eitaa logo
طب الرضا
846 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 تا به آن روز به چهره هیچ مرد نامحرمی نگاه نکرده و هم‌کلام نشده بودم و این درسی بود که از مکتب پدرم یاد گرفته بودم؛ اما انگار آن شب از دفتر ادب و تربیت پدر، فرمان دیگری رسید: به فاطمه بگو خوب نگاه کند، ببیند، حرف بزند و تصمیم بگیرد. ❄️ خجالت می‌کشیدم؛ اما مادر گفت: ـ دخترم حساب یک عمر زندگیِ ما فقط نظر دادیم، انتخاب با توست شما می‌خواهید زندگی کنید، بلند شدیم و به‌سمت اتاقی که پنجره‌اش روبه‌ حیاط بود، رفتیم آرام قدم برداشتیم. هر دوی‌مان می‌دانستیم که من باید پشت سر راه بروم. با دو سه قدم فاصله وارد اتاق شدیم و روبه‌روی‌هم نشستیم سرم پایین بود به یاد سفارش پدر افتادم، خوب نگاه کنم، ببینم و حرف بزنم. او بگوید و من بشنوم من بگویم و او بشنود و تصمیم بگیرم. امشب، سرنوشتی دیگر برایم رقم می‌خورد، باید دقت کنم. حسن هم سرش پایین بود فرصت مناسبی بود، کامل ببینمش، نگاهش کنم. چون قرار بود، شریک زندگی‌ام شود مدتی به سکوت گذشت یک صدایی در درونم می‌گفت: ـ فاطمه حرف بزن، چیزی بگو. در این کش و قوس بودم که صحبت کرد یک‌دفعه گلویم خشک شد به ‌دنبال قطره آبی بودم که گلویم را تر کنم.❄️ حرف زدیم، از همه چیز و همه جا، از علایقمان گفتیم، از سلیقه‌هایمان، عقایدمان، ولایت‌مداری و رهبری حرف زدیم، هر دوتایمان در یک خط بودیم من بیشتر می‌پرسیدم، از آشپزی‌کردن آقایان در منزل، کمک به همسر، اجازه برای اشتغال زن در خارج از منزل و... . پاسخ او برای تمام سؤالاتم منفی بود؛ اما جواب من برای ازدواج با حسن مثبت. بلند شدیم، بیاییم بیرون، تازه فهمیدم که به حسن علاقه‌مند شده‌ام. قلبم برایش می‌تپد. او جلوتر می‌رفت و من پشتِ سرش. همان‌طور که قدم برمی‌داشت، گویی از من دور می‌شد، دلتنگی عجیبی به سراغم آمد. دیگر فکر و خیالم حسن شده بود. ای کاش! آن روز جای‌جای آن اتاق، عاشقانه‌هایمان را می‌نوشتند. شاید امروز کمتر دلتنگش می‌شدم.❄️ و اما ... پای سفره عقد یک‌جا دلم تپید و جای دیگر لرزید. آن لحظه که «هفت سفر عشق» مهریه‌ام شد، دلم بدجور برایش تپید، نه برای سفر که برای مردانگی مرد بودنش با فاصله چند دقیقه دلم لرزید. گفت: ـ فاطمه، تو الآن پای سفره عقد نشسته‌ای، شنیده‌ام در این لحظه دعای عروس برآورده می‌شود. یه خواهشی دارم؛ اما نه نگو مگر می‌شد، به حسن، به امید زندگی‌ام، نه بگویم. چشم، تنها واژه‌ای بود که برای تقاضایش می‌شناختم. چشم در چشم من نگاه کرد و گفت: ـ دعا کن شهید شوم!❄️ وای خدای من، هنوز حلاوت زندگی را نچشیده‌ام، سکوت کردم، عاقد خطبه می‌خواند و فاطمه باید دعای شهادت کند، برای عزیزش، برای کسی که قرار است، محبوب و انیسِ سال‌ها زندگیش شود با التماس نگاهم کرد و من دعا کردم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas