#من_زنده_ام🌷
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
حلیمه بیقرار نادر بود و مرتب جویای حال او بود اما آنها با جوابهای بیربط، مغلطه میکردند. او ساک دستیاش را تقاضا کرد. گفتند: در ساک شما مواد مخدر بوده است و ما نمیتوانیم آن را به شما برگردانیم.
- این دیگه چه اتهامیه؟ چون نمیتونستند جرم سیاسی و نظامی به من ببندند، قصه برام درست کردند.
حلیمه گفت: با این حساب یعنی من و نادر معتادیم. راه حلش اینه که شما از ما آزمایش بگیرید تا ثابت بشه.
بعد از عبور از راهرویی باریک هر چهار نفرمان را در یک سلول بسیار کثیف و نمور و متعفن انداختند. تاریکی مطلق بود، مثل این بود که پردهای سیاه بر چشمانمان کشیدهاند. زمان میگذشت اما چشمانمان به تاریکی عادت نمیکرد؛ گویی همدیگر را گم کرده بودیم. شروع کردیم با دست اطرافمان را لمس کردن. ابتدا، شیشهای را لمس کردم و آن را تکان دادم. فکر کردم شیشهی آب زندانی قبلی است. خوشحال شدم. به دلیل اسهال بدنم به شدت بیآب شده بود. عطش داشتم. بدون تعارف به بقیه، شیشه را بالا بردم که سر بکشم اما از بوی تعفن آن متوجه شدم شیشهی ادرار زندانی قبلی است. تمام بدنم از عرق سرد، خیس شده بود. سرم را تا آنجا که خم میشد در شکمم فرو برده بودم. اگرچه نیازهای فیزیولوژیک جزیی از طبیعت آدمی است اما احساس میکردم این اسهال لعنتی مرا از قلههای بلند انسانی به زمین کشانده است.
هرچه فریاد میزدیم و به در میکوبیدیم، کمتر نتیجه میگرفتیم. به جنون رسیده بودم، نمیخواستم شرمنده دوستانم شوم.
تعفن و کثافت آن سیاهچال دست کمی از مستراح نداشت اما بالاخره حرمت آدمی فقط به لحظههای خصوصی و پنهانیاش است که جزیی از طبیعت اوست. گاهگاهی صدای فاطمه را میشنیدم که میگفت: راحت باش، چارهای نیست، اسیریه دیگه.
حلیمه میگفت: خدا لعنتشان کند.
مریم فریاد میزد خواهرم مرد دکتر بیاورید.
ناگهان سربازی در میان فریادها در را باز کرد. به جای یک نفر، هر چهار نفر بیرون پریدیم. یکباره با صدای نکرهاش که بیشباهت به صدای آدمی بود همراه با قفلها و گیرههای آهنی در سلول را به هم پیچید و ما را توی سلول انداخت و در را بست. پشت هم میگفت: بالصبح، بالصبح افتح الباب (صبح، صبح در را باز میکنم)
به ساعت نگاه کردم. تا صبح چهار ساعت دیگر مانده بود. ثانیهها مثل کوه بر دوشم سنگینی میکرد. چطور چند ساعت را تاب بیاورم. دوباره سناریوی فریاد و به در کوبیدن را شروع کردیم.
از پشت در فریاد زد: بس نفر واحد. (فقط یک نفر)
بالاخره پایم را از آن خراب شده بیرون گذاشتم. عینک امنیتی بر چشمانم گذاشت و با زور و فشار اسلحه مرا در مسیر راهنمایی کرد. از سلول تا آنجایی که رفتم حدود دویست قدم فاصله داشت. چشمبند بر چشمانم بود اما باز هم سرم را به این طرف و آن طرف میچرخاندم تا شاید چیزی ببینم اگرچه از پشت این عینک جز تاریکی مطلق چیزی پیدا نبود. یک لحظه تصمیم گرفتم برای رهایی از این کوری خودم را از شر عینک خلاص کنم اما بیماری ترس بدتر از کوری بود؛ ترس از اینکه قبل از مقصد دوباره به مبدأ برگردانده شوم.
ترس از مقصدی که نامعلوم و ناشناس بود، ترس از سربازی که نگهبان من بود. بوی تند و تیز مدفوع باران خورده، نزدیک شدن به مقصد را خبر میداد. درست میشنیدم؟ این بوی تعفن با زمزمهی حزین و دلنشین دعای توسل همراه بود. این صدای یک ایرانی بود! نزدیکتر که شدم سعی کردم با سرفه او را متوجه حضور خود کنم. اما آنجا مقصد نبود. با هر قدمی که برمیداشتم روی کپههای نرمی پا میگذاشتم که مقصد را مفهوم و معلوم میکرد. پاهایم در فاضلاب فرو رفته بود. میخواستم از تقاضایم صرف نظر کنم اما وضع مزاجیام اصلاً خوب نبود. بیصدا عینک را از روی چشمانم برداشت. مثل آدم کوری بودم که فقط تاریکی و روشنایی را تشخیص میدهد. سرباز گفت: روحی (برو)
گفتم: کجا بروم؟ اینجا کجاست؟
توی یک راهروی کاملاً تاریک با دو ردیف سلول که ظاهراً یکی از سلولها مقصد مورد نظر بود هیچ قدمی نمیتوانستم بردارم اما از آن عینک لعنتی خلاص شده بودم. بیحرکت مانده بودم تا شاید چشمانم به تاریکی عادت کند و بتوانم راه و مسیر را پیدا کنم. به سمت صدا وارد راهرو شدم. نگهبان چراغ قوهاش را روی یکی از درها انداخت. در نیمهباز بود و کف سلول مملو از کثافت و فاضلاب. یک پا به جلو میگذاشتم اما ناامیدتر به عقب برمیگشتم. از اتاقکی بدون تعبیهی سنگ توالت برای قضای حاجت استفاده میشد که تمام کف آن پر از کثافت بود. پایم روی هر نرمی که میرفت انگار ادکلنی بود که میشکفت. گویی وارد جهنم گناهکاران شده بودم؛ چرک و خون و مدفوع؛ سنگ مستراحی به بزرگی کف سلول بود.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat