eitaa logo
طب الرضا
841 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.1هزار ویدیو
75 فایل
مباحث آموزشی #رایگان حجامت ، ماساژ و مزاج شناسی انجام انواع حجامت تخصصی فصد زالو درمانی ماساژ درمانی #شهر_قدس ادمین کانال(مشاوره) : @Khademoreza888
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 همسر شهید: زندگی عادی ادامه داشت. حسن گاه‌گاهی مأموریت می‌رفت، من هم به درس و خانه‌داری مشغول بودم، کم‌کم از خانه مستأجری که میدان نارنج داشتیم، بیرون آمدیم. حوالی حرم، یک واحد در طبقه چهارم خریدیم. آسانسور نداشت، به همین خاطر پدرم راضی به خرید این خانه نبود. گفت: ـ موقع فروش دچار مشکل می‌شوید. حسن گفت: ـ بابا جون، نگران نباشید، ان‌شاءالله مشکلی پیش نمی‌یاد.❄️ اثاثمان را بردیم و جابه‌جا کردیم؛ اما طولی نکشید که مجبور به فروشش شدیم.❄️ باردار شدم و رفت‌وآمد تا طبقه چهارم برایم سخت شد. چهار، پنج‌ماه توی بنگاه ماند. خیلی می‌آمدند، می‌دیدند؛ اما به‌خاطر پله‌ها نمی‌خریدند. بالاخره، یک بنده خدایی برای یک وراث چهار، پنج‌ساله خرید که برایشان سرمایه شود. با پولش رفتیم، افسریه یک خونه خریدیم، وسایل را چیدیم؛ اما نمی‌دانم، چرا حسن خوشش نیامد. من هم خیلی دل‌چسبم نبود. بیشتر به‌خاطر اینکه از حرم و پدر، مادرها دور افتاده بودیم و خیلی دلتنگ می‌شدیم.❄️ حسن هر روز صبح باید رو به حضرت عبدالعظیم(ع) و شیخ صدوق تمام‌قد می‌ایستاد و دست روی سینه می‌گذاشت و سلام و احترام می‌کرد. می‌گفت: ـ این‌ها برای آدم خیر و برکت می‌آورند. با توسل به این بزرگان دچار مشکل نمی‌شویم. می‌گفت: ـ فاطمه، هرجا گرفتار شدی، بدان که اشکالی توی کارت بوده و بگرد ببین اشکال کار کجاست.❄️ بالاخره آنجا هم پنج‌ماه بیشتر دوام نیاوردیم. فروختیم و دوباره آمدیم شهرری. برای سومین‌بار به‌دنبال خرید خانه بودیم دو تا پاشو کرده بود، توی یک کفش که من می‌خوام یک خانه دوبلکس بخرم اتاق بالا و پایین داشته باشد. هر زمان بچه‌ها بزرگ شدند، برای خودشان راحت باشند بروند آنجا درس بخوانند تو هم طبقه پایین آشپزی کنی و به کارهایت برسی. حیاط داشته باشد و بچه‌ها بازی کنند. حیاطش حوض داشته باشه در همه کارها هم از پدرم کمک فکری می‌خواست پدرم انصافاً، هم ‌فکری و هم ‌مالی خیلی کمکمون کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 پدر خانم شهید : گفت بابا دوست دارم، یه خونه دوبلکس بخرم، خیلی گشتیم تا آنچه باب میلش بود و وسعش می‌رسید، پیدا کردیم. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق پایین. حیاط نقلی با حوض کوچولو. برایش معامله کردیم قبلش یک افغان داخلش نشسته بود خیلی درب و داغون و کثیف بود. فاطمه وقتی دید، گفت: یا خدا! حسن، اینجا را چطوری می‌خواهی درستش کنی؟ خیلی داغونه! ـ تو نگران نباش، درستش می‌کنم.❄️ بچه‌ها چند روز پیش ما ماندند، منزلشان از آن حالت درآمد. حسن آقا خیلی زحمت کشید، گچ‌ها را کند دوباره از نو گچ‌کاری کرد و رنگ زد. پله‌ها سی‌سانتی‌ بود، بیست‌سانتی‌ کرد، سرامیک‌ها و موزاییکش را عوض کرد. آشپزخانه و حمام را درست کرد به حیاط و حوضش رسیدگی کرد، درها را عوض کرد، خلاصه یک خونه نقلی دوبلکس قشنگی شد. ماشینش را هم برای خریدن خونه فروخته بود. گفتم: ـ غصه نخور بابا، خدا بزرگِ دوباره می‌خرید.❄️ کلی از من تشکر کرد که اگر نبودی الآن من صاحب‌خانه نبودم. کم‌کم جای‌جای خانه تکمیل شد و به یک آرامش رسیدند.❄️ تصمیم گرفتم، ماشینم را بفروشم موضوع را از فاطمه شنیده بود، آمد و گفت: ـ بابا اگر اجازه بدید، ماشین شما را بخرم. ـ چه بهتر، من از خدامِ. ماشینم سالمه دلم نمی‌آمد، به غریبه بفروشم. ـ چون می‌دونم ماشین خوبیِ برای همین گفتم از شما بخرمش. مبلغی به من داد؛ اما ماشین را نگرفت و گفت: ـ تمام پولش را بدم، بعد می‌برم. خیلی اصرار کردم؛ اما قبول نکرد، حتی بردم، گذاشتم درب منزلشان، اما برگرداند. گفت: کل پولش را بدم بعد. طولی نکشید که پول ماشین را هم داد کاملاً به آرامش رسیدند. ❄️ خونه، زن، ماشین و بچه سالم. اینجا دیگه مرد می‌خواست که دل بکند، برود و مدافع بشود. از عزیزانش، از لذت‌های دنیا بگذرد. جوانی که سر سفره عقد از عروسش بخواهد که برای شهادتش دعا کند، انتظاری جز این نمی‌رفت. حسن، طوری زندگی می‌کرد که حسرت به دل همه گذاشت. هر زمان می‌روم، محل کارش می‌گن حیف شد که رفت جاش خیلی خالیه. حالا ببینید، من با جای خالی حسن چه‌کار می‌کنم. فاطمه و بچه‌هایش چه‌کار می‌کنند؟ چطور تحمل می‌کنند؟ فقط خدا کمک می‌کنه.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
به ‌یاری ‌عمه سادات بیا.. سلام‌ مولای دادگستر السلام‌علیک‌‌یا بقیــــــــة‌الله‌في‌أرضه.. .. ‌ @ayatollah_haqshenas
🌿•.~ ✨امام علی‌علیه‌السلام خوشبخت ترين مردم كسى است كه لذّت گذرای گناه و کارهای بیهوده را به خاطر لذّت ماندگار بندگی و عبادت ترک كند.. @ayatollah_haqshenas
د‌لـداده‌ ی اربـاب بـود درِ تابـوت را بـاز ڪردند ایـن آخـرین فرصـت بـود ... بـدن را برداشتنـد تا بگـذارند داخـل قبـر؛ بدنـم بی‌حـس شـده ‌بـود ، زانـو زدم ڪنار قبـر دو سـه تا ڪار دیگر مانـده‌ بـود . بایـد وصیـت‌های محمـدحسیـن را مـو بہ مـو انجـام می‌دادم. پیـراهـن مشڪی اش را از تـوی ڪیـف درآوردم. همـان که محـرم ها می ‌پوشیـد . یڪ چفیـه مشـکی هم بـود ، صـدایـم می‌لرزیـد . بہ آن آقـا گـفتـم ڪہ ایـن لبـاس و ایـن چـفیـه را قشنـگ بڪشد روی بدنـش ، خـدا خیـرش بـدهد توی آن قیـامت ؛ پیراهـن را با وسـواس ڪشیـد روی تنـش و چـفیه را انـداخت دور گردنـش جـز زیبـایی چیـزی نبـود بـرای دیـدن و خـواستـن ! بہ آن آقـا گفتـم:« می‌خواسـت بـراش سینـه بزنـم ؛ شـما می‌تونید؟ یا بیـاید بالا ، خـودم بـرم بـراش سینـه بـزنم » بغضـش ترڪید. دسـت و پایـش را گـم کـرد . نمی‌توانست حـرف بـزند چـند دفعـه زد رو سینـه محـمـدحسـیـن. بهـش گفتـم:« نوحـه هـم بخونیـد.» برگـشت نگاهـم کـرد. صورتـش خیـس خیـس بـود. نمی‌دانم اشـک بـود یـاآب باران. پرسیـد:« چی بخونـم؟» گفتـم :« هرچـی به زبونتـون اومد. » گفـت:«خودت بگـو » نفسـم بالا نمی‌آمد .... انگار یڪی چنـگ انداختـه‌ بود و گلـویم را فـشار می‌داد ، خیلی زور زدم تا نفـس عمیـق بکـشم... گفتــم : از حـرم تـا قـتلگـاه زینـب صـدا می‌زد حسـیـن دسـت و پـا می‌زد حسـیـن زینـب صـدا می‌زد حسـیـن ... همسر شهید 🌷 @ayatollah_haqshenas
‌ از کربلا به بعد، گرفتار زینبیم🕊 تا روضه‌ها به‌ پاست‌، بدهکار زینبیم⁦🕊️⁩.. ‌
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻 دایی همسر شهید : حدوداً سال 1389 بود. یک روز جوار حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دیدمش. پرسیدم: ـ حسن آقا منزلتان را آوردید، نزدیک حرم؟ ـ بله؛ دایی اکبر، من که از خودم چیزی ندارم نزدیک این بزرگواران هستم، بلکه عنایتی به من داشته باشند.❄️ چند دقیقه‌ای با هم صحبت کردیم از نوع حرف‌زدن حسن آقا متوجه شدم که به حضرت عبدالعظیم(ع) دلبستگی عجیبی دارد از شغلشان پرسیدم، گفت: ـ برای شهرداری کار می‌کنم یک خدمتی به مردم می‌کنم، ان‌شاءالله که خدا از من قبول کند. متوجه شدم به‌لحاظ امنیتی مایل نیست، شغل واقعیش را مطرح کند؛ اما راست می‌گفت، هرازگاهی برای خدمتگزاران شهرداری کیک و آب میوه می‌خرید، یه گوشه می‌نشاندشان تا بخورند. جارو را ازشون می‌گرفت و کوچه و خیابان را جارو می‌زد.❄️ وقتی اولین‌بار باهاش صحبت کردم، به‌قدری مهربان و خونگرم بود که انگار سال‌هاست، می‌شناسمش. پدر بزرگوار شهید غفاری خادم بودند و برادرانش حسین آقا و آقا داوود هم خادم‌اند. از طریق حسین آقا غفاری با خانواده ایشان آشنا شدم. پسرشان علی آقا از دانش‌آموزان من بودند. حسن آقا خیلی فعال بود. همیشه در تمام صحنه‌ها حضور داشت؛ اما هرگز مایل نبود، از کارهایش سر دربیاوریم. حسن آقا غفاری و دیگر شهدا سیره حضرت امام(ره) را که فرمودند، انقلاب اسلامی باید صادر شود، عملاً اجرا کردند. یقین داشتم که شهید غفاری چند سالی مهمان ماست او گمنام زمین و مرد آسمانی بود. در واقع، مسیرش الی‌الله و برای رسیدن به محبوب بود، نگرانی خواهرزاده‌ام و بچه‌هایش را داشتم. وقتی مهلا جان به ‌دنیا آمد، خوشحال شدم. با خودم گفتم که فاطمه دیگر تنها نیست و با تولد علی جان دیگر نور‌علی ‌نور شد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻همسر شهید : وقتی باردار بودم، به‌صورتم نگاه کرد و گفت: ـ این بچه‌ ما دختره. ببین کی گفتم فاطمه! ـ آخه از کجا این‌قدر با اطمینان می‌گی؟! ـ می‌دونم دیگه دلم به هم می‌گه این دختره، یک دختر خوشگل و مامانی.❄️ نمی‌گذاشت آب توی دلم تکان بخورد هرچی می‌خواستم، قبل از گفتن برایم می‌خرید. انگار تجربه چندین بچه را داشته باشد، گاهی اوقات به‌قدری به خواسته‌هایم توجه می‌کرد که خجالت می‌کشیدم. ❄️ نه‌ماه مثل برق و باد گذشت و دختر گلم، میوه دل بابا، مهلاجان به‌دنیا آمد. کم مانده بود خیابان را برایش چراغانی کند. حسن عاشقانه دوستش داشت، می‌گفت: ـ این دختر را من کجای سرم بذارم، کجای چشمام بذارم که اذیت نشه. در کنار عشق به خانواده، کار خودش را هم دوست داشت، می‌گفت: ـ فاطمه! کار من حساسه، حتی یک ثانیه هم نمی‌توانم، رهایش کنم. بچه‌های ما الآن دارند، در سوریه از کشور خودمان دفاع می‌کنند و پرپر می‌شوند؛ اگر چنین ایثاری نکنند، داعش وارد ایران می‌شود آن وقت کار دفاع از سرزمینمان سخت‌تر است تلفات و ویرانی‌های بیشتری را متحمل می‌شویم باید حواسم به هماهنگی مدافعان باشد. یک عده می‌روند، یک عده می‌آیند، بعضی شهید می‌شوند، مفقود می‌شوند. هرکدام برای خودش داستانی دارد با کمی تحمل همه مشکلات حل می شود.❄️ روزها و هفته‌ها گذشت و مهلا یک‌ساله شد. خوب راه می‌رفت، می‌خندید، سه‌تایی بازی می‌کردیم. لبخندهایش دل باباش را می‌برد. تا اینکه برای یک مأموریت سه‌ماهه به عراق رفت. چهل‌وپنج روز گذشت هر سه دلتنگ بودیم؛ بیشتر از همه مهلا یک جورایی با حال و هوای کودکیش سراغ باباش را می‌گرفت، یک روز زنگ زد و گفت: ـ فاطمه! دلم براتون تنگ‌ شده؛ اگر می‌تونی مهلا را بردار و بیا عراق. هم خوشحال بودم از دیدن حسن و هم نگران از رفتن به کشور غریب، به پدرم گفتم؛ اما سخت مخالفت کرد. گفت: ـ یک زن جوان، با یک بچه یک‌ساله، کشور غریب. خیلی سخته.❄️ پدرم را راضی کردم. چند روزی مهلا را بغل می‌کردم ، کیفم را دستم می‌گرفتم، توی اتاق راه می‌رفتم و تمرین می‌کردم که ببینم از عهده‌اش برمی‌آیم یا نه. به عشق دیدن حسن، حاضر بودم، هر سختی را تحمل کنم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هر کس برای خویش پناهی گزیده است ما در پناه مهدی آل محمدیم السـلام‌علیک‌یا‌صاحب‌الزمان(عج).. .. ‌@ayatollah_haqshenas
‌ آیت الله بهجت(ره) : تا رابطه ما با ولی امر امام‌ زمان(عج) قوی نشود کار ما درست نخواهد شد و قوت رابطه ما با ولی امر هم در اصلاح‌ نفس است. ‌🍂🍁🍂🍁🍃🍁 @ayatollah_haqshenas
‌ و اما حال دل عمه‌مولامون‌حضرت‌زینب «سلام‌الله‌علیها» در این روزها چگونه است وقتی شهر به شهر به همراه سر برادرش به اسارت می‌رود...💔🖤؟! ‌
🍂🥀` ‌خواندنی 👌👌 امیرکبیر و یاد مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود: شبی خواب امیرکبیر را دیدم جایگاهی متفاوت و رفیع داشت! پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی این مرتبت نصیبت گردید؟ با لبخند گفت: خیر سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را نابود کردی؟ گفت: نه با تعجب پرسیدم: پس راز این مقام چیست؟ جواب داد: هدیه مولایم حسین است! گفتم: چطور؟ با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را‌ در حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم می‌رفت تشنگی بر من غلبه کرد سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان! دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!!! پس چه کشید پسر فاطمه؟ او که از سر تا به پایش زخم شمشیر و نیزه و تیر بود! از عطش حسین حیا کردم لب به آب خواستن باز نکردم و اشک در دیدگانم جمع شد آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی این هدیه ما در برزخ باشد تا در قیامت جبران کنیم...🌱! - 📚آخرین گفتارها @ayatollah_haqshenas
: شرط‌ عشق جنون است ما که ماندیم مجنون نبودیم.. 😔
فرموده‌اے براے مڹ دعا ڪن ظہـورم را تقاضا از خدا ڪن مداوم عجـل الله اسٺ وِردَم دعايے هم تو بر احوال ما ڪن السلام‌علیک‌‌یا بقیــــــــة‌الله‌في‌أرضه.. .. @ayatollah_haqshenas
‌🍂🥀. [ اللهم وَ اَلهِمنا مَعرِفتَ الاِختیار خدای من شناخت انتخاب کردن و برگزیدن را به ما الهام کن! 🍃 - صحیفه سجادیه .. ‌@ayatollah_haqshenas
شناخت امام زمان - قسمت اول.mp3
2.48M
🎙 پادکست‌مهدوی √چگونگی‌دوران‌ظهور‌امام‌زمان √توصیف‌دوران‌زیبا‌ظهور‌از‌روایات‌ ✓رجعت‌یعنی‌چی؟ √وَ‌چه‌موقع‌ست؟ 👌👌👌 🔅استاد‌محمودی @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀.~ مادر: رضا جان‌ خسته‌ نمی‌شی همه‌ش‌ مداحی‌ گوش‌ میدی‌ عزیزم ؟! مامان کل‌ یوم‌ عاشورا و کل‌ الارض‌ کربلا...💔 🌷 @ayatollah_haqshenas
لبت را حرکت بده حرف بزن ما از شما دور نیستیم ــ بحار‌الانوار‌ـ‌ ج‌۵۳ {❤️ @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻همسر شهید: روزها به کار و درس مشغول بودم و شب‌ها، اگر تهران بود، دور هم بودیم و خوش می‌گذشت. هفته‌ای دو جلسه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) می‌رفت. من هم پشت سرش مهلا را آماده می‌کردم و می‌رفتم. از دور باباش را که می‌دید، با دست نشان می‌داد. خیلی دوست داشت، حسن را در لباس خادمی ببیند. می‌آمد و مهلا را از من می‌گرفت، بغل می‌کرد، باهاش بازی می‌کرد و دوباره می‌داد به من. بعضی از شب‌ها منتظر می‌ماندم تا با هم برگردیم خانه. یک‌ شب خودش گفت: ـ فاطمه! امشب کارم زود تمام می‌شه برو سمت خانم‌ها زیارت کن، بعد با هم برگردیم.❄️ مهلا حدوداً سه‌ساله بود و راه می‌رفت، منتظرش ماندیم و با هم برگشتیم. توی مسیر مهلا را نه بغل کرد و نه دستش را گرفت هرچند می‌دانستم، برای هر کاری دلیل دارد؛ اما دلیل این کارش را نمی‌دانستم. آرام‌آرام همراه با قدم‌های کودکانه مهلا راه می‌آمد؛ اما بغلش نمی‌کرد از حرم تا منزل، راه کمی نبود. گاه مهلا را بغل می‌کردم و گاه می‌گذاشتمش زمین و دستش را می‌گرفتم واقعیتش کمی ناراحت شدم. خودش هم متوجه شد. وقتی منزل رسیدیم، بچه را گرفت بالا و پایین انداخت و باهاش کلی بازی کرد من همچنان ناراحت بودم؛ اما چیزی نمی‌گفتم. آمد آشپزخانه و گفت: ـ از من ناراحتی؟ هیچی نگفتم. گفت: ـ فاطمه جان، عزیزم، برای اولین‌بار و آخرین‌بار بهت می‌گم، من توی خیابان با بچه‌ها کاری ندارم. می‌ترسم بچه‌ای که پدر نداره ببینه و دلش بسوزه آن‌وقت روز قیامت من باید جوابش را بدم.❄️ وقتی دلیل کارش را دانستم، عذرخواهی کردم با خودم گفتم که من کجا و حسن کجا؟ من به چه چیزهایی فکر می‌کنم، این به چه مسائل مهمی فکر می‌کند. می‌گفت: ـ این اخلاق را از پدرم یاد گرفتم. روزهای جمعه که نماز می‌رفتیم، هیچ‌وقت دستم را نمی‌گرفت؛ اما شش‌دانگ حواسش به من بود، اگر چیزی می‌خرید، حتماً داخل یک مشمای مشکی می‌گذاشت، می‌گفت، بابا جون! مردم نباید، حسرت چیزهایی را بخورند که ندارند هیچ فقیری را هم دست خالی رد نمی‌کرد.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 آرام‌ آرام خصلت‌های حسن دستم می‌آمد بیرون از منزل نمی‌گذاشت، مهلا چیزی بخورد اگر خوراکی یا تنقلات می‌خرید، می‌داد زیر چادرم بگیرم که مبادا کسی نداشته باشد و حسرت بخورد. بچه را بغل نمی‌کرد، خیلی دوشادوش ما راه نمی‌رفت؛ اما توی خونه برای من و بچه‌ها جبران می‌کرد، کارهای خونه را با من تقسیم می‌کرد. تمام فیش‌ها را خودش پرداخت می‌کرد اگر قسطی، چیزی داشتیم خودش در جریان بود. خریدها و همه کارهای بیرون بر عهده حسن بود. با تمام مشغله‌های کاری که داشت، این مسئولیت‌ها را هم بر عهده گرفته بود در عوض از من خواسته بود، مهلا را خوب تربیت کنم.❄️ ❄️با مهلا بازی می‌کرد گاه می‌نشاند، روی زانوهایش، بازی سؤال و جواب می‌کردند. حسن می‌پرسید، مهلا باید جواب می‌داد. می‌پرسید: ـ میوه دل من کیه؟ مهلا می‌گفت: ـ من، من ـ نفس من کیه؟ ـ من، من ـ عشق من کیه؟ من، من ـ عزیز ما کیه؟ ـ من، من ـ نه بابایی غلط گفتی هر وقت می‌پرسم، عزیز ما کیه باید بگی مامان چون باختی دوباره از اول سؤال‌ها را تکرار می‌کنم.❄️ روزها از پی هم می‌رفتند تا خداوند علی را به ما داد. وقتش رسید که بروم سونوگرافی، دکتر گفت، بچه‌ات پسرِ. باید خوشحال می‌شدم: یک دختر و یک پسر جنس فرزندانم جور شده بودند؛ اما من، بغض کردم. می‌دانستم که به رفتن حسن نزدیک می‌شوم. یک‌بار گفته بود: ـ اگر پسردار شوم، یعنی بی‌بی قبولم کرده فاطمه، دیگه رفتنی می‌شم. جواب سونوگرافی را گرفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم. بعدش دست و صورتم را شستم و رفتم خانه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.❄️ خبر را به حسن گفتم. وقتی شنید، خونه را گذاشت روی سرش. پرسیدم: ـ چه خبره حسن جان؟ ـ بعد از تولد بچه برات تعریف می‌کنم.❄️ برای به دنیا آمدنش روزشماری می‌کردم تا اینکه فرزندم علی متولد شد. گفتم: ـ خب، حسن جان الوعده وفا، بفرمایید، ببینم علت آن همه ذوق و شوق شما برای چه بود؟ اول کمی به هم ریخت، سرش را پایین انداخت، انگشت اشاره را در لای فرش بازی‌ بازی داد، عادتش بود. همیشه در مواقع حساس اول کمی با گل‌های فرش بازی می‌کرد. سرخ و سفید می‌شد، بعد حرف می‌زد.❄️ اما حواسش بود که منتظر جواب هستم پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد. صورتش سرخ شده بود در دو حالت این شکلی می‌شد. وقتی‌که ناراحت بود و زمانی که خجالت می‌کشید. پرسیدم: ـ حسن جان حالا ناراحتی یا خجالت می‌کشی؟ کدامش؟! ـ هر دو فاطمه، هر دو ناراحت از اینکه شما را تنها می‌گذارم و خجالت زده‌ام که بار زندگی و تربیت بچه‌ها را باید تنهایی به دوش بکشی. علی که توی آغوشم بود، گذاشتمش زمین، آمدم کنارش نشستم و دوباره پرسیدم. گفت: ـ می‌دونی فاطمه، پسرمان علی یک نشانه‌ است هدیه خانم زینبِ(س)، با بی‌بی عهد کرده بودم که اگر یه پسر به هم بده، یعنی قبولم کرده که فدایی‌اش بشم. حالا نشانه بی‌بی بغلتِ، یعنی نذرم قبول شده از این پس با خیال راحت می‌رم سوریه این‌بار هدفم یه چیز دیگه‌ست. همین‌طور که داشت صحبت می‌کرد، اشک‌هایم می‌ریخت. حسن هم بغض کرد و گفت: ـ ناراحت چی هستی فاطمه؟ علی جانشین منه یه پسری برات بشه، یه مردی برات بشه که من را یادت بره. با بغض و گریه گفتم: ـ این حرف‌ها چیه که می‌زنی، هیچ‌کس جای تو را نمی‌تونه برام پر کنه خودت هستی و بزرگشون می‌کنی از این شوخی‌ها هم باهام نکن.❄️ اما انگار شوخی نداشت واقعیتش خیلی ترسیدم، مادرش را بهانه کردم و گفتم: ـ من و بچه‌ها هیچ، مادرت هر ماه منتظره که بری و «پول برکت» بهش بدی اون بهت احتیاج داره. ـ نگران نباش، فاطمه رضایت مادر با من.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshen
‌: ‌ می‌آیی! و با تو ختم به خیر می‌شود جهان... الســلام‌علیک‌یابقیــــة‌الله✨ ‌
1_1130580894.mp3
3.36M
‌: 🎙پادڪست‌‌مهدوی ✓آروزی‌بشر‌در‌زمان‌ِظهور؟ ✓زنده‌شدن‌‌دوباره‌ِمُوقع‌ِظهور؟ ✓چه‌کنیم‌ماهم‌جزء‌‌شون‌باشیم؟ ✓«تشنه‌ِامام‌باشیم‌»یعنی‌چی؟ ✓اولین‌کار‌وشاخصه‌ِمَعرفت‌چیه؟ 👌👌👌 🔅استاد‌محمودی
‌: 🌷✨🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷✨🌷 🌷✨🌷✨🌷 ✨🌷✨🌷 🌷✨🌷 ✨🌷 🌷 🌻مادر خانم شهید : افطاری‌دادن را دوست داشت. می‌گفت: ـ خیر و برکت می‌آره. در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی می‌داد. یک‌بار خانواده خودش، یک‌بار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم: ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق می‌کنه، نمی‌خواد افطاری بدید. ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم می‌نشینند و نگاه می‌کنند و فرمان می‌دهند و من همه کارها را انجام می‌دهم. می‌خواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت: ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️ رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمان‌ها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. به‌قدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدم‌های خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمی‌کردم، یک مرد هم بتونه این همه خوش‌سلیقه و مرتب باشه.❄️❄️ 🌻همکار شهید : یک روز از سرِ کار داشتم، می‌رفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. به‌رسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت: ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و می‌گفت، تو عصای دستِ منی.❄️ خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمی‌دهد. گفتم: ـ حسن می‌خواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟ ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات می‌کنم. ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️ درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، می‌رفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یک‌شنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت: ـ شاید نبینمتون. دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم: ـ حسن جان این چیه؟! زد روی شانه‌هام و گفت: ـ باشه پیشت لازمت می‌شه، فقط دعا کن، شهید بشم. ـ چرت و پرت نگو پسر، حالا‌حالاها لازمت داریم. سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️ 🌷 ✍هاجر‌پورواجد @ayatollah_haqshenas
🔴تنها راه نجات در 🔺 امام حسن عسكرى عليه السلام در حديثى در شأن فرزند عزیزشان امام مهدى عجل اللّه تعالى فرجه الشریف فرمودند: وَ اللَّهِ لَيَغِيبَنَّ غَيْبَةً لَا يَنْجُو فِيهَا مِنَ الْهَلَكَةِ إِلَّا مَنْ ثَبَّتَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى الْقَوْلِ بِإِمَامَتِهِ وَ وَفَّقَهُ فِيهَا لِلدُّعَاءِ بِتَعْجِيلِ فَرَج 📚كمال الدين صدوق ج 2 ص 384 باب 38 ⚠️به خدا سوگند (حضرت امام مهدى صلوات الله علیه) حتما و قطعا غيبتى دارد كه در اين غيبت هيچ كس از نجات نمى يابد مگر كسى كه خداى عزّ و جلّ او را بر قول ثابت به امامت ايشان (حضرت امام مهدى صلوات الله علیه) نماید و به دعاى بر فرج حضرتش موفق بدارد. . @ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بسیار تاثر آور👆🏻❌ 💥 راه حل دور شدن از دنیا از زبان شهید محمدهادی ذوالفقاری👆🏻 @ayatollah_haqshenas