:
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_هشت
🌻مادر خانم شهید :
افطاریدادن را دوست داشت. میگفت:
ـ خیر و برکت میآره.
در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی میداد. یکبار خانواده خودش، یکبار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم:
ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق میکنه، نمیخواد افطاری بدید.
ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم مینشینند و نگاه میکنند و فرمان میدهند و من همه کارها را انجام میدهم.
میخواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت:
ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️
رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمانها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. بهقدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدمهای خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمیکردم، یک مرد هم بتونه این همه خوشسلیقه و مرتب باشه.❄️❄️
🌻همکار شهید :
یک روز از سرِ کار داشتم، میرفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. بهرسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت:
ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و میگفت، تو عصای دستِ منی.❄️
خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمیدهد. گفتم:
ـ حسن میخواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟
ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات میکنم.
ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️
درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، میرفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یکشنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت:
ـ شاید نبینمتون.
دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم:
ـ حسن جان این چیه؟!
زد روی شانههام و گفت:
ـ باشه پیشت لازمت میشه، فقط دعا کن، شهید بشم.
ـ چرت و پرت نگو پسر، حالاحالاها لازمت داریم.
سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_هشت
🌻مادر خانم شهید :
افطاریدادن را دوست داشت. میگفت:
ـ خیر و برکت میآره.
در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی میداد. یکبار خانواده خودش، یکبار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم:
ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق میکنه، نمیخواد افطاری بدید.
ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم مینشینند و نگاه میکنند و فرمان میدهند و من همه کارها را انجام میدهم.
میخواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت:
ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️
رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمانها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. بهقدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدمهای خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمیکردم، یک مرد هم بتونه این همه خوشسلیقه و مرتب باشه.❄️❄️
🌻همکار شهید :
یک روز از سرِ کار داشتم، میرفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. بهرسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت:
ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و میگفت، تو عصای دستِ منی.❄️
خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمیدهد. گفتم:
ـ حسن میخواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟
ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات میکنم.
ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️
درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، میرفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یکشنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت:
ـ شاید نبینمتون.
دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم:
ـ حسن جان این چیه؟!
زد روی شانههام و گفت:
ـ باشه پیشت لازمت میشه، فقط دعا کن، شهید بشم.
ـ چرت و پرت نگو پسر، حالاحالاها لازمت داریم.
سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen