🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_دو
🌻 همسر شهید :
همگی با هم بینالحرمین رفتیم رو به حرم حضرت پیامبر(ص) سلام و درود فرستادیم؛
سپس رو به قبرستان بقیع ایستادیم و سلام گفتیم. از پلهها بالا رفتیم، آقایان داخل شدند؛ اما ما فقط نگاه کردیم و اشک ریختیم. گوشه چپ درب بقیع رو به مزار خانم امالبنین فاتحهای دادیم و از پلهها پایین آمدیم و بهسمت راست دور زدیم. سنگهایی به شکل پله روی هم چیده بودند، از روی آنها بالا رفتیم و زیارت اهل قبور بقیع را خواندیم و برگشتیم منزل.❄️
یک ساعتی گذشت پدرم آمد؛ اما حسن همراهش نبود. با تعجب پرسیدم:
ـ بابا پس حسن کو؟!
ماجرا را برایم تعریف کرد، حسن دیر کرد و من نگرانش شدم. بیتابی کردم و مادرم دلداریام داد که انشاءالله چیزی نشده یکسره ذکر میگفتم و دعا میکردم. گفتم:
ـ خدایا سر سفره عقد به خواهش حسن برای شهادتش دعا کردم؛ اما نه به این زودی.❄️
در زدند، سریع در را باز کردم، دیدم حسن آمد تا چشمم بهش افتاد، بغضم ترکید. اشکهایم دیگر کوتاه نمیآمدند. هرچه میگفت:
ـ فاطمه گریه نکن من اینجام حالم خوبه من اصلاً متوجه نبودم، فقط گریه میکردم.❄️
🌻مادر همسر شهید:
پرسیدم: حسن آقا! آخه چی شده بود، چرا دنبالت کردند؟
ـ هیچی؛ مادر! اینها که مریض هستند و
دنبال بهانه میگردند که شیعیان را بهخصوص ایرانیها را اذیت کنند. من هم دستشان بهانه دادم به دو تا مادربزرگها قول دادهام که برایشان خاک بقیع ببرم، مشت کردم، کمی از خاک برداشتم، یکی از ملعونها دید. مشتم را گرفت، بهقدری فشار داد که مجبور شدم، دستم را باز کنم و خاکها ریخت. توی عمرم اینقدر نترسیده بودم، قلبم مثل گنجشک میزد خیلی زورش زیاد بود؛ اما دست خاکیام را زدم بهصورتم آرام شدم. وهابیه پرسید:
ـ اسمت چیه؟
اهل کجایی؟
من جوابش را ندادم، فقط گفتم:
ـ اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
این را که گفتم، عصبانی شد، میخواست، بزندم که فرار کردم، ایرانیها دورم جمع شدند، دشداشه را از تنم درآوردند و از لابهلای جمعیت فرار کردم. همه مردم را از بقیع بیرون کردند که مرا پیدا کنند؛ اما شکر خدا دستشان به من نرسید.❄️
خدا را شکر مادر که نجات پیدا کردی، اینها دین و ایمان که ندارند؛ اگر میگرفتنت معلوم نبود، چه بلایی سرت میآوردند. حسن آقا! شما را به خدا کمی بیشتر مراقب باشید. فاطمه بچم از ترس مثل بید می لرزید.
چشم مادر جان ناراحتی امروز را براتون جبران میکنم.❄️
کمی استراحت کرد و بیرون رفت، یکی، دو ساعتی گذشت، دیدم با یک عالمه وسیله برگشت. حسن آقا و فاطمه توی یک سوئیت بودند و هرکدام از خانوادهها هم سوئیت جداگانه داشتند، فقط مادرم با ما بود.❄️
یکییکی درها را زد و همه را به یک مهمانی بعد از شام دعوت کرد. بعد از زیارت و نماز و شام رفتیم پیششان. یک عالمه کادو روی میز چیده بود. کلی میوه، خوراکی و چایی آماده کرده بود. برای همه ما شب قشنگی شد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas