🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_پنجاه_و_هفت
🌻 پدر همسر شهید :
روی تخت گوشه حیاط نشسته بودم که در زدند در را که باز کردم، مهلا پرید توی بغلم، علی هم بغل فاطمه بود با هم وارد حیاط شدند، مهلا را بوسیدم و گذاشتم روی تخت و علی را از فاطمه گرفتم، کمی باهاش بازی کردم. از نگاههایشان متوجه شدم که این آمدن، یک آمدن معمولی نیست با بقیه آمدنها فرق دارد. گفت:
ـ بابا! اگر زحمت نیست، بریم بالا با شما کمی کار دارم.❄️
همگی رفتیم طبقه بالا چند لحظه گذشت از نگاه حسن بقیه متوجه شدند که باید بروند. همه رفتند طبقه پایین حرف زد و صحبت کرد. فاطمه و بچهها را به من سپرد، دو نفر را برای نمازش انتخاب کرد. سه نفر را برای تلقین انتخاب کرد یکی خودم و دیگری آقای موسوی درچهای را و یکی هم از دوستان حرم بودند. یک اسلحه داشت، گذاشت پیشم امانت که اگر برنگشت محل کارش تحویل بدهم. محل دفنش را هم مشخص کرد. گفت:
ـ اگر مسئولان رضایت بدهند، در حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دفن شوم.
داشتم، نگاهش میکردم و گاه سرم را تکان میدادم. نمیتوانستم، تصور کنم که بچههای حسن یتیم میشوند. فاطمه بیهمسر میشود. گفت:
ـ بابا! من احساس تکلیف میکنم؛ اگر سوریه؛ نجنگیم، باید داخل کشور درگیر شویم. کار سختتر میشود و تلفات بیشتری میدهیم، باید رفت. حالا شما چه دستور میدهید؟
احساس کردم، توی خواسته و راهی که انتخاب کرده است، بهتره، نه نیاورم، خیالش راحت خواهد بود. گفتم:
ـ باشه بابا، برو خدا پشت و پناهت هرچه خدا بخواهد همان میشود.
اصل ماجرا که نگرانش بود، فاطمه بود و بچهها، گفت:
ـ اگر بدونم شما بالا سر بچهها هستید، با خیال راحت میرم.
ـ خیالت راحت حسن جان، انشاءالله که صحیح و سالم برمیگردی و بالای سر بچهها هستی؛ اما اگر شهید بشی، هرچند جای تو را نمیگیرم؛ تا حد توان خودم وصیت شما را عمل میکنم و مراقب بچهها هستم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshes