🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_شش
🌻 دایی همسر شهید :
حدوداً سال 1389 بود. یک روز جوار حرم حضرت عبدالعظیم(ع) دیدمش. پرسیدم:
ـ حسن آقا منزلتان را آوردید، نزدیک حرم؟
ـ بله؛ دایی اکبر، من که از خودم چیزی ندارم نزدیک این بزرگواران هستم، بلکه عنایتی به من داشته باشند.❄️
چند دقیقهای با هم صحبت کردیم از نوع حرفزدن حسن آقا متوجه شدم که به حضرت عبدالعظیم(ع) دلبستگی عجیبی دارد از شغلشان پرسیدم، گفت:
ـ برای شهرداری کار میکنم یک خدمتی به مردم میکنم، انشاءالله که خدا از من قبول کند. متوجه شدم بهلحاظ امنیتی مایل نیست، شغل واقعیش را مطرح کند؛ اما راست میگفت، هرازگاهی برای خدمتگزاران شهرداری کیک و آب میوه میخرید، یه گوشه مینشاندشان تا بخورند. جارو را ازشون میگرفت و کوچه و خیابان را جارو میزد.❄️
وقتی اولینبار باهاش صحبت کردم، بهقدری مهربان و خونگرم بود که انگار سالهاست، میشناسمش. پدر بزرگوار شهید غفاری خادم بودند و برادرانش حسین آقا و آقا داوود هم خادماند. از طریق حسین آقا غفاری با خانواده ایشان آشنا شدم. پسرشان علی آقا از دانشآموزان من بودند. حسن آقا
خیلی فعال بود. همیشه در تمام صحنهها حضور داشت؛ اما هرگز مایل نبود، از کارهایش سر دربیاوریم. حسن آقا غفاری و دیگر شهدا سیره حضرت امام(ره) را که فرمودند، انقلاب اسلامی باید صادر شود، عملاً اجرا کردند. یقین داشتم که شهید غفاری چند سالی مهمان ماست او گمنام زمین و مرد آسمانی بود. در واقع، مسیرش الیالله و برای رسیدن به محبوب بود، نگرانی خواهرزادهام و بچههایش را داشتم. وقتی مهلا جان به دنیا آمد، خوشحال شدم. با خودم گفتم که فاطمه دیگر تنها نیست و با تولد علی جان دیگر نورعلی نور شد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_سی_و_هفت
🌻همسر شهید :
وقتی باردار بودم، بهصورتم نگاه کرد و گفت:
ـ این بچه ما دختره. ببین کی گفتم فاطمه!
ـ آخه از کجا اینقدر با اطمینان میگی؟!
ـ میدونم دیگه دلم به هم میگه این دختره، یک دختر خوشگل و مامانی.❄️
نمیگذاشت آب توی دلم تکان بخورد هرچی میخواستم، قبل از گفتن برایم میخرید. انگار تجربه چندین بچه را داشته باشد، گاهی اوقات بهقدری به خواستههایم توجه میکرد که خجالت میکشیدم. ❄️
نهماه مثل برق و باد گذشت و دختر گلم، میوه دل بابا، مهلاجان بهدنیا آمد. کم مانده بود خیابان را برایش چراغانی کند. حسن عاشقانه دوستش داشت، میگفت:
ـ این دختر را من کجای سرم بذارم، کجای چشمام بذارم که اذیت نشه.
در کنار عشق به خانواده، کار خودش را هم دوست داشت، میگفت:
ـ فاطمه! کار من حساسه، حتی یک ثانیه هم نمیتوانم، رهایش کنم. بچههای ما الآن دارند، در سوریه از کشور خودمان دفاع میکنند و پرپر میشوند؛ اگر چنین ایثاری نکنند، داعش وارد ایران میشود آن وقت کار دفاع از سرزمینمان سختتر است تلفات و ویرانیهای بیشتری را متحمل میشویم باید حواسم به هماهنگی مدافعان باشد. یک عده میروند، یک عده میآیند، بعضی شهید میشوند، مفقود میشوند. هرکدام برای خودش داستانی دارد با کمی تحمل همه مشکلات حل می شود.❄️
روزها و هفتهها گذشت و مهلا یکساله شد. خوب راه میرفت، میخندید، سهتایی بازی میکردیم. لبخندهایش دل باباش را میبرد. تا اینکه برای یک مأموریت سهماهه به عراق رفت. چهلوپنج روز گذشت هر سه دلتنگ بودیم؛ بیشتر از همه مهلا یک جورایی با حال و هوای کودکیش سراغ باباش را میگرفت، یک روز زنگ زد و گفت:
ـ فاطمه! دلم براتون تنگ شده؛ اگر میتونی مهلا را بردار و بیا عراق.
هم خوشحال بودم از دیدن حسن و هم
نگران از رفتن به کشور غریب، به پدرم گفتم؛ اما سخت مخالفت کرد. گفت:
ـ یک زن جوان، با یک بچه یکساله، کشور غریب. خیلی سخته.❄️
پدرم را راضی کردم. چند روزی مهلا را بغل میکردم ، کیفم را دستم میگرفتم، توی اتاق راه میرفتم و تمرین میکردم که ببینم از عهدهاش برمیآیم یا نه. به عشق دیدن حسن، حاضر بودم، هر سختی را تحمل کنم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
هر کس برای خویش پناهی گزیده است
ما در پناه مهدی آل محمدیم
السـلامعلیکیاصاحبالزمان(عج)✨
#صاحبنا..
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ بافکرت منتظر ظهور باش ..
🔅استاد پناهیان
@ayatollah_haqshenas
آیت الله بهجت(ره) :
تا رابطه ما با ولی امر امام زمان(عج)
قوی نشود کار ما درست نخواهد
شد و قوت رابطه ما با ولی امر
هم در اصلاح نفس است.
🍂🍁🍂🍁🍃🍁
@ayatollah_haqshenas
و اما حال دل عمهمولامونحضرتزینب «سلاماللهعلیها» در این روزها چگونه است
وقتی شهر به شهر به همراه سر برادرش به اسارت میرود...💔🖤؟!
🍂🥀`
خواندنی 👌👌
امیرکبیر و یاد #امامحسینعلیهالسلام
مرحوم آیت الله العظمی اراکی درباره
شخصیت والای میرزاتقی خان امیرکبیر فرمود:
شبی خواب امیرکبیر را دیدم
جایگاهی متفاوت و رفیع داشت!
پرسیدم چون شهیدی و مظلوم کشته شدی
این مرتبت نصیبت گردید؟
با لبخند گفت: خیر
سؤال کردم چون چندین فرقه ضاله را
نابود کردی؟ گفت: نه
با تعجب پرسیدم:
پس راز این مقام چیست؟
جواب داد: هدیه مولایم حسین است!
گفتم: چطور؟
با اشک گفت: آنگاه که رگ دو دستم را در
حمام فین کاشان زدند، چون خون از بدنم
میرفت تشنگی بر من غلبه کرد
سر چرخاندم تا بگویم قدری آبم دهید
ناگهان به خود گفتم میرزاتقی خان!
دو تا رگ بریدند این همه تشنگی!!!
پس چه کشید پسر فاطمه؟
او که از سر تا به پایش زخم شمشیر
و نیزه و تیر بود!
از عطش حسین حیا کردم
لب به آب خواستن باز نکردم
و اشک در دیدگانم جمع شد
آن لحظه که صورتم بر خاک گذاشتند
امام حسین آمد و گفت: به یاد تشنگی ما
ادب کردی و اشک ریختی، آب ننوشیدی
این هدیه ما در برزخ باشد تا در قیامت
جبران کنیم...🌱!
- 📚آخرین گفتارها
#ادب
@ayatollah_haqshenas
فرمودهاے براے مڹ دعا ڪن
ظہـورم را تقاضا از خدا ڪن
مداوم عجـل الله اسٺ وِردَم
دعايے هم تو بر احوال ما ڪن
السلامعلیکیا بقیــــــــةاللهفيأرضه✨
#صاحبنا..
#العجل..
@ayatollah_haqshenas
🍂🥀.
[ اللهم
وَ اَلهِمنا مَعرِفتَ الاِختیار
خدای من
شناخت انتخاب کردن
و برگزیدن را به ما الهام کن! 🍃
- صحیفه سجادیه
#راهنشانمبده..
@ayatollah_haqshenas
شناخت امام زمان - قسمت اول.mp3
2.48M
🎙 پادکستمهدوی
#شناختامامزمان
#قسمت1
√چگونگیدورانظهورامامزمان
√توصیفدورانزیباظهورازروایات
✓رجعتیعنیچی؟
√وَچهموقعست؟
#شنیـدنی👌👌👌
🔅استادمحمودی
@ayatollah_haqshenas
🥀🥀.~
مادر:
رضا جان خسته نمیشی
همهش مداحی گوش میدی عزیزم ؟!
مامان
کل یوم عاشورا و کل الارض کربلا...💔
#شهید_رضا_عربلو🌷
@ayatollah_haqshenas
لبت را حرکت بده
حرف بزن
ما از شما دور نیستیم
ــ بحارالانوارـ ج۵۳
#هادیجانها
{❤️#امامهادی_علیهالسلام
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل
🌻همسر شهید:
روزها به کار و درس مشغول بودم و شبها، اگر تهران بود، دور هم بودیم و خوش میگذشت. هفتهای دو جلسه به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) میرفت. من هم پشت سرش مهلا را آماده میکردم و میرفتم. از دور باباش را که میدید، با دست نشان میداد. خیلی دوست داشت، حسن را در لباس خادمی ببیند. میآمد و مهلا را از من میگرفت، بغل میکرد، باهاش بازی میکرد و دوباره میداد به من. بعضی از شبها منتظر میماندم تا با هم برگردیم خانه. یک شب خودش گفت:
ـ فاطمه! امشب کارم زود تمام میشه برو سمت خانمها زیارت کن، بعد با هم برگردیم.❄️
مهلا حدوداً سهساله بود و راه میرفت، منتظرش ماندیم و با هم برگشتیم. توی مسیر مهلا را نه بغل کرد و نه دستش را گرفت هرچند میدانستم، برای هر کاری دلیل دارد؛ اما دلیل این کارش را نمیدانستم. آرامآرام همراه با قدمهای کودکانه مهلا راه میآمد؛ اما بغلش نمیکرد از حرم تا منزل، راه کمی نبود. گاه مهلا را بغل میکردم و گاه میگذاشتمش زمین و دستش را میگرفتم واقعیتش کمی ناراحت شدم. خودش هم متوجه شد. وقتی منزل رسیدیم، بچه را گرفت بالا و پایین انداخت و باهاش کلی بازی کرد من همچنان ناراحت بودم؛ اما چیزی نمیگفتم. آمد آشپزخانه و گفت:
ـ از من ناراحتی؟
هیچی نگفتم. گفت:
ـ فاطمه جان، عزیزم، برای اولینبار و آخرینبار بهت میگم، من توی خیابان با بچهها کاری ندارم. میترسم بچهای که پدر نداره ببینه و دلش بسوزه آنوقت روز قیامت من باید جوابش را بدم.❄️
وقتی دلیل کارش را دانستم، عذرخواهی کردم با خودم گفتم که من کجا و حسن کجا؟ من به چه چیزهایی فکر میکنم، این به چه مسائل مهمی فکر میکند. میگفت:
ـ این اخلاق را از پدرم یاد گرفتم. روزهای جمعه که نماز میرفتیم، هیچوقت دستم را نمیگرفت؛ اما ششدانگ حواسش به من بود، اگر چیزی میخرید، حتماً داخل یک مشمای مشکی میگذاشت، میگفت، بابا جون! مردم نباید، حسرت چیزهایی را بخورند که ندارند هیچ فقیری را هم دست خالی رد نمیکرد.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_یک
آرام آرام خصلتهای حسن دستم میآمد بیرون از منزل نمیگذاشت، مهلا چیزی بخورد اگر خوراکی یا تنقلات میخرید، میداد زیر چادرم بگیرم که مبادا کسی نداشته باشد و حسرت بخورد. بچه را بغل نمیکرد، خیلی دوشادوش ما راه نمیرفت؛ اما توی خونه برای من و بچهها جبران میکرد، کارهای خونه را با من تقسیم میکرد. تمام فیشها را خودش پرداخت میکرد اگر قسطی، چیزی داشتیم خودش در جریان بود. خریدها و همه کارهای بیرون بر عهده حسن بود. با تمام مشغلههای کاری که داشت، این مسئولیتها را هم بر عهده گرفته بود در عوض از من خواسته بود، مهلا را خوب تربیت کنم.❄️
❄️با مهلا بازی میکرد گاه مینشاند، روی زانوهایش، بازی سؤال و جواب میکردند. حسن میپرسید، مهلا باید جواب میداد. میپرسید:
ـ میوه دل من کیه؟
مهلا میگفت:
ـ من، من
ـ نفس من کیه؟
ـ من، من
ـ عشق من کیه؟
من، من
ـ عزیز ما کیه؟
ـ من، من
ـ نه بابایی غلط گفتی هر وقت میپرسم، عزیز ما کیه باید بگی مامان چون باختی دوباره از اول سؤالها را تکرار میکنم.❄️
روزها از پی هم میرفتند تا خداوند علی را به ما داد. وقتش رسید که بروم سونوگرافی، دکتر گفت، بچهات پسرِ. باید خوشحال میشدم: یک دختر و یک پسر جنس فرزندانم جور شده بودند؛ اما من، بغض کردم. میدانستم که به رفتن حسن نزدیک میشوم. یکبار گفته بود:
ـ اگر پسردار شوم، یعنی بیبی قبولم کرده فاطمه، دیگه رفتنی میشم.
جواب سونوگرافی را گرفتم یه گوشه نشستم و گریه کردم. بعدش دست و صورتم را شستم و رفتم خانه. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است.❄️
خبر را به حسن گفتم. وقتی شنید، خونه را گذاشت روی سرش. پرسیدم:
ـ چه خبره حسن جان؟
ـ بعد از تولد بچه برات تعریف میکنم.❄️
برای به دنیا آمدنش روزشماری میکردم تا اینکه فرزندم علی متولد شد. گفتم:
ـ خب، حسن جان الوعده وفا، بفرمایید، ببینم علت آن همه ذوق و شوق شما برای چه بود؟
اول کمی به هم ریخت، سرش را پایین انداخت، انگشت اشاره را در لای فرش بازی بازی داد، عادتش بود. همیشه در مواقع حساس اول کمی با گلهای فرش بازی میکرد. سرخ و سفید میشد، بعد حرف میزد.❄️
اما حواسش بود که منتظر جواب هستم پس از چند دقیقه سرش را بلند کرد. صورتش سرخ شده بود در دو حالت این شکلی میشد. وقتیکه ناراحت بود و زمانی که خجالت میکشید. پرسیدم:
ـ حسن جان حالا ناراحتی یا خجالت میکشی؟ کدامش؟!
ـ هر دو فاطمه، هر دو ناراحت از اینکه شما را تنها میگذارم و خجالت زدهام که بار زندگی و تربیت بچهها را باید تنهایی به دوش بکشی.
علی که توی آغوشم بود، گذاشتمش زمین، آمدم کنارش نشستم و دوباره پرسیدم. گفت:
ـ میدونی فاطمه، پسرمان علی یک نشانه است هدیه خانم زینبِ(س)، با بیبی عهد کرده بودم که اگر یه پسر به هم بده، یعنی قبولم کرده که فداییاش بشم. حالا نشانه بیبی بغلتِ، یعنی نذرم قبول شده از این پس با خیال راحت میرم سوریه اینبار هدفم یه چیز دیگهست.
همینطور که داشت صحبت میکرد، اشکهایم میریخت. حسن هم بغض کرد و گفت:
ـ ناراحت چی هستی فاطمه؟ علی جانشین منه یه پسری برات بشه، یه مردی برات بشه که من را یادت بره.
با بغض و گریه گفتم:
ـ این حرفها چیه که میزنی، هیچکس جای تو را نمیتونه برام پر کنه خودت هستی و بزرگشون میکنی از این شوخیها هم باهام نکن.❄️
اما انگار شوخی نداشت واقعیتش خیلی ترسیدم، مادرش را بهانه کردم و گفتم:
ـ من و بچهها هیچ، مادرت هر ماه منتظره که بری و «پول برکت» بهش بدی اون بهت احتیاج داره.
ـ نگران نباش، فاطمه رضایت مادر با من.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
1_1130580894.mp3
3.36M
:
🎙پادڪستمهدوی
#شناخت_امام_زمان
#قسمت2
✓آروزیبشردرزمانِظهور؟
✓زندهشدندوبارهِمُوقعِظهور؟
✓چهکنیمماهمجزءشونباشیم؟
✓«تشنهِامامباشیم»یعنیچی؟
✓اولینکاروشاخصهِمَعرفتچیه؟
#شنیــدنی👌👌👌
🔅استادمحمودی
:
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_هشت
🌻مادر خانم شهید :
افطاریدادن را دوست داشت. میگفت:
ـ خیر و برکت میآره.
در ماه مبارک رمضان دوبار مهمانی میداد. یکبار خانواده خودش، یکبار هم خانواده ما را. یک سال ماه رمضان فاطمه باردار بود، گفتم:
ـ مادر جان وضعیت فاطمه امسال فرق میکنه، نمیخواد افطاری بدید.
ـ من به فاطمه کاری ندارم. ایشان، مثل خانم مینشینند و نگاه میکنند و فرمان میدهند و من همه کارها را انجام میدهم.
میخواستم زودتر برم کمکشان کنم. گفت:
ـ لطفاً موقع افطار تشریف بیارید.❄️
رفتم دیدم، سفره انداخته. سبزی تازه، نان تازه، خرما، زولبیا و بامیه، پنیر و تمام وسایل افطار را در سفره گذاشته. به تعداد مهمانها توی کاسه ماست ریخته و با نعنا و گل محمدی زیبا تزیین کرده بود. بهقدری سلیقه به خرج داده بود که انگار ما آدمهای خاصی هستیم. قبل از اینکه حسن آقا داماد ما بشه، اصلاً فکر نمیکردم، یک مرد هم بتونه این همه خوشسلیقه و مرتب باشه.❄️❄️
🌻همکار شهید :
یک روز از سرِ کار داشتم، میرفتم منزل، سر راه، حسن را دیدم، سوارم کرد. فردای همان روز عازم کربلا بودم. بهرسم رفاقت از کربلا برایش مهر و تسبیح آوردم. کمی باهام صحبت کرد. گفت:
ـ محمود خواب بابام را دیدم، دستم را گرفته بود و میگفت، تو عصای دستِ منی.❄️
خبر داشتم که عشق رفتن دارد و حاج امام اجازه نمیدهد. گفتم:
ـ حسن میخواهی صحبت کنم و رضایت بگیرم؟
ـ باشه، اگر بتونی رضایت بگیری، یک عمر دعات میکنم.
ـ پس ماشین را روشن کن، بریم.❄️
درب ورودی ستاد، حاج امام را دیدیم که داشت، میرفت. من و حسن و حاج امام یک گوشه ایستادیم و از پیداشدن پیکرِ شهید کجباف صحبت کردیم. خلاصه با هزار اما و اگر و تعهد، رضایت حاج امام را گرفتیم. روز یکشنبه بود با دوستان خداحافظی کرد و گفت:
ـ شاید نبینمتون.
دو قطعه عکس به من داد. پرسیدم:
ـ حسن جان این چیه؟!
زد روی شانههام و گفت:
ـ باشه پیشت لازمت میشه، فقط دعا کن، شهید بشم.
ـ چرت و پرت نگو پسر، حالاحالاها لازمت داریم.
سه شنبه رفت و شنبه هفته بعد شهید شد همان عکسی که به من داده بود، روی بنرها زدیم.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshenas
🔴تنها راه نجات در #عصرغیبت
🔺 امام حسن عسكرى عليه السلام در حديثى در شأن فرزند عزیزشان امام مهدى عجل اللّه تعالى فرجه الشریف فرمودند: وَ اللَّهِ لَيَغِيبَنَّ غَيْبَةً لَا يَنْجُو فِيهَا مِنَ الْهَلَكَةِ إِلَّا مَنْ ثَبَّتَهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ عَلَى الْقَوْلِ بِإِمَامَتِهِ وَ وَفَّقَهُ فِيهَا لِلدُّعَاءِ بِتَعْجِيلِ فَرَج
📚كمال الدين صدوق ج 2 ص 384 باب 38
⚠️به خدا سوگند (حضرت امام مهدى صلوات الله علیه) حتما و قطعا غيبتى دارد كه در اين غيبت هيچ كس از #هلاكت نجات نمى يابد مگر كسى كه خداى عزّ و جلّ او را بر قول ثابت به امامت ايشان (حضرت امام مهدى صلوات الله علیه) #ثابت نماید و به دعاى بر #تعجيل فرج حضرتش موفق بدارد.
#حدیث
#انتظار_فرج.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ayatollah_haqshenas
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌بسیار تاثر آور👆🏻❌
💥 راه حل دور شدن از دنیا از زبان شهید محمدهادی ذوالفقاری👆🏻
#کلام_شهید
#عند_ربهم_یرزقون
@ayatollah_haqshenas
#امام_کاظم
#حدیث
♨️بهترین معیار👇👇👇
📜قالَ الإمام الكاظم عليه السلام:
«مَنْ نَظَرَ بِرَأيْهِ هَلَكَ، وَ مَنْ تَرَكَ أهْلَ بَيْتِ نَبيِّهِ ضَلَّ، وَ مَنْ تَرَكَ كِتابَ اللهِ وَ قَوْلَ نَبيِّهِ كَفَرَ»
🔸هركس به #رأی_و_سليقه خود اهميّت دهد و در مسائل دين به آن عمل كند #هلاك مي شود، و هركس #اهل_بيت پيغمبر صلّی الله عليه وآله وسلّم را #رها كند #گمراه مي گردد، و هركس #قرآن_و_سنّت رسول خدا را ترك كند #كافر مي باشد.
📗کافی شریف، مرحوم کلینی، جلد1، کتاب فضل العلم، باب البدع و الرأی و المقاییس، حدیث10
📌تلنگر و تنبه:
🔸آیا جامعه امروزیِ ما و خودِما در مسائل دینی اظهار نظر شخصی میکنیم یا خیر⁉️⁉️⁉️
🔷اهلبیت علیهم السلام رها کردن، فقط به صِرف شیعه نبودن نیستا بلکه فرمایش ایشان را هم لحاظ نکنیم یعنی رها کردیم. حال ما چگونه ایم⁉️⁉️در تمامی زوایای زندگیمان تابع فرمایشات ایشانیم یا هر کجا به نفع ماست استناد به فرمایشات ایشان میکنیم⁉️⁉️
🤲الهی، عاقبت بخیر بشویم🤲
@ayatollah_haqshenas
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_دو
🌻مادر شهید :
اول هر ماه که میآمد خونهام، پا قدمش برایم خوب بود خوشیمن بود. وقتی به من پول میداد، برکت پولم زیاد میشد. این را بارها و بارها امتحان کرده بودم.❄️
سایهاش پشت شیشه شطرنجی، میافتاد از قد و قوارش میفهمیدم که پسرم حسنِ. نوع در زدنش با بقیه فرق میکرد، خودم در را برایش باز میکردم نان بربری داغ تو دستش و لبخند قشنگ هم روی صورتش، خم میشد، پیشونیام را میبوسید. آخه بچهام خیلی بلندتر از من بود با یک دست بغلم میکرد و دوتایی میرفتیم توی اتاق، میگفت:
ـ مادر این هم نان تازه برای صبحانهات
دستش را میکرد، در جیبش پولی برای برکت آن ماه به من میداد. گاهی جدای از آن پول که من اسمش را گذاشته بودم «پول برکت»، پولی هم برای خرجی به هم میداد. ❄️
بعضی وقتها اگر فرصت داشت، مینشست و با هم صبحانه را میخوردیم. گاهی وقتها که وقتش تنگ بود، چایی را تلخ میخورد و میرفت؛ اما بیشتر وقتها برنامهاش را طوری جفتوجور میکرد تا صبحانه را با هم بخوریم.❄️
حسن برکت و شادی زندگیام بود هر زمان بین بچهها کدورتی پیش میآمد، رفع و رجوع میکرد. میگفت:
ـ زندگی ارزش با هم جنگیدن را نداره باید مهربان باشیم تا مهربانی ببینیم.
حسن میگفت:
ـ اگر مهربان نباشیم، به عزیزان خود محبت نکنیم، آنها را خسته میکنیم با هم خوب باشیم که هیچکسی از خوببودن ضرری ندیده.❄️❄️
🌻خواهر همسر شهید:
اگر کسی مهربان باشد، میگوییم فلانی مهربان است؛ اما شوهر خواهرم حسن، مهربانیاش حد و اندازه نداشت با هیچ واژهای نمیشود، توصیف کرد. کلمه خیلی یا خیلی زیاد هم برایش کم بود قلبش، وجودش انگار گنجینه الهی بود. الطافی هم که از خزائن پروردگار پر شود، دیگر حد و اندازه ندارد انگار ایمان و عشق او با بقیه فرق داشت تکیهگاهش یک چیز دیگری بود انگار متفاوت بود. وقتی از خدا حرف میزد، بیشتر به عظمت و بزرگی خدا پی میبردیم. وقتی از امام زمان(عج) صحبت میکرد، انگار همین الآن کنارش ایستاده است.❄️
یک روز همسرم که کارمند شهرداری هستند، درباره زلزله صحبت میکرد که تهران روی کمربند زلزله است، فلان و بهمان. حسن آرام زد، روی شانههایش و گفت: خیالت راحت عباس جان تا حضرت آقا هستند و عطر مهدی فاطمه مییاد، اینجا زلزله نمییاد.
بعد اشاره کرد، به پدر و مادر بزرگوار خود، به زیبایی و حس قشنگی از آنها یاد کرد و گفت:
ـ پدر و مادر محور اصلی زندگی ماست اگر از آدم راضی باشند، نانمان توی روغن است زلزله هم بیاد عاقبت بخیریمان سرجایش محفوظ است.
میگفت:
ـ پدر و مادر همیشه راه و چاه زندگی را به ما یاد میدهند؛ اما خودمان باید بپذیریم و همچون گوشواره آویزه گوشمان کنیم .❄️
یک حرفی زد که من خیلی خوشحال شدم و به خواهرم فاطمه تبریک گفتم که چنین همسر قدردانی دارد. گفت:
ـ من هرچه دارم از پدر و مادرم دارم پدرم همیشه مرا همه جا میبرد و تجربهها را عیناً یادم میداد. اگر از چیزی میترسیدم یا حرفی میشد که از لحاظ تجربهای نشانم دهد، این کار را میکرد مرا میبرد تا آن خطر را تجربه کنم به من و خواهرم میگفت:
ـ هیچوقت بچهها را از چیزی نترسانید و بیجهت سخت نگیرید، اجازه دهید، سختیهای روزگار را تجربه کنند روی بد دنیا را ببیند تا قویتر بار بیایند.❄️
حسن بهلحاظ شرایط کاری و مشغله زیاد، خیلی کم در بین ما بود؛ اما هر زمان قاتى ما میشد، مطالب مفیدی ازش میآموختیم. بهقدری با محبت بود که غیبتش حسابی مشخص بود. میگفت و میخندید، سربهسر بچهها میگذاشت. خلاصه بهقدری حضور پررنگی داشت که هنوز هم انگار کنار ماست.❄️
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
🌷✨🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷✨🌷
🌷✨🌷✨🌷
✨🌷✨🌷
🌷✨🌷
✨🌷
🌷
#درعا
#پارت_چهل_و_سه
🌻پدر همسر شهید:
توی جمع خیلی ظاهر نمیشد، خیلی عکس نمیگرفت. در تاریکی به حرم حضرت عبدالعظیم(ع) میرفت و در تاریکی میآمد. دوست نداشت، خیلی توی دیدِ مردم باشد. دلیلش را میدانستم و چیزی ازش نمیپرسیدم، روزی خودش گفت: بابا ببخش که من محافظهکاری میکنم وقتی توی جمع باشم، مردم از کارم، شغلم، حقوقم میپرسند. من هم نمیتونم واقعیت را بگم؛ مجبور میشم، دروغ بگم برای همین سعی میکنم، کمتر در انظار عموم باشم.❄️
بهخاطر امنیت از دوربین فراری بود در راهپیماییها خودش را داخل مردم گموگور میکرد. از خبرگزاریها دوری میکرد چون خودم نظامی بودم، بهش خرده نمیگرفتم. به بچهها میگفتم:
ـ حسن را راحتش بگذارید کاری به کارش نداشته باشید.❄️
ایمان داشتم که برای تمام کارهایش دلیل محکمی دارد و اما حالا هرکجا سر میچرخانم صحبت از حسن است. سر هر کوچه و خیابان عکسش با آدم حرف میزند نگاهش انگار بهسمت افق است؛ انتهای آرزوی هر آدمی، نهایت و اوج پرواز. ❄️
حسن همچنان، پنهان ماندن را دوست داشت، نمیدانست که مردم دوستش دارند بعد از شهادت برایش سنگتمام گذاشتند. دوستان، همرزمش و خادمان حرم علاقه عجیبی بهش داشتند و جایش را خالی میبینند.
🌻همسر شهید:
روزبهروز کارهایش زیاد میشد. من بودم و مهلای پنجساله و علی چندماهه حدود یک سالی به رفتنش مانده بود. هیچ کاری برای من نمیکرد. اخلاقش دقیقاً 180 درجه تغییر کرده بود، دنبال کارهای بانک نمیرفت، خرید نمیکرد در نگهداری بچهها کمک حالم نبود. یه گوشی دستش بود و مدام حرف میزد. هماهنگیهای اعزام، آموزش نیرو و کارهای ریز و درشت، گاهی نگرانیها و خستگیهایم را که میدید، میگفت:
ـ فاطمه دیگه نمیتونم، کمکت کنم باید خودت همه کارها را انجام بدی، یاد بگیری و به نبود من عادت کنی.❄️
هر زمان وقت گیر میآوردم و تنها میشدم، گریه میکردم نه من خواب و خوراک داشتم؛ نه حسن، مضطرب بود از خواب میپرید.❄️
اما روزهای آخر روحیهاش خوب شده بود. انگار باور داشت که به این دنیا تعلق ندارد و چند صباحی مهمان ماست ما را سپرده بود به خدا، من نگران حسن و حسن نگران من؛ اما به روی خودش نمیآورد. خستگی از سر و رویش میبارید؛ اما لبخند از لبانش نمیافتاد❄️ یادمِ دو ماهی به شهادتش مانده بود. گفت:
ـ فاطمه، خیلی خسته شدی دوست دارم به یه سفر بریم، چند روزی آب و هوا عوض کنیم.
اول فکر کردم چهار نفری میریم. تعجب کردم، چون همیشه جمعهای خانوادگی را دوست داشت. پرسیدم:
ـ چهارتایی؟
ـ مادرت اینها هم باشند. بهتره تنها نباشیم.❄️
تماس گرفتم، مادرم و خواهرم همگی آماده شدیم، رفتیم بابلسر. تا آن روز، این شهر را ندیده بودم. جای قشنگی بود، من که درگیر دو تا بچهها بودم؛ به همین خاطر کارهای متفرقه را حسن انجام میداد. با توجه به اینکه تمام وقت گوشی دستش بود؛ اما برای من و خانوادهام کم نگذاشت. شب مینشست، برنامه فردا غذایی، تفریحی و سیاحتی را مینوشت.❄️
صبح زود، وقتی از خواب بیدار میشدیم، همه چی آماده بود. نان تازه، چای، تخممرغ آبپز و نیمرو. بابام میگفت:
ـ حسن آقا! حالا چرا هم نیمرو کردی هم آبپز؟
ـ بابا، میخوام هرکی هرچی دوست داره، بخوره.❄️
برای ما دوچرخه کرایه کرد. مسابقه میدادیم. مدام ویراژ میداد و از کنار ما رد میشد. بهقدری خوش گذشت که تمامِ کمبودهای این چند مدت، جبران شد.❄
🌷#شهید_مدافع_حرم_حسن_غفاری
✍هاجرپورواجد
@ayatollah_haqshen
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمان در حرمت هیچ
در روضه هایت
#جامانده..
@ayatollah_haqshenas
🔴محبوب ترین عمل
📜 قال مولانا الإمام آية الله العظمی أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ صلوات الله علیه: انْتَظِرُوا الْفَرَجَ وَلا تَيْأَسُوا مِنْ رَوْحِ اللَّهِ فَإِنَّ أَحَبَّ الْأُمُورِ إِلَى اللَّهِ انْتِظَارُ الْفَرَج .
📗تحف العقول ؛ النص ؛ ص37
☀️حضرت امام آیت الله العظمی امیر المؤمنین صلوات الله علیه فرمود:منتظر فرج باشید و از رحمت الهی #ناامید نباشید، همانا دوست داشتنی ترین اعمال نزد خداوند #انتظار_فرج است.
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
@ayatollah_haqshenas