با تمام خستگی‌هایش از مسجد جدا نمی‌شد. بچه‌ها را هم پابه‌پای خودش به عزاداری‌ها می‌برد. زحمات غلامرضا نتیجه داد. حسین و داوود و حسن هرسه‌تایشان خادم افتخاری شدند حسنم عاشق امام حسین(ع) بود روز عاشورا قاتى بچه‌ها به اسیری می‌رفت.❄️ یک روز وقتی از مسجد برگشت، یک‌راست رفت طبقه بالا، نه سلام کرد و نه جواب سلام را داد. فهمیدم که اتفاق مهمی افتاده است؛ چون برای هر موضوع پیش‌و‌پا افتاده‌ای ناراحت نمی‌شد. رفتم کنارش نشستم اشک‌هایش بند نمی‌آمد، پرسیدم: ـ مادر چته؟ چرا ناراحتی؟ از شدت بغض نمی‌توانست صحبت کند. وقتی ‌که آرام شد، از حرف‌هایش متوجه شدم که برای واقعه عاشورا و اسیری بی‌بی زینب(س) گریه می‌کرد.❄️ خواهر شهید: چند روزی به ماه محرم مانده بود صدایم کرد: ـ آبجی فاطمه، می‌شه توی حیاط چادر بزنیم و هیئت درست کنیم؟ ـ داداش مگه مسجد نمی‌ری؟! ـ چرا؛ مسجد که می‌رم؛ اما دوست دارم، توی خونمون هم عزاداری داشته باشیم. رفتم بقچه‌ها را باز کردم، چادر کهنه و چند تکه پارچه مشکی داشتم، درآوردم با کمک هم یک تکیه درست کردیم از خوشحالی توی کوچه دوید. بچه‌های‌ محله را صدا کرد، برد داخل تکیه را نشان داد.❄️ آن موقع من ازدواج ‌کرده بودم و روبه‌روی منزل مامان می‌نشستم. آمد در زد و گفت: ـ آبجی فاطمه برامون چایی می‌آری؟ خودم بیشتر ذوق داشتم چند تا چایی ریختم براشون بردم.❄️ تا روز تاسوعا فقط چایی و خرما و شربت می‌دادیم، شب عاشورا تصمیم گرفت، ناهار بدهد. دوتایی رفتیم پیش مادر باهاش صحبت کردیم و برای ظهر عاشورا، توی حیاط یه دیگ خورشت قیمه بار گذاشتیم و یه دیگ برنج. خیمه‌ها را آتش زدند و قصه ظهر عاشورا تمام شد. ❄️ مهمانان حسن که تقریبأ هم‌سن‌وسال خودش بودند، با چشمان گریان و صورت‌های سرخ، وارد حیاط شدند. وضو گرفتند و همگی به نماز ایستادند چقدر باشکوه بود.❄️ وقتی فکرش را می‌کنم، حقیقتاً دنیایی بود، دنیای این بچه‌ها، آمدند توی حیاط صف ایستادند. یکی‌یکی غذایشان را گرفتند و رفتند داخل تکیه نشستند داداش داوود هم راهنمایی‌شان می‌کرد. عطر غذا سرتاسر خانه را پر کرده بود یک هیئت درست‌وحسابی شد. اصلاً خورشت قیمه و برنج آب‌کشیده، به عزاداری آن روز، حس و حالی داد.❄️ حسن به‌قدری خوشحال بود که گریه و خنده‌اش قاتى شده بود گریه برای امام حسین(ع) و خوشحالی برای نیتی که به سرانجام رسیده بود. نذری‌دادن را خیلی دوست داشت. هر کاری کردم، یه غذا به خودش بدهم، نگرفت. می‌دوید به دوستانش سر می‌زد و می‌آمد، پیش من که آبجی غذا کم نیاد؟ می‌خواست خیالش راحت شود که همه غذا گرفته‌اند گفتم: داداش نگران نباش؛ همه غذا دارند. یه غذا برایش ریختم که با دوستانش بخورد؛ اما دوتا غذا از من گرفت و دوید توی کوچه و بعد از چند دقیقه برگشت. اجازه هم نمی‌داد که بپرسم کجا بردی. بعدها فهمیدم به یک خانواده بی‌سرپرست داده بود.❄️ اولین غذای روز عاشورا به‌قدری خوشمزه شده بود که بعد از گذشت سال‌ها هنوز مزه‌اش یادم نرفته. بالاخره موفق شدم، یه غذا هم به خودش بدهم. به خواست خودش، یک نصفه بشقاب برنج، با آب خورشت و دوتکه گوشت ریختم و به او دادم، رفت کنار دوستانش نشست و مشغول خوردن شد. بیرون تکیه ایستادم به چهره حسن نگاه کردم، چقدر معصوم و مهربان بود.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas