#من_زنده ام🌷
#قسمت_بیست_و_چهارم
رحیم می گفت: هر روز تعداد بیشتری به صف معترضین اضافه می شه و ساواک دنبال اینه که چند نفر رو دستگیر کنه تا از بقیه زهر چشم بگیره، ما هم بیانیه دادیم. شاید از این طریق هم حقوق و دستمزد کارگرا اضافه بشه و هم خواسته ی کارمندا و مهندسا برآورده بشه. یه خواسته دیگه مون، اخراج شرکت های خارجی از پالایشگاه و شرکت نفته. رحیم در ادامه صحبت هایش گفت: موقع اجتماع کارگرا و کارمندا، مهندس انصاری; مدیر عامل شرکت نفت با ژست مردمی بین معترضین حاضر شد و با لحن ملتمسانه و مودبانه این اعلامیه ها رو می خوند: شما می دانید که اعلیحضرت شاهنشاه کارکنان صنعت نفت را جزء وفادارترین بخش جامعه می داند و به شما اطمینان و اعتماد کامل دارد و این موهبت الهی و سرمایه ی ملی را که نبض و شاهرگ سیاسی- اقتصادی کشور است به شما سپرده و چشم امیدش به شماست. او می داند که شما کارگران با چه زحمتی نفت را از اعماق زمین بیرون می کشید و به داخل لوله ها می فرستید و تا حالا چندین نفر خونشان در راه این نفت ریخته شده است و یا دوستان دیگرتان که در آبادان نفت را تصفیه می کنند. و این نفت تصفیه شده، خانه های سرد و یخ زده ی هموطنانتان را در فصل سرد و یخبندان در دورترین جاهای ایران گرم می کند. شکم فرزندان این ملت با دسترنج شما سیر می شود. ماشین ها و قطارها و هواپیماها با همین گازوئیل و بنزین است که حرکت می کند. این نفت در صنعت پتروشیمی به همه چیز تبدیل می شود. این نفت است که سر سفره ی فقیر وغنی می رود. به خودمان رحم کنیم. اینجا خوزستان است. بعضی ها این خاک زرخیز را نمی شناسند. شوخی بردار نیست. شاهنشاه قدر زحمات شما کارکنان را که در گرمای شصت درجه در کنار میادین نفتی هستید را می داند.یادمان نرود ما فقط و فقط نفت داریم و اقتصاد ما فقط بوی نفت میدهد. از همین جا رسما اعلام می کنم آخر برج 2% افزایش حقوق و حق شیفت و سختی کار برای نیروهای ستادی و 5% برای کارگرانی که در میادین چاه نفت و استخراج نفت هستند اجرا می شود.
هیچکس به حرف هایش اعتنایی نکرد و همه یکپارچه شعار می دادیم و فریاد می زدیم. بچه ها متفرق شدند. من اعلامیه های امام را که در چاپخانه ی خرم کوشک چاپ کرده و زیر در اتاق ها می انداختیم، ریختم توی لباسم و آز آنجا مستقیم آمدم آبادان. بچه ها گفتند دو سه روز آفتابی نشوید. اگرچه گفته بودند کوچه به کوچه دنبال کارگران و کارمندان صنعت نفت هستند و تهدید کرده بودند اگر اعتراضات خاتمه پیدا نکند در همان کوره های نفت زنده زنده آتشتان خواهیم زد. اخراج شدن، کم هزینه ترین و کمترین مجازات است.
آقای زارعی هم از اعتراض و درگیری پالایشگاه و تهدیدها و بگیر و ببند ها می گفت و پدرم نکات امنیتی را سفارش می کرد. پس فقط من اخراج نشده بودم. جرات کردم و سرم را از زیر پتو بیرون آوردم و از ژست مریضی بیرون آمدم آقا گفت: دخترم از خواب بیدار شده. براش گل گاوزبون و نبات بیارین. گفتم: نه بابا دیگه حالم خوب شده. رحیم گفت: چشماش که بوی خواب نمیده. چرا مدرسه نرفتی؟ با جرات گفتم: منم از مدرسه اخراج شدم. تا چند دقیقه همه هاج و واج مانده بودند اما هیچ کس از من نپرسید چرا!؟ انقلاب از مسجد و مدرسه و پالایشگاه فراتر رفته و در خانه ها هم رخنه کرده بود. رحیم گفت: همه ی چیزهایی که آدم باید یاد بگیره توی کتابای درسی و مدرسه نیست. دکمه های لباسش را باز کرد و یک کتاب کاهی رنگ و رو رفته با جلد چسب خورده که معلوم بود دست صدتا آدم چرخیده به من داد. روی کتاب نوشته بود: فاطمه فاطمه است. قبلا هم کتاب هایی از استاد مرتضی مطهری و دکتر علی شریعتی خوانده بودم اما عنوان این کتاب برایم جالب بود. پرسیدم : مگر فاطمه می تواند فاطمه نباشد، اسم این کتاب چرا اینقدر عجیب است؟ گفت: نه، فاطمه فقط فاطمه است. اما این فاطمه با فاطمه ای که به ما شناسانده اند متفاوت است. بدون گل کاوزبان از زیر پتو درآمدم و قبراق مشغول خواندن شدم. کلمات چنان در مغزم نفوذ می کردند که متوجه گذر زمان نمی شدم.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_بیست_و_هفتم
از آن پس گور دسته جمعی شهدای سینما رکس محل دیدارها و ملاقات های سیاسی شد. حالا دیگه ترسمان کاملا ریخته بود. داغداران آنقدر بد حال بودند که نای نفس کشیدن نداشتند اما در مسیر برگشت همه یک صدا فریاد می زدیم: نه ذلت، نه خواری، آزادی آزادی. یا می گفتیم توطئه و جنایت، آغاز خون و وحشت. بخشی از شعارها علیه رزمی(رئیس شهربانی) بود. به او ناسزا می گفتیم و او را عامل اصلی این فاجعه می دانستیم. در مقابل سیل خشم و غرش مردم، مامورها دست از پا خطا نمی کردند و فقط تماشاچی بودند. خبرگزاری های رسمی دنیا وارد شهر شدند و آتش سوزی سینما رکس را با 377 کشته در فهرست مرگبارترین آتش سوزی هایی قرار دادند که از جنگ جهانی دوم تا آن زمان دراماکن عمومی اتفاق افتاده بود.آتش سوزی سینما رکس ایران را تکان داد وتبدیل به یک فاجعه ی ملی شد. چند روز بعد جمعیت حقوق دانان طی بیانیه ای با تاکید بر مقصر بودن دولت در آتش سوزی سینما رکس اعلام کردند: مگر ممکن است در شهری که دارای عظیم ترین تاسیسات نفتی است و مجهزترین سیتم آتش نشانی را دارد اتومبیل های آتش نشانی بدون آب بمانند. با این وجود کرارا سازمان اطلاعات و امنیت رژیم شاه نیروهای انقلاب و علما را عاملین این اقدام ضدانسانی اعلام می کرد. سه روز بعد از فاجعه ی سینما رکس، حضرت امام رحمه الله علیه پیام دادند این فاجعه شاهکار بزرگ شاه برای اغفال مردم در داخل و خارج است و اینکه آتش را به طور کمربندی در سراسر سینما افروختند و بعد توسط ماموران درهای آن را قفل کردند کار اشخاص غیر مسلط بر اوضاع نیست... آیا تاکنون غیر از شاه که هر چند وقت یک بار دست به کشتار وحشیانه ی مردم می زند، کسی این قبیل صحنه ها را به وجود آورده است و یا خواهد آورد؟)) شب ها چراغ خانه ها و کوچه ها روشن و همه ی نگاه ها منتظر بود. داغدیدگان هر روز به سینما رکس می رفتند. در کنار قتلگاه می نشستند و روضه می خواندند . مساجد شهر خالی نمی شدند و تمام در و دیوار شهر از اعلامیه ی ترحیم قربانیان سینما رکس پر شده بود. سال 1357 ماه مهر و مدرسه و کتاب و معلم و مشق با شعارهای انقلابی مردم که نمی خواستند زیر بارظلم و زور باشند در شهر کارگری و نفتی آبادان آغاز شد. با مرگ این 377 نفر قربانی بی گناه، شهر از خواب بیدار شد. بهای بیدار شدنمان چه سنگین بود! آنقدر سخت و بد از خواب پریده بودیم که دیگر هیچ قدرتی نمی توانست ما را خواب کند یا چشم هایمان را ببندد. هر شب در حسینیه ی اصفهانی ها با وجود حکومت نظامی و تذکرات مکرر ماموران ساواک، همراه با مردم داغدیده تجمع می کردیم و در پایان به خیابان ها ریخته و با شعارهای آتشین عوامل رژیم را رسوا می کردیم. خانه ی بی بی معروف بود به حسینیه ی سیدالشهدا.
می گفت :خشت اول این خانه با تربت کربلا ساخته شده. وقتی بابا بزرگ به زیارت کربلا مشرف شده بود، یک انگشتر شرف الشمس به عنوان سوغات برای آقا و یک مشت خاک کربلا برای خودش آورده بود در آن پنجاه متر زمین سه تا اتاق شش متری ساخته و بالای سر در آن خانه نوشته بود((هذا من فضل ربی)). در آن خانه ی پنجاه متری هر سال ده شب عاشورا مراسم روضه و گهواره ی علی اصغر(ع) و حجله ی قاسم و علم سیدالشهدا برگزار می شد. سه دیگ حلیم بار می گذاشتند و نوحه خوانی و سینه زنی و سنج و دمام با شور و حرارت برقرار بود. سقای سیدالشهدا هم نمی گذاشت کسی از آن کوچه تشنه لب عبور کند. اخلاق خوش و نفس گرم خاندان بی بی، خانه ی بی بی را خیمه گاه عزای امام حسین و خاندانش کرده بود. یواش یواش بوی محرم و غربت حسین (ع) و کربلا می آمد. محرم فرصتی بود تا دردهایمان را به دردهای کربلا پیوند بزنیم و با این درد جامه ی دین و انقلاب به تن کنیم. بی بی در تدارک عزاداری سیدالشهدا بود و مطمئن که این روضه ها گره گشاست و همه چیز بعد از دهه ی عاشورا حل خواهد شد. می گفت: اشکال کار شما اینه که اعتقادتون ضعیفه و همه ی مشکلات رو خودتون می خواهید حل کنید. مشکل گشا سالار شهیدانه. او به این حرف قلبا اعتقاد داشت.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_بیست_و_هشتم
مراسم عزاداری را طوری برگزار می کرد که هر رهگذری بر در آن خانه
مکث می کرد. روضه ی دهه ی عاشورای آن سال بی بی، کاملا حماسی و سیاسی شده بود. بیشتر کسانی که پای منبر می نشستند جوان ها بودند که حرف از رسالت خون امام حسین(ع) و روزگار امروز می زدند. راستی که چقدر روضه های بی بی باطن او را صیقل داده و ضمیرش را روشن کرده بود. حوادث بعد از دهه ی عاشورا مشکلات را آسان تر و راه را هموارتر می کرد. وقتی به صورت خانوادگی به تظاهرات و راهپیمایی می رفتیم حتی بی بی نیز همپای ما بود. مردم کسانی را که به راهپیمایی نمی آمدند یا مانع آمدن بقیه می شدند ساواکی خطاب می کردند. با وجود اینکه مرکز استان خوزستان، اهواز بود به دلیل وجود پالایشگاه و اهمیت اقتصادی شهر آبادان، سازمان مرکزی اطلاعات و امنیت(ساواک) استان در آبادان قرار داشت. جمعیت تظاهر کننده، ساواک و اهوان و انصارش را به انزوا کشانده بودند. حوادث سیاسی و جابه جایی های پی در پی نخست وزیرها و فرار شاه و فرح، نویدبخش پایان رژیم ستم شاهی و آمدن امام بود. اما بعضی ها فکر می کردند مثل بیست و هشت مرداد 1332 باز هم شاه بر می گردد و برایش آش پشت پا می پختند. او فرار کرده بود اما هنوز ماموران نظامی دور مجسمه ی او مسلح ایستاده بودند. در خیلی از شهرها مجسمه ی شاه را انداخته بودند اما در آبادان به زور اسلحه از مجسمه ی او محافظت می شد. عصر یکی از روزهای دی ماه بود. سلمان و محمد شتاب زده به خانه آمدند و به سرعت با ماشین رحیم به میدان مجسمه رفتیم. لحظه به لحظه به جمعیت تظاهر کنندگان اضافه می شد و سرانجام هجوم و فریادهای مردم مجسمه ی سنگی شاه را در هم شکست و فرو ریخت. یک شب که قرص ماه کامل و سرها همه به سوی آسمان بود این حرف که عکس امام توی ماه پیدا شده، زبان به زبان می گشت. به سرعت به کریم که دانشجوی مهندسی عمران دانشگاه پلی تکنیک تهران بود و همیشه خبرهای دست اول را با نامه یا به واسطه رحیم به ما می رساند زنگ زدیم، او هم گفت: قرص ماه که تهران و آبادان نداره، آره اینجا هم ما داریم عکس امام رو توی ماه می بینیم. حتی آنهایی که در آمریکا هستند هم عکس امام را در ماه می بینند. هیچ کس در خانه نمانده بود. ساعت ها به ماه خیره بودیم. آنچه می دیدیم درست بود. تصویر امام که در دل هایمان جا داشت اکنون در قرص ماه قاب شده بود. از هر کوچه یا زاویه ای که با ماه می نگریستم عکس امام در ماه دیده می شد. هرکس، آشنا یا فامیلی در شهر یا کشور دیگری داشت به مخابرات می رفت و تایید می گرفت. هرچه بیشتر به قرص ماه نگه می کردیم بیشتر به یقین میرسیدیم. آن شب برای اینکه حتی یک لحظه تصویر امام را از دست ندهیم، چشم بر هم نگذاشتیم.
با آنکه تعداد خانه های دو طبقه یا چند طبقه در آبادان کم بود برای اینکه اندکی به قرص ماه نزدیک تر شویم همه به پشت بام ها رفته بودیم و با حیرت از انقلاب و ماه و امام می گفتیم و حظ می کردیم. بسیاری از کسانی که در حاشیه ی شهر آبادان و خرمشهر بودند گوسفند قربانی کردند. عده ای مرتب اذان می گفتند و راهپیمایی می کردند. هیجان مردم غیرقابل وصف و کنترل بود . طلبه های مسجد نه رد و نه تایید می کردند. مرتب با قم و دانشگاه ها در تماس بودند اما صبح روز بعد آیت الله جمی که عالمانه و با درایت، حرکت انقلابی و اسلامی مردم شهر را مدیریت می کرد اعلام کرد این شایعه از موهومات است، باور نکنید. دشمن به اعتقادات شما حمله کرده است و شایعه پراکنی می کند. دانشگاه های فیزیک اعلام کردند که این تصویر سایه روشن پستی بلندی های کره ماه است و هرکس می تواند براین اساس تصویری را که دوست دارد در ذهن خود تجسم کند. اگرچه علمای قم و مشهد گفتند این تصویر ساخته ی ذهن است اما حکایت آن، عشق عمیق و قلبی ما به امام بود که همه یک تصویر می دیدیم و برایمان قابل انکار نبود.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_بیست_و_نهم
حقیقتا عکس امام در ماه نبود اما در چشم خانه ی ما بود. مگر نه اینکه مجنون به هرجا می رسید لیلی را می دید، به کوه می رسید، به دریا می رسید جز لیلی کسی را نمی دید. ما می توانستیم عکس امام را در رود، در دیوار خانه، روی برگ درخت ودر همه جا ببینیم. اما گروه رقیب نتوانست از حکایت این عشق به نفع خودش بهره برداری کند. رفتن شاه با چشم های گریان و آمدن امام و هیجان ها و فریاد ها که ماشین حامل امام را به دوش می کشید حکایت از شکفتن بهار در دل زمستان داشت. میان گریه می خندیدیم، وقتی تصاویر ورود امام به فرودگاه مهرآباد از تلویزیون پخش می شد، کمتر کسی بود که گریه نکند و از میان تمام اشک ها ، اشک داغداران سینما رکس دیدنی تر بود. انگار امام آمده بود تا جگرهای داغ دیده شان کمی آرام گیرد. اشک می ریختند و بیشتر دلتنگ عزیزانشان می شدند. بعضی هاشان خود را به مزار شهیدان رسانده بودند و خبر آمدن امام را به آنها می دادند. رحمان هم که در زمان خدمتش در جریان انقلاب در مشهد بود برای فرار از خدمت هر روز یک برگه ی فوت درست می کرد و به فرمانده یگان می داد که پدرم مرده ،مادرم مرده، برادم تصادف کرده و به این وسیله همیشه از خدمت سربازی فراری بود. وقتی سینما رکس آتش گرفت طی نامه ای به فرمانده اش دلیل مرخصی خود را مرگ همه ی خویشاوندانش در سینما رکس عنوان کرد. فرمانده هم که از قبل در جریان مرگ مصلحتی خانواده بود با مرخصی موافقت نکرده و گفته بود، تو که قبل از آتش گرفتن سینما رکس همه ی جد و آبادت را کشته و مرخصی هات رو گرفته بودی. اینها را دیگر از کجا آورده ای؟ رحمان هم به ناچار از خدمت فرار کرد و دیگر به مشهد برنگشت. با این حال او از چگونگی استفاده از تمام سلاح ها آشنایی داشت.
گاهی برادرهایم مرا با خودشان می بردند و گاهی مرا مامور تدارکات و پشتیبانی و تحریر و کتابت می کردند. هر روز به یک جا حمله می کردند; به مغازه های شناسایی شده، به مشروب فروشی ها، به زندان ها; حتی زندانی های غیر سیاسی خیابان سیزده هم آزاد شده بودند. کنترل شهر از دست نیروهای شهربانی خارج شده بود و هر روز یک ساختمان جدید به دست نیروهای انقلاب می افتاد.
بی بی قبل از دهه ی عاشورا گفت: شاه دیگه کارش تمومه. همین جمله باعث اختلافات زیادی بین بی بی و بابابزرگ شده بود. آخرﹺعمری این پیرمرد و پیرزن سیاسی شده بودند و با هم مخالفت می کردند. بابابزرگ که طرفدار شاه بود می گفت: پیرزن تو چه کار شاه داری، شاه چه بدی به تو کرده؟ اما بی بی سخت انقلابی شده بود. دائم در حال شربت درست کردن و گلاب پخش کردن بود. با پیروزی انقلاب اسلامی، مردم آبادان صرف نظر از اسلامی بودن انقلاب، بساط نی انبان در خیابان ها به راه انداخته، بندری می زدند و زن و مرد پایکوبی می کردند.
آبادان به دلیل سابقه ی نهضت ملی شدن صنعت نقت، پایگاه سیاسی بسیاری از گروه های انقلابی و ضدانقلاب شده بود.
اگر یک تشکل سه نفره با هر نام و عنوانی در تهران صورت می گرفت، دو نفرشان در آبادان چادر می زدند و پلاکارد دست می گرفتند; از حزب توده و مجاهدین خلق و کار و پیکار و جنبش خلق مبارز و کمونیست ها و چریک های فدایی خلق گرفته تا مبارزین خلق عرب و امت مسلمان و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی، هر کدام صدایی و تریبونی برای اثبات عقاید و رفتار و مسلک شان داشتند.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_ام
امام برای پایان دادن به این همه درگیری همه پرسی سراسری را پیشنهاد دادند. اولین همه پرسی سراسری در بهار 1358 برگزار شد و نود و هشت درصد مردم به جمهوری اسلامی رای آری دادند. امام همواره بر وحدت کلمه ای که مردم به آن پاسخ مثبت داده بودند تاکید می کردند اما هر روز اسم تازه ای به بازار می آمد و بحث های سیاسی و ایدئولوژیک به داخل خانه ها و کوچه و بازار و مدرسه و دانشگاه کشیده شده بود. بعضی از بحث های اجتماعی حتی به میان خانواده ها سرایت کرده و بین زن و شوهرها و خواهر و برادها و پدر و مادرها اختلاف انداخته بود.
بر پیشانی ملت ایران از کوچک و بزرگ مهر داغ سیاست زده شده بود.
کریم مرتب تازه ترین کتاب های مذهبی را می فرستاد و می گفت هرچه می توانید کتاب بخوانید تا برای دفاع کم نیاورید. شب ها بعد از نماز مغرب و عشا توی کوچه و خیابان مناظره های عقیدتی- سیاسی برپا بود. زودتر از خانه بیرون می زدیم تا جای بهتری گیرمان بیاید. رهبر این نهضت های خیابانی تعدادی از بچه هایی بودند که در جریان انقلاب، به ایران آمده و جزء مبارزان قبل از انقلاب محسوب می شدند که به همراه تعدادی از طلبه های مسجد مهدی موعود و دانشجویان دانشکده ی نفت، رهبری گروه های اسلامی و مردمی را بر عهده گرفته بودند اما رهبران گروه های مقابل عموما از بیرون شهر می آمدند و به آنها کمک فکری می رساندند. بعد از نماز و شام، در کوچه ی 1044 محله ی هزاری ها، جای سوزن انداختن نبود. بانی این جلسه ها و بحث ها حسین آتشکده، محمد دشتی، احمد خواجه فرد، محمد اسلامی نسب و سید بودند. همه از جاهای مختلف می آمدند توی کوچه، تا پاسی از شب روی زمین های داغ آفتاب خورده می نشستند و بحث می کردند. انقلاب پیروز شده بود اما خانم سبحانی همچنان مدیر مدرسه بود. هر روز سر یک موضوع شاخ به شاخ می شدیم. از اینکه کتابخانه به انجمن اسلامی مدرسه تبدیل شده بود و هر روز تعداد کسانی که عضو می شدند و برایشان کارت عضویت صادر می کردم بیشتر و بیشتر می شد عصبانی بود.
کتابخانه از کتاب های عبث پاک شد. برگزاری نمایشگاه کتاب برنامه ی هر ماه بود. سلمان و سید به قم می رفتند و کتاب های دینی می آوردند چون بچه ها همه تشنه ی این کتاب ها بودند. برای اجرای برنامه های فرهنگی جامع تر، به سرمایه ای بیشتر از پول های تو جیبی مان احتیاج داشتیم. قرار شد هر روز یکی از بچه ها یعنی زینت چنگیزی، مریم بحری، مریم فرهانیان یا خواهران برهانی(پروین،نسرین، سیمین) آش رشته بپزند. با فروش آش رشته دو نمایشگاه بزرگ در سطح شهر و کتابخانه ی عمومی آبادان راه انداختیم. در نمایشگاه اول به نقش زن در تاریخ پرداختیم. آقای مرتضی حسنی کارهای تصویری و گرافیکی نمایشگاه را انجام دادند و آقای هوشمند که از خطاطان معروف شهر بود کار خطاطی آن را بر عهده گرفت. علی نجاتی در محتوا و تصاویر حجمی تبحر داشت. همزمان با اجرای نمایشگاه، آقای فخرالدین حجازی برای سخنرانی به آبادان آمده بود. در بازدید از نمایشگاه وقتی متوجه شد این نمایشگاه به همت انجمن اسلامی یک دبیرستان برگزار شده ضمن تقدیر از ما مبلغ ده هزار تومان به انجمن اسلامی هدیه کرد و ما توانستیم با این پول دوربین و یک ضبط صوت برای انجمن اسلامی بخریم.
سال 1358، سال دیگری بود.
فقط سال و لباس و فصل نو نشده بودند بلکه گویی قرنی نو آغاز شده بود. حرف ها، دیدگاه ها، روش ها، آرزوها و آرمان ها همه تغییر کرده بود. فروردین 1358 فرمان جهاد سازندگی از طرف امام صادر شد. نمایشگاه بعدی را نمایشگاه جهاد و گندم نامیدیم تا بتوانیم همه ی مردم را به سمت جهاد و خودکفایی گندم سوق دهیم. هر دو نمایشگاه در کانون فتح(کانون انجمن های اسلامی دبیرستان ها و دانشکده ی نفت) برگزار شد. کانون فتح خانه ی دومم شده بود. همه ی جلسات مسئولان انجمن های اسلامی دبیرستان ها و انجمن اسلامی دانشکده ی نفت و ... در این مکان برگزار می شد. کانون فتح پایگاه فرهنگی، سیاسی و ایدئولوژیک بسیار مفیدی بود. در اولین جلسه ی این تشکل تصمیم بر این شد که برای ایجاد فضای مذهبی در مدارس دو نفر از دانشجویان کانون به مدرسه اعزام شوند و ایدئولوژی و جهان بینی تدریس کنند.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_یکم
برای تقویت بنیه ی فکری،سیاسی و مذهبی مسئولان انجمن اسلامی هم کلاس های متفاوتی ترتیب داده شد. آقای مطهر عرفان و آقای علی اصغر زارعی درس سیاست و آقای محمد صدر آموزش نظامی و ... هرکس بسته به درس استاد و ذائقه ی شخصی در همان درس و رشته مطالعات نظری و عملی را در پیش می گرفت. در این دوره از کلاس ها خواهران برهانی، ماری نظری، پروانه آقا نظری، زهرا الماسیان، مریم فرهانیان، فریده حمیدی، صدیقه آتش پنجه، زینت صالحی و پژمان فر هر کدام از دبیرستان های دخترانه مختلف و من هم از دبیرستان مصدق در این کلاس ها شرکت داشتم. اولین روز از کلاس اخلاق و عرفان آقای مطهر که در کانون فتح برگزار شد پانزده دانش آموز داشت. طبق برنامه ی از پیش تعیین شده وارد کلاس شدیم. کولر توان خنک کردن همه ی کلاس را نداشت و فقط چند صندلی عقب کلاس را خنک می کرد. نشستن روی این چند صندلی هم نیاز به زرنگی داشت. هرچه به در نزدیک تر می شدیم کلاس گرم تر می شد، منتظر آقای مطهر بودیم. استاد با قامتی بلند وارد کلاس شد و با صدایی متین و نگاهی محجوب همه را خواهر خطاب کرد و به همه سلام داد و گفت: به من مسکین و گدا گفته اند که به شما از عرفان و اخلاق بگویم اما مولانا می گوید:
رومیان آن صوفیانند ای پسر/
بی ز تکرار و کتاب و بی هنر
لیک صیقل کرده اند آن سینه ها/
پاک از آز و حرص و بخل و کینه ها
آن صفای آینه وصف دلست/
صورت بی منتها را قابلست
اهل صیقل رسته اند از بوی و رنگ/
هر دمی بینند خوبی بی درنگ
نقش و قشر علم را بگذاشتند /
رایت عین الیقین افراشتند
گفتم: آقا جا ماندیم، لطفا دوباره بگویید.
فکر کردم مثل همیشه و همه جا که استاد می گوید و شاگرد می نویسد باید مطالب را بنویسم.او شمرده تر گفت: در راه بمانید، اما جا نمانید. در راه ماندن بهتر از جا ماندن است. این ابیات نوشتنی نیست، فهمیدنی است. هر قدر فهمیدید، بنویسید. راز فهمیدن از خود فانی شدن و در دوست باقی شدن است. من عرف نفسه فقد عرف ربه. اولین مرحله ی خداشناسی، معرفت به خود است. اولین سوال را از خودتان بپرسید. از خود بپرسید من کیستم؟ من واقعی خودتان را بشناسید که تکه ای از خدا هستید. از جزء به کل برسید. خود را بخشی از خدا بدانید و از شناخت این ((من)) به شناخت خدای بزرگ برسید. با منﹺ خود آشنا شوید.
ازهمه مان پرسید: بگویید من کیستم؟
هر کدام از ما تعریف خود را از ((من)) گفت: من یعنی چشمﹺ من ، من یعنی گوش من، من یعنی عقل من، من یعنی دست من، من یعنی پای من، من یعنی زبان من، من یعنی قلب من، من یعنی دل من، من یعنی...
استاد گفت: قشنگ تر ببینید. من یعنی دست من یعنی بخشی از خدا، من یعنی چشم من یعنی بخشی از خدا. حالا دیگر چشم ، زبان و گوش و دست و پا و قلب اعتبار بیشتر و جایگاه بالاتری پیدا می کند.
پس شما امانت دار می شوید و رسالت مهم تری پیدا می کنید. وقتی منﹺ شما سرشار از خدا شد آن وقت منﹺ شما یعنی چشم خدا، گوش خدا، عقل خدا، دست خدا، پای خدا، زبان خدا، قلب خدا و آن وقت است که تکه ای از خدا می شوید.
اولین سال تحصیلی بعد از انقلاب(1357) آغاز شده بود و با فرا رسیدن مهر و مدرسه، روحیه ی بچه ها انقلاب تر شده بود. دیگر حتی معیار دوستی و دشمنی ما معنی عملی جمله ی ((ﺇنی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم)) بود. در مکتب امام درس انسانیت را مشق می کردیم. آنقدر در افکار انقلاب ذوب شده بودیم که سعی می کردیم تمام گفتار و رفتارمان برای انقلاب مفید باشد. برای همین حرف هایمان غالبا پرمغز و مفهوم شده بود. سکوت بود که مانع دروغ، تهمت و غیبت می شد. با اینکه هنوز فرم روپوش ها تغییر نکرده بود، اکثر بچه های محجبه به دلخواه شلوار می پوشیدند و روپوش ها را تغییر داده بودند. در سال تحصیلی جدید کلاس های فیزیک، شیمی و ریاضی با حداقل دانش آموز و کم رونق برگزار می شد اما امان از کلاس های دینی و معارف که در انها حتی روی زمین هم جای نشستن نبود.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
شهید #محسن_حججی در حال کتابخوانی و بحث وتبادل نظر با اعضاء گروهش در خصوص کتاب #من_زنده ام
یک سال از غوغایی که تو دلها به پا کردی گذشت
یک سال پیش آبروی ما رو پیش دلهامون بردی...
پارسال به ما فهموندی برای خوب بودن چقدررر منت سر خدا میذاریم.. و واسه بهتر شدن چقدر بهونه میاریم
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_دوم
من و نرگس کریمیان و فاطمه صالحی و زینت چنگیزی با راهنمایی تعدادی از معلم های انقلابی مثل خانم قاضیانی و خانم خردمند به اداره ی آموزش و پرورش رفتیم و درخواست کردیم برایمان یک معلم دینی، انقلابی و سیاسی
بفرستند و معلم های دینی نظام قدیم را حذف کنند. سرانجام با پافشاری و برو بیای فراوان، آقای محمد اسلامی نسب و محمد بخشی که هر دو از نیروهای انقلابی شهر بودند، به عنوان معلم دینی وارد مدرسه ما شدند. مدرسه به همه چیز شباهت داشت غیر از مدرسه و بیشتر محل ملاقات ها سیاسی، مباحثه ی احزاب و گروه های حزب اللهی و مجاهدین خلق و کمونیست ها شده بود. در صورتی که مباحثه به نتیجه نمی رسید، مشاجره در می گرفت و گاه مناقشه و آخرش منازعه. در همین مشاجره ها و درگیری ها بود که افق فکری ما تحول می یافت و دریچه هایی به روی ما باز می شد که یقین دارم اگر امام و انقلاب نبود، هرگز آن دریچه ها به آن دنیا را نمی دیدیم و نمی شناختیم.
زمستان سال 1358 مصادف شد با حادثه ی سیل خوزستان و بعضی از روستاها زیر آب رفت. بعد از آن برنامه ی ما شده بود یک روز مدرسه رفتن و یک روز به روستا رفتن. پول هایی که از فروش آش و فلافل و سمبوسه جمع می کردیم، پتو و لباس و وسایل گرم کن می خریدیم و به روستا می رفتیم. سیل که آمد، آقا گفت: آبادان بین آب و آتش است، یا آب آن را می برد یا آتش آنرا می سوزاند.
صبح ها در کنار کیف مدرسه، دیگ آش هم همراهم بود. هر کداممان چیزی درست می کردیم تا بتوانیم منبع درآمدی برای فعالیت های انجمن اسلامی و برپایی نمایشگاه باشیم. آن سال مقداری پتو و چراغ علاء الدین برای روستاها خریدیم و همراه با گروه های جهادی به روستاهای اطراف می رفتیم و کار سواد آموزی اغلب بر عهدی ما بود.
سال سوم دبیرستان یکی از بهترین سال های زندگی ام بود; اگرچه با حوادث سیل و در گیری های گروهک ها و ... مواجه بودیم، مقابله با حوادث، درس ها و کتاب ها را برایم بسیار سهل و آسان کرده بود. اصلا یادم نمی آید با این همه فشار و کار فرهنگی- اجتماعی چطوری از پسﹺدرس و امتحان برمی آمدم و اصلا کی درس می خواندم. آنقدر مغرور بودم که نه اهل تقلب باشم و نه اهل التماس برای نمره گرفتن اما می دانستم اگر نمره ی خوب نیاورم خانواده ام اجازه ی فعالیت به من نمی دهند و همه ی این کارها تعطیل خواهد شد. با شروع تابستان و آغاز برنامه های کانون فتح، کلاس های آقای مطهر دوباره شروع شد. موضوع جلسه ی اول ترس بود. در همان آغاز کلاس پرسید: همه ی ما در دنیا از چیزی می ترسیم، اصلا چرا می ترسیم؟ شما از چه چیز می ترسید؟ هر کدام مان از چیزی میترسیدم. از سوسک و موش و حیوانات درنده گرفته تا تاریکی و تنهایی، خشم و فقر و گرسنگی و تشنگی، ارواح و اجنه و آتش جهنم و... ترس از عزرائیل و ترس از مرگ. احساس ترس مثل یک بیماری مزمن تمام روح و جان ما را گرفته و به سختی از روح و تنمان کنده می شود. اگر خدا همه جا هست و بر همه چیز بینا، قادر و تواناست چرا از غیر خدا می ترسیم. در این کلاس فهیمدیم از غیر خدا ترسیدن شرک است و در منزلگه آخر که فرشته ی مرگ(عزرائیل) بود ماندگار شدیم. جلسات تابستان 1359 به موضوع فرشته ی مرگ اختصاص داشت. باید به فرشته ی مرگ دست دوستی میدادیم. برای غلبه بر ترس از مرگ و دوستی با عزرائیل مراقبه می کردیم. عزرائیل در پس ذهن ما فرشته ی زیبایی نبود. عزرائیل سیاه و هول انگیر بود و ما از او می ترسیدیم. اما باید عزرائیل این فرشته ی فریبا و مقرب را می شناختیم و عاشقش می شدیم. او سفیر خدا در زمین بود. سفیری که در تمامی موجودات زنده حلول می کند، و روحشان را قبض می کند تا بتواند به عالم بالا برساند.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_سوم
قرار بر این شد هنگام غروب وقتی مردم مردگانشان را ترک می کنند ما وارد قبرستان شویم و با آنها گفت و گو کنیم و به سوی عزرائیل دست دراز کنیم و حیاتمان را به مماتمان گره بزنیم.
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ
در کنار آن مردگان، در قبرهای خالی ساعتی خوابیدیم و احساس مرگ و ورود به عالم دیگر را تجربه می کردیم. سخت ترین تکلیف، دوستی با عزرائیل و تمرین این مراوده و مراقبه بود. بعضی از ما مثل فریده حمیدی و صدیقه آتش پنجه مشق ها را خیلی جدی می گرفتند و با هیچ درسی شوخی نداشتند اما من و زهرا الماسیان برای اینکه بتوانیم بر ترسمان غلبه کنیم با صدای بلند می خندیدیم و با هم حرف می زدیم که تنهایی را احسای نکنیم. با خودمان میوه برداشته بودیم و می گفتیم ما از میوه های بهشتی می خوریم. هرچند لحظه یکبار بچه ها به ما تذکر می دادند یادتان رفته استاد می گفت: صدای قهقه خنده، یعنی وسوسه ی شیطان. حتی اگر خوشحال شدید فقط باید تبسم کنید. همه ی مشق ها و تکالیف استاد قابل تحمل و شدنی بود; گرسنه و تشنه با کوله پشتی در سرما و گرما از کوه های خرم آباد بالا رفتن، در سرما لباس نازک پوشیدن، در گرمای مرداد پالتوی پشمی پوشیدن، روزهای طولانی چشم و لب از طعام برداشتن، نمازهای شبانه و ذکرهای طولانی، قدرت جلوگیری از خشم، احسان به پدر و مادر و بستگان، دروغ نگفتن و توجه به مستحبات، رشته های وابستگی و دلبستگی را تا سر حد پذیرش مرگ و ... فقط ماندن در قبر مرده ها و گفت و گوی شبانه با مردگان برایم دشوارترین تکلیف بود.
سلمان وسید که در جریان کلاس های آقای مطهر، شاهد تغییرات اخلاق و رفتاری و انزوا و گوشه گیری من بودند، در بعضی از برنامه ها به صورت آشکار ما را همراهی می کردند و در بعضی برنامه ها ، پنهانی ما را تعقیب می کردند.
آخرین باری که به قبرستان رفتیم، هر چهار نفرمان در قبرها با فاصله از یکدیگر خوابیدیم. تقریبا نزدیک غروب و تاریکی شب بود و یک ساعت از ماندنمان در قبرها گذشته بود، بیشتر از همیشه مشغول حسابرسی تقصیر و معاصی و ذکر بودیم که صدای پارس سگ های ولگرد قبرستان به قبرهایی که در آن خوابیده بودیم نزدیک تر شد. اصلا نمی شد از این صدا و صحنه نترسید; حتی فریده و صدیقه که از من جدی تر بودند، بی آنکه تردید کنند با تمام قدرت و توان از قبرها بیرون پریدند. با سرعت از قبرستان دور می شدیم و می دویدیم و فریاد می کشیدیم و صدای سگ ها لحظه به لحظه بلندتر و وحشیانه تر می شد. وقتی به بیرون قبرستان رسیدیم به هم نگاه کردیم. چنان رنگمان را باخته بودیم و زبانمان بند آمده بود که همدیگر را نمی شناختیم .وقتی ماجرا را برای استاد نقل کردیم از عمل خودمان هم شرمنده هم پشیمان بودیم.ایشان گفت:از چه ترسیده اید؟مردگان که مرده اند و گرفتار اعمال خودند و با شما کاری نداشتند سگان هم با لاشه های مردگان مانوسند آنها هم با شما کاری نداشتند.
اگر شما همانجا می ماندید و نمی دویدید سگ ها شما را دنبال نمی کردند.تا کسی از سگ نگریزد و از او نترسد سگ با او کاری ندارد. اما اقرار صادقانه ی شما که هنوز زیر سلطه ی ترس هستید قابل تقدیر است.
زمانی از ترس خودمان بیشتر شرمنده شدیم که فهمیدیم سگی در بین نبوده بلکه این سلمان وسید بوده اند که گوشه ای از قبرستان پنهان شده وبا صدای سگ ما را دنبال می کردند تا رشته ی دوستی ما با فرشته ی مرگ را قطع و ما را از قبرستان دور کنند.
گروهک ها هر روز در یک گوشه ی شهر درگیری ایجاد می کردند یا بمب می گذاشتند.عموما از طریق مرز عراق اسلحه ،نارنجک و بمبهای دستی وارد شهر می شد و در دست وبال مردم کوچه و بازار قرار می گرفت.
علی اصغر زارعی که معاون فرمانده ی سپاه آبادان و از فارغ التحصیلان دانشکده ی نفت بود ،جریان شناسی احزاب سیاسی را به ما آموزش می داد.در همین کلاسها ضرورت جذب نیروهای ذخیره ی خواهران برای گذراندن آموزش های نظامی ،امداد و سیاسی فراهم شد.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_چهارم
یکسال و اندی از انقلاب گذشته بود. بسیاری از ادارات و ساختمان ها و رییس و روسای سابق و حتی هواداران رژیم سابق و نیروهای امنیتی ساواک هنوز بر مسند کار بودند وبه قصد ایجاد فضای مسموم و ناراضی کردن مردم ،کارشکنی می کردند.آبادان شهر کارگری و صنعتی که در معرض هجوم همه نوع فرقه و حزب و گروه بود.شهری نزدیک به همسایه ای که مترصد فرصت بود و انواع سلاح های مخرب را در اختیار هوادارانش می گذاشت. از سوی دیگر غايله ی خلق عرب و غیر عرب، فضای شهر را ناامن کرده بود. هر چند در محله ها هنوز همان یکرنگی و یکدلی و صفا و صمیمیت وجود داشت و مردم فارغ از قومیت ،با صلح و صفا در کنار هم زندگی می کردند.با سرکار آمدن استاندار جدید خوزستان و انتصاب آقای مهندس باتمانقلیچ که از فارغ التحصیلان و نیروهای انقلابی دانشکده ی نفت آبادان بود به عنوان فرماندار آبادان ،شهر نفسی دوباره کشید ایشان در یک قدم انقلابی، نیروهای سپاه پاسداران و دانشجویان دانشکده ی نفت و انجمن اسلامی دبیرستان ها را به منظور پاکسازی ادارات و سازمان هاو مجموعه ی فرمانداری ،به عنوان همکار و نماینده ی داوطلب فرماندار منصوب کرد.ولی در آن زمان هیچ سامان و اداره ای به صورت رسمی و به راحتی ما را نمی پذیرفت.تنها گروهی که خوب از آنها استقبال شد نمایندگان فرماندار در مساجد بودندکه از پذیرش و ارتباطشان اظهار رضایت می کردند.هر کداممان حق داشتیم که محل خدمتمان را به عنوان نماینده فرماندار انتخاب کنیم و من از بین تمام مراکز ،ادارات و سازمان هابه دنبال جایی بودم که به آن علاقه مند باشم .یتیم خانه ی شهر را انتخاب کردم که به آن پرورشگاه می گفتند .پرورشگاه مرا به سوی خود می کشید.نیرویی ناشناخته و مرموز مرا یه سوی آن بچه ها می خواند . انگار به یک مهمانی دعوت می شدم. فراخوانی برای حضور در فضایی که سهم من بود.وقتی به آن جا رفتم خواهر میمنت کریمی که از خواهران متدین و معلم قرآن مسجد مهدی (عج)بود را در آنجا دیدم .خیلی خوشحال شدم.اگرچه او هم به تازگی وارد پرورشگاه شده بود اما محیط و بچه ها را خوب شناخته بود و قسمت های مختلفی را که اجازه داشت به من نشان داد.تنها فردی را که نشانم نداد ، رئیس پرورشگاه بود.رئیس مردی عصبانی بود . بچه ها از او خیلی حساب برده و می ترسیدند.او هم از آمدن ما دل خوشی نداشت . می خواست تمام عقده های خودش را با نهیب زدن به این بچه ها تخلیه کند.دختران و پسران در دو قسمت جداگانه که به یک محوطه ختم می شد در سالن هایی که هر کدام ظرفیت بیست نفر را داشت نگهداری می شدند.گوشه ی یتیم خانه آشپزخانه ای بود که نعیم و عبد الحسین و اکبر در آنجا برای صد و بیست بچه ی دو ساله تا چهار ساله و پانزده ساله ،غذا درست می کردند.برادر کریم سلحشور از طرف فرماندار به عنوان مسئول هلال احمر منصوب شد.او از دانشجویان دانشکده ی نفت آبادان بود .چون تعداد پسر بچه ها زیاد بود ایشان
،برادر سید صفر صالحی را به عنوان مربی انتخاب کرد وسپس حکم سرپرستی پرورشگاه را به ایشان داد.سید از همکلاسی های رحمان و از بچه های مسجد مهدی موعود بود و من همکلاسی خواهرش فاطمه السادات بودم.از او پرسیدم:از کجا شروع کنیم و با بچه ها چطوری دوست شویم تا آنها ما را قبول کنند؟گفت :آنچه آنهارا یک جا جمع کرده رنج و درد یتیمی و بی کسی است. ما باید در درک و فهم این رنج با آنها شریک شویم تا آنها به ما اعتماد کنند و علاقه مند شوند.
هرچه از بچه ها می پرسیدیم با نگاه های مات و مبهم از کنار ما می گذشتند. زندگی هر یک از بچه ها با سرنوشتی گره خورده بود . اسم هایی که آنها برای هم انتخاب می کردند و همدیگر را با همان نام ها صدا می کردند حاکی از زندگی تلخ و پر رنج آنان بود.
فریده می گفت:ما بچه ها جزء اشتباهات خدا هستیم . ما باید در شکم مادرانمان می مردیم و نمردیم ،نباید به دنیا می آمدیم و آمدیم. وضع و حال هیچ کدام بهتر از دیگری نبود. لقب هر بچه ای شهرت و حرفه ی خانواده اش بود. ابتدا فکر می کردم سر راهی فامیلی حسن است .ده سال و یازده ماه و شش روز پیش حسن در کهنه پارچه ای کنار زباله ها پیدا شده و به این یتیم خانه هدیه می شود.دیگری سهراب کخ بود .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_پنجم
مادر سهراب سر زا رفته و پدرش از را به آنجا هدیه کرده بود و خود از راه گدایی در لین یک احمد آباد ،زندگی میکرد. دیگری موسی بنگی نام داشت . قصه ی این یکی رو دست همه زده بود . موسی قربانی عیش و عشرت پدر و مادر معتادش بود. هر بار که هوس می کردند موسی را به خانه ببرند ،با منقل و تریاک آنها قسمتی از بدن بچه می سوخت. زخم های تنش اجازه نمی داد پدر و مادرش را فراموش کند . شاپور گدا هم یکی دیگر از بچه های یتیم خانه بود که مادرش از گداهای دوره گرد بود . بعد از فوت پدر شاپور، مادر توان نگهداری بچه را نداشت و گدایی می کرد و گه گاهی کمی خوراکی و پوشاک برای شاپور می آورد. در بین بچه ها زندگی شاپور از بقیه تجملاتی تر بود . خلاصه اینکه هر یک از بچه ها اسمی و قصه ای اسفبار داشتند.
حالا باید با این بچه ها دوست می شدیم و با آنها کار فرهنگی می کردیم. باید وارد زندگی آنها می شدیم . نباید به آنها به چشم موجوداتی عجیب نگاه می کردیم.آنها مثل همه ی بچه های شهر بودند ؛با این تفاوت که بی کس تر و تنها تر از بقیه به دنیا آمده و از عادی ترین و کمترین سهم زندگی یعنی پدر و متدر محروم مانده بودند . اصلا نمی دانستیم از کجا باید شروع کنیم .باید می گذاشتیم فقط قد بکشند و آب و دانه شان را بدهیم یا در مورد اسلام و انقلاب و امام با آنها صحبت کنیم؟برایشان از کجا بگوییم ؟ اصلاً این ها می دانند انقلاب شده؟ اصلا انقلاب و اسلام برای آنها اهمیتی دارد ؟ آیا انقلاب را دیده اند؟ بعد از کلی صحبت و مشورت با برادر سلحشور که همیشه مأموریت مان را گوشزد می کرد و می گفت:«شما اگر آنها را با اسلام و انقلاب و امام آشنا کنید آنها راه درست زندگی را خودشان پیدا می کنند.فقط احساساتی نشوید و با ترحم به آنها نگاه نکنید»،به این نتیجه رسیدیم که این زندگی نابسامان نیاز به برنامه و قانون دارد و من شدم یکی از آنها.....سید درس اول را اینطور شروع کرد : از این به بعد هیچ کس حق ندارد دیکری را به لقب صدا بزند . همه باید همدیگر را به اسم خوب صدا بزنیم . اینجا ما یک خانواده هستیم و همه با هم خواهر ، برادریم . بزرگترها باید مراقب کوچکترها باشند.
در همین حین ،رسول با یک شیشکی وسط حرف سید پرید و با صدای بلند گفت: خواهر و برادر از چند تا ننه و بابا؟
سید با خونسردی ادامه داد:کوچکترین محبت ها از ضعیف ترین حافظه ها پاک نمی شود. ما با محبت و دوستی پیمان خواهر و برادری را تقویت می کنیم.
همهمه به راه افتاده بود .صدیقه که از همه عاقل تر بود گفت: خفه خون بگیرید بذارید دو کلمه حرف آدمیزادی بشنویم.
سید ادامه داد: بزرگترها کوچکترها را زیر چتر خودشان بگیرند . از گوشه ی دیگر آسایشگاه صدای شیشکی دیگری بلند شد : توی این گرما و شرجی، بارون کجاست که زیر چتر بریم!همه زدند زیر خنده سید ادامه داد : خداوند بزرگ که ما را خلق کرده برای چگونه زندگی کردن ما کتاب هدایت و پیامبر را فرستاده است که بیازموییم و راه درست را انتخاب کنیم . انسان در تعیین سرنوشت خود سهیم است.
مثل اینکه همه با هم دست به یکی کرده بودند که اجازه ندهند سید سخنرانی کنه. از هر گوشه ای صدایی در می آمد و هر لحظه یکی از آنان اظهار فضل می کرد.
حالا نوبت فریده بود که تلقینات همیشگی مادرش را فریاد بکشد: ما که جزء اشتباهات خداوندیم ، با کتاب هم هدایت نمی شیم . بهترین حرف حساب برای ما کشیده و اردنگی است.تازه وقتی کتک می خوریم یه کم آدم می شیم.
سید صبورانه و مهربان گفت: نه بچه ها ،اگر کسی با کتک آدم می شد خر تا حالا آدم شده بود. سوژه ی خوبی دست بچه ها افتاده بود . حالا دیگر هر کس چیزی می گفت.
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_ششم
سهراب گفت: آقا ما همان خری هستیم که از بس کتک خوردیم شبیه آدمیزاد شدیم.سید همچنان به حرف های خودش ادامه داد:شما می دانید که الان در کشور رژیم شاهنشاهی سرنگون شده و همه ی ما زیر سایه ی رهبری امام خمینی مسیر زندگی خودمان را پیدا کرده ایم و هدایت شده ایم.شما هم اگر بخواهید می توانید از این به بعد با ما باشید و از قصه ی زندگی امام بیشتر بدانید.
یکی از آنها گفت: آقا ما اینجا شکممون به کمرمون چسبیده . اگه لای این قصه ها نون و کباب هم هست بیا و قصه بگو ،وگرنه قصه ی ما از همه گریه دارتره.بالاخره هر روز با یک سخنرانی که یا خواهر میمنت کریمی انجام می داد یا من یا سید ،توانستیم بچه ها را آرام آرام به خودمان علاقه مند کرده و اعتمادشان را جلب کنیم . به خصوص اینکه بعضی وقتها با اجازه ی مدیر پرورشگاه بچه ها را به خانه های خودمان می بردیم تا با محیط خانه و خانواده آشنا شوند. بچه ها سید را از همه ی ما بیشتر دوست داشتند و سخت شیفته اش شده بودند و او را عمو سید صدا می زدند.
یک روز به مناسبت عید، سید دوارزده تا از پسر بچه ها را به خانه شان برد.پدر سید که از سادات طباطبایی و مردی مومن و گشاده رو بود از بچه ها پذیرایی مفصلی کرد و مادرش هم برایشان غذای خانگی و میوه و شیرینی تدارک دیده بود . هدیه ای نیز برای آنها در نظر گرفته بودند.در حیاط خانه ی سید درخت کنار بزرگی معروف به کنار سید بود که طعم و مزه یکنارش متفاوت بود و به جای یک بار چند بار در سال میوه می داد .
سید می گفت: پدرم می گه حتما این بچه ها رو بیار خونه تا از میوه ی این درخت کنار بخورن.مثل همه ی خانه های آن موقع ،خانواده ی سید هم مرغ و خروس داشتند. مادر سید با تخم مرغ ها برای بچه ها املت درست کرده بود و بچه ها هم کلی از میوه ی درخت کنار و املت و نان تازه خورده بودند و بازی و شیطنت کرده و بعد هم راضی و خوشحال به پرورشگاه برگشتند . هنوز چند دقیقه ای از برگشتنشان به پرورشگاه نگذشته بود که بینشان دعوا و مرافعه بالا گرفت تا جایی که بزن بزن راه انداختند . سید رفت که میانجی گری مند و ببیند دعوا سر چیست ؟ نگران این بود که در خانه شان به بچه ها بد گذشته باشد . از آنها پرسید: بچه ها مگه بهتون خوش نگذشت؟ از چی ناراحتید؟ حسن گفت: عمو سید خیلی نامردیه . سهراب هسته ی کنارها رو جمع کرده و رفته داخل قفس مرغ و خروس ها هسته های کنارها رو به ما تحت این زبون بسته ها فرو کرده و همه رو کشته. حالا اگر بری خونه می فهمی چه بلایی سر مرغ و خروس های زبون بسته اومده. تعدادی از بچه ها از این اتفاق ناراحت بودند و آنهایی که شیطنت بیشتری داشتند می خندیدند. با همه ی شیطنت ها و ازارهایشان، دوستشان داشتم نه از سر دلسوزی. من در نگاه و اغوش بچه ها دنیایی را میدیدم که همه را به دوستی و محبت و مهربانی دعوت می کرد.آنها که خود محتاج توجه و محبت بودند همیشه به دنبال راهی برای جبران محبت دیگران بودند.
بچه های بزرگتر مرتب می گفتند:عمو سبد ان شاءالله تلافی می کنیم.هیچ کاری و هیچ جایی به اندازه ی در کنار بچه ها بودن برایم آرامش بخش نکرده و مثل یک خانواده شده بودیم. آنها حتی تک تک اعضای خنواده های ما را می شناختند.دلمان میخواست این بچه ها روابط دوستی و خانوادگی را تجربه کنند و دایم به دنبال جلب ترحم دیگران نباشند.ترجیح می دادم وقتی را یا با بچه ها بگذرانم یا در خانه بمانم . من که تا آن سن همه چیز برایم شوخی بود از مردم فاصله گرفته بودم . روز به روز لاغرتر و رنجورتر می شدم . دایم مراقب زبان و چشم و گوش و قلبم بودم و زندگی پرهیزکارانه ای را در پیش گرفته بودم . از مواجهه با مردم پرهیز می کردم و این به نظرم بهترین شیوه برای مصونیت از معصیت بود. شبانه روز مشغول عبادت ذکر و دعا بودم برداشت های غلط و درک نادرستم از کلاس های آقای مطهر و ربانی و مراقبه هایی که می دادند مرا به انزوا و گوشه نشینی کشانده بود.مادرم حالا دیگر التماس می کرد که از خانه بیرون بروم و فعالیت های فرهنگی و اجتماعی را از سر بگیرم ؛ فعالیت هایی که مورد توجه مردم باشد و موجب تعریف و تمجید آنها از من شود.از اینکه در تابستان دنبال پالتو بودم و لباس های زمستانی را از صندوقچه بیرون می کشیدم عصبانی می شد و می گفت :دنیا برای لذت بردن است اما من چنان به وسواس افتاده بودم که حتی می خواستم
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_هشتم
صمد صالحی و سی نفر از همکارانش شروع سال تحصیلی را با خون سرخشان به همه ی دانش آموزان آبادان تبریک گفتند و این چنین بود که مدرسه جبهه و اسلحه جای قلم را گرفت. بوی باروت جای بوی کتاب نو را. لباس بسیج جای روپوش مدرسه و نیمکت ها سنگر شدند. شهادت مشق شد و معلم فرمانده و دانش آموز و دانشجو شهید شدند.جنگ همه را غافلگیر کرده بود. از معلم و کاسب و مهندس و دکتر گرفته تا پیر و جوان و مادر و بچه.صدام مثل اژدهای آدمخوار به جان شهرها افتاده بود و همچون مارهای سیری ناپذیر ضحاک خود را با خون فرزندان این مرز و بوم سیر می کرد. خبرهایی که از آبادان می رسید چنان بی قرارم کرده بود که به اصرار و التماس کریم را راضی کردم به هر وسیله که شده شهر به شهر خودم را به آبادان برسانم . حتی منتظر نماندم زن برادرم کریم از بیمارستان مرخص شود. صبح زود به اهواز رسیدم . رحیم در ترمینال اهواز به استقبالم آمد . با هم به ستاد هماهنگی و پشتیبانی جبهه در شرکت نفت رفتیم. تعداد زیادی از خانم ها مشغول خدمات پشتیبانی بودند. چند روزی در کنار آنها مشغول شدم اما همچنان بی تاب و بی قرار بچه های پرورشگاه بودم. آبادان آرام و سرزنده و پرتلاش به معرکه ی جنگ تبدیل شده بود. شوک جنگ آنقدر شدید بود که کمتر کسی یاد بچه های پرورشگاه می افتاد . حتی در زمان صلح و شادی هم این بچه ها در ذهن خیلی ها محکوم به فراموشی بودند. چه رسد به روزهای خون و خمپاره .هواپیماهای عراقی بی وقفه شهر را بمباران می کردند.خبرهای ضد و نقیضی درباره ی جنگ به گوش می رسید.حملات وحشیانه ی رژیم بعث به غیرت و همت مردم بی دفاع شهر چنگ می انداخت. هر روز خبر ویرانی یک تکه از شهر به گوشم می رسید.قلبم شکسته بود.یاد کوچه و خیابان ها یاد گل های کاغذی یاد روزهای آباد آبادان دلم را می سوزاند.از فامیل بی خبر بودیم. جنگ را باور نکرده بودیم . همه منتظر بودیم مثل یک بازی به زودی سوت پایان به صدا در آید.همه چیز به طرز غیر قابل باوری تغییر پیدا کرده بود. در میان تمام دغدغه ها و دردهایم نگرانی ام برای بچه های پرورشگاه از همه چیز بیشتر بود.باید به آبادان برمی گشتم. این شهر چه ویران و چه آباد شهر من بود. مرتب به رحیم می گفتم باید به آبادان برگردم. او عصبانی می شد و می گفت: دختر آبادان دیکه جای تو نیست جنگه معصومه میفهمی؟ جنگه دیگه مانور نیست کار فرهنگی نیست جنگه .
با وجود این حرف ها مصصم تر از قبل به آبادان فکر می کردم.عذاب وجدان لحظه ای در من خاموش نمی شد. هر روز به دنبال راهی می گشتم که خودم را به آبادان برسانم. زیر باران گلوله تردد در جاده ی آبادان-اهواز به سختی انجام می گرفت. ماشین ها سرباز می بردند و جنازه ی آنها را پس می آوردند. راهی برای بازگشت من نبود.
یک روز صبح سلمان با یک اتوبوس و تعداد زیادی مسافر به اهواز آمد و با ایما و اشاره مشغول صحبت با رحیم شد.رحیم داخل اتوبوس رفت و نیم نگاهی به مسافرها انداخت و بیرون آمد . من از بیرون نگاه می کردم . همه ی مسافران زیرپوش سفید آستین کوتاه به تن داشتند. بعضی ها که با تکه ای پارچه چشم هایشان بسته شده بود سرها را به عقب می کشیدند تا بتوانند از زیر چشم بند چیزی ببینند . از سلمان پرسیدم : این مسافرا چقد غیر عادی ان . اینا کی ان؟
گفت : اسیرن.
-اسیر یعنی چه؟
- یعنی عراقی ان تو جبهه ی خرمشهر به اسارت کرفته شدن .
-چرا چشماشون رو بستین چرا فقط زیرپوش تنشونه چرا اینقد ترسیدن ؟
-اینا تا آخرین نفس با ما می جنگن و وقتی به ما می رسن خودشون لباساشون رو می کنن و با التماس «دخیل الخمینی » می گن و تسلیم میشن. حالا هم نه گرسنه هستن و نه تشنه فقط به خاطر مسایل امنیتی چشماشون رو بستیم . هر کدومشون هم که روی یک صندلی نشستن.
با تعجب گفتم : مگه روی هر صندلی چند تا آدم می شینه ؟
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_چهلم
پرسیدم:این دود از کجاس؟ کجا رو بمباران کردن؟ با عصبانیت گفت: کجا رو بمباران نکردن آبادان به انبار باروت می مونه . مردم توی شهرهای دیگه دور میدونای پرگل و درخت خونه ی سازن ما دور تانکفارم زندگی می کنیم. اما باز مردم کنار این انبار باروت شاد و دلخوش بودن چون کنار هم بودن. دویست و چهل مخزن کوچیک و بزرگ نفت وسط شهر بین مردم پشت هم منفجر میشن و آتیش می گیرن.
هواپیماهای جنگنده ی عراقی با هم مسابقه گذاشته بودند و دو به دو همدیگر را بدرقه می کردند و روی سر مردم بی سلاح و بی دفاع مثل نقل و نبات بمب می ریختند و یکباره در میان دود و غبار گم میشدند.
شهر به دریایی پرتلاطم و طوفانی تبدیل شده بود. توپ های دور زن و کاتیوشا و توپخانه ی خمسه خمسه پشت پای هر کسی یک خمپاره می انداختند. آرامش صفت گمشده ی شهر بود. از هر گوشه ی شهر صدای شیون و فریاد شنیده می شد. مردم با چشم های حیرت زده و مضطرب به مناظر نگاه می کردند و انگشت حسرت به دندان گرفته بودند . دیگر خبری از آن همه زیبایی نبود.
سلمان ماشین را کنار زد و با عصبانیت رو به اسرا گفت: به شما هم میگن مرد؟به شما می گن سرباز ؟ به شما هم میگن انسان؟شما غیرت دارین؟ جنگ از مرز شروع میشه سربازا با اسلحه روبروی هم میجنگن می کشن و کشته میشن و جنگ توی همون مرزها هم تموم میشه . اولین روز جنگ روز اول مدرسه بمب هاتون رو روی سر بچه مدرسه ای ها و معلم ها خالی کردین.
نمی دانستم سلمان با این اسرا چه کار داشت و این اسرا را می خواست به کجا تحویل بده. از او پرسیدم و متوجه شدم که مقصد آنها سپاه است . من هم خواستم خودم را به سپاه معرفی کنم اما با هر انفجار و حادثه ای التماس می کردم :منو همین جا پیاده کن می خوام برم کمک کنم.
سلمان اجازه ی پیاده شدن از ماشین را به من نمی داد. اشک در چشمان من و او حلقه زده بود. سعی می کرد آرامم کند. می گفت: معصومه اول باید این امانت ها رو تحویل بدم.
بالاخره وارد مقر سپاه شدیم . اسرا را داخل برد و تحویل داد . سلمان بعد از چند دقیقه پرس و جو گفت: مثل این که همه ی خواهرهای ذخیره ی سپاه و پشتیبانی تو مسجد مهدی موعود هستن شما هم فعلا برو اونجا.
مسجد مهدی موعود ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ شده بود و خواهرها آنجا بودند.
گفت: اونجا بهتر می تونی کمک کنی هر جا نیرو بخوان از مسجد می گیرن.
بعد نگاهی به من کرد و گفت: از همه ی اینا که بگذریم حالا با چه رویی تو رو تحویل آقا بدم حتما میپرسه که تو رو برای چی اینجا آوردم . چند روزی مسجد بمون و خونه نرو . من هم میرم جبهه تا جنگ تموم نشه نباید سر و کله ام اینجا پیدا بشه . باید یه داستان سرهم کنم و آقا رو آماده کنم بعد با هم می ریم خونه. فقط قول بده گاهی با یک نوشته مارو از سلامتی ات مطلع کنی. با ناراحتی گفتم: چی ؟ نوشته؟ توی این بزن بزن من چطوری قول بدم نه نمی تونم من کاغذ و قلم کجا گیر بیارم.
با عصبانیت گفت: با التماس و گریه وزاری کریم رو راضی کردی و از تهران اومدی اهواز با قلدر رحیم رو راضی کردی اومدی آبادان توی این آتیش و خون حالا حتی زیر بار یه خط نامه نمی روی که لااقل دلمون آشوب نباشه؟
گفتم : آخه تو این آتیش و خون من دنبال کاغذ و قلم و نامه نوشتن باشم چی بنویسم؟
گفت: بابا چقدر برای دو کلمه نوشتن چانه می زنی . نگفتم شاهنامه بنویس فقط بنویس «من زنده ام».
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_چهل_و_یکم
نمی دانستم چرا باید بنویسم من زنده ام . با این حال بی اختیار با انگشت در خیال خودم روی پایم نوشتم:«من زنده ام».
به راستی مرگ چه ارزان شده بود
مسجد روبروی خانه ی ما بود . وقتی رسیدم خواهرها مشغول آشپزی و تدارکات و بسته بندی بودند.
خواهر دشتی تا چشمش به من افتاد گفت: خانم کجایی؟ ستاره ی سهیل شدی زن های حامله و مادرهای شیرده پای این فابلمه ها و ظرف ها ایستادن.
گفتم:دد من برای زایمان زن داداشم تهران رفته بودم آبادان نبودم حلالم کنید.
از روز سوم جنگ هم در ستاد پشتیبانی جبهه و جنگ اهواز بودم. برای این که غیبتم را در چند روز اول جنگ جبران کرده باشم داوطلب کارهای سخت می شدم تا از دل خواهر دشتی در بیاورم . او هم یک ملاقه به اندازه ی قدم دستم داد و گفت: جریمه ات اینه که تا صبح گندم هم بزنی . فردا صبح می خوایم به رزمنده ها حلیم بدیم.
خواهر دشتی گفت: آذوقه داره تموم می شه شما چون با فرمانداری در ارتباط هستین با خواهر منیژه رحمانی به فرمانداری برید و مقداری مواد غذایی خشک بیارید.
من و منیژه به فرمانداری رفتیم ولی گفتند: باید تا دو سه روز دیگه که مجوز تخلیه ی انبارهای آذوقه ی شرکت نفت صادر بشه صبر کنید.
با خودم گفتم: خب تا سه روز دیگه جنگ تمومه.اما خواهر دشتی گفت: پس برید از همسایه ها ذخیره ی خونه ها رو بگیرید. همسایه ها برای جبهه ها و رزمنده ها جونشون رو هم میدن.
این حرف ها یعنی این که بچه ها از خواب بیدار شوید جنگ تازه شروع شده.
او درست می گفت. تمام شهر را غیرت و جوانمردی پر کرده بود. مال من و مال تو معنی نداشت. جان من و جان تو مطرح نبود. هر که هر چه داشت در اختیار دیگران می گذاشت و مال مال همه بود.
چون مسجد در محله ی خودمان بود به یاد قولی افتادم که به سلمان داده بودم . یک تکه کاغذ پیدا کردم و نوشتم :{من زتده ام} مسجد مهدی موعود.
کوچه سوت و کور بود . از صدای دعوا و بازی بچه ها خبری نبود. هیچ بویی جز بوی باروت در کوچه به مشام نمی رسید. در خانه ی ما هم مثل همه ی خانه ها باز بود.به داخل رفتم . می دانستم در آن ساعت آقا خانه نیست. خانه خالی و ساکت بود. دوچرخه ی علی که خیلی طرفدار داشت و بچه ها سرش دعوا داشتند بی صاحب گوشه ای افتاده بود . یاداشتم را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم . از شدت صدای انفجارها شیشه ها یک خط در میان ترک خورده بودند. سکوت آزارم می داد. انگار سالها بود کسی در این خانه زندگی نمی کرد. انگار نه انگار که تا همین چند روز پیش من و خواهر و برادرانم در این خانه می خندیدیم.غیبت مادرم که مثل نقش گل بر دیوار آشپزخانه بود و هیچ وقت آشپزخانه را بی او ندیده بودم توی ذوق می زد . آشپزخانه به جای بوی دمپختک بوی ماندگی می داد. اتاق پذیرایی را خاک گرفته بود تنها قاب عکس آقا با چهره ای با ابهت همچنان به دیوارش آویزان بود.از هر طرف که به قاب نگاه می کردم چشمان آقا همان چشم های پر ابهت مردانه بود که مرا دنبال می کرد و به من خیره شده بود. دلم برای آقا تنگ شده بود . تا کی باید منتظر می ماندم تا سلمان قصه ای بسازد و من بتوانم بدون ترس و دلهره به خانه بروم.
رفتم توی انبار و آخرین رشن را جمع کردم . به جای این که عدس ها را به مسجد ببرم و آنجا پاک کنم رو به روی عکس آقا نشستم و مشغول پاک کردن عدس شدم . زمان آمدن آقا نبود اما یکباره آقا بالای سرم حاضر شد .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_چهل_و_دوم
هر دو از دیدن هم جا خوردیم . من از دیدن او خوشحال شدم اما او از دیدن من ناراحت شده بود.
آقا با تعجب گفت:تو اینجا چه کار می کنی ؟ برای چی اینجایی ؟ کریم چطور تو رو رها کرده؟ با کی اومدی ؟ چند روزه اینجایی؟ الان کجایی؟
چنان پشت سر هم سوال می کرد که فرصت نمی کردم به او جواب بدهم . با شرمندگی او را نگاه کردم. وقتی برایش توضیح دادم طی این مدت چه کارهایی در مسجد انجام داده ام خوشحال شد . قرار شد او بیرون از خانه با کیسه های شنی سنگری بسازد . از من خواست هر شب بدون استثناء تحت هر شرایطی به خانه بیایم.من هم قول دادم شب ها برای استراحت به خانه برگردم.حالا دو تا قول داده بودم یکی به سلمان دیگری به آقا . آذوقه هایی را که از همسایه ها گرفته بودم کیسه کیسه در چند نوبت به مسجد رساندم.
دو شب بعد طبق وعده ای که به آقا داده بودم به خانه رفتم آقا سنگر کوچک و جمع و جوری سر کوچه ساخته بود که با دیدن آن یاد قبرهایی می افتادم که برای مراقبه و غلبه بر ترس از مرگ در آنها می خوابیدیم . کف سنگر یک پتو و یک بالش کوچولو انداخته بود. یک توری هم به عنوان سقف سنگر کار گذاشته بود که پشه و مامولک و جانوران موذی نتوانند وارد آن شوند.
با دیدن این همه ذوق وسلیقه لبخندی زدم و گفتم : آقا این که سنگر نیست . این مثل تخت ملکه هاست.
بغلم کرد و پیشانی ام را بوسید و گفت: مگه تو چی از یه ملکه کمتر داری تو هم ملکه ی بابایی دیگه...
هیچ گاه آن چهره ی دوست داشتنی با آن دست های بزرگ و پینه بسته از کار و رنج که آن شب به روی سرم کشید از خاطرم نمی رود. آن دست های مهربان و دوست داشتنی را از صمیم قلب بوسیدم .
یادم آمد یادداشت دومم را هم باید برای سلمان بگذارم.دوباره نوشتم :«من زنده ام»و آن را به شیشه ی ترک خورده ی اتاق چسباندم.
صدای سوت خمپاره ها لحظه ای قطع نمی شد.شعله هایی که از سوختن شهر بر می خاست شب و تاریکی را بی معنا و همه جا روشن کرده بود . گوش شهر از صدای خمپاره ها پر شده بود.
آقا برای این که مرا از فضای ملتهب و وحشت آور صدا و آتش خمپاره ها دور کند، با خاطرات جنگ ها و تاریخ و شعر و ادبیات سرگرمم کرد . مثل همیشه که با آمدن فصل پاییز ژاکت های بافته شده ی سالهای قبلی را می شکافت و مدل و طرحی نو می بافت با کلافی به رنگ گل بهی ژاکتی برایم سرانداخته بود و بی آن که حتی یک نگاه به بافته هایش بیندازد همان طور که حرفه ای می بافت گفت: همه ی آدم ها تو زندگیشون یه بار جنگ می بینن اما من دو جنگ رو دیدم هم جنگ 1320رو دیدم و هم جنگ ایران و عراق رو.
در همسایگی ما چند نفر دیگر هم سنگر ساخته بودند دور آقا جمع شده بودند و دایم به آقا که صدای دلنشین و محزونی داشت می گفتند : مشدی دلمون گرفته یه دهن فایز بخون دلمون رو سبک کنیم.
آقا گفت: حالا وقت فایز نیست . صدای این خمپاره ها خودش فایزه. کی حوصله ی فایز داره. اما اصرار آنها کار ساز افتاد و صدای محزون آقا در آمد.
دست آخر گفت: برای دخترم می خونم تا خوابش ببره شما هم گوش بدید.
از لابلای زوزه های خمپاره ها صدای محزون آقا ،سکوت شب را در هم شکست .
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایه ی توست
گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat
#من_زنده ام🌷
#قسمت_چهل_و_سوم
گر رود دیده و عقل و خرد و جان تو مرو
که مرا دیدن تو بهتر از ایشان تو مرو
آفتاب و فلک اندر کنف سایه ی توست
گر رود این فلک و اختر تابان تو مرو
ای که درد سخنت صاف تر از طبع لطیف
گر رود صفوت این طبع سخندان تو مرو
اهل ایمان همه در خوف دم خاتمتند
خوفم از رفتن توست ای شه ایمان تو مرو
تو مرو گر بروی جان مرا با خود بر
ور مرا می نبری با خود از این خوان تو مرو
با تو هر جزو جهان باغچه و بستان است
در خزان گر برود رونق بستان تو مرو
هجر خویشم منما هجر تو بس سنگ دل است
ای شده لعل ز تو سنگ بدخشان تو مرو
روز دوازدهم ،صبح زود و باز هم به این امید که جنگ امروز تمام می شود به مسجد مهدی موعود رفتم.
آقای محمد بخشی نماینده ی فرماندار پیغام فرستاده بود که هفت نفر از نیروهای امداد را برای کمک به دامداری دیری فارم بفرستید اما نگفته بود کار ما آنجا چیست.
آنچه من در مورد دیری فارم می دانستم این بود که مزرعه ای تفریحی بسیار بزرگ صنعتی است با چندین هکتار مزرعه ی یونجه که علوفه ی مورد نیاز دام ها از همان جا تامین می شود.
هیچ وقت از نزدیک دیری فارم را ندیده بودم. مزرعه ای بود کاملا مکانیزه که تمام شیر پاستوریزه ی مورد نیاز کارکنان شرکت نفت (آبادان اهواز خارک گچساران)از آنجا تامین می شد.
در آن روزها هر نوع کاری برایمان خدمت تعریف می شد.همه جا اعزام شده بودیم جز گاوداری.
سوار وانت شدیم . چند زن عرب زبان روستایی هم عقب وانت نشسته بودند. راه افتادیم . مریم فرهانیان گفت: همه به جبهه اعزام می شن ما به طویله.
مریم که خودش عرب بود از زن های روستایی پرسید:ما برای پی می ریم طویله؟
گفتم :مریم کلاس دیری فارم رو اینقدر پایین نیار . نا سلامتی دامداری صنعتیه.
با اکراه گفت:دیری فارم خارجیشه که به فارسی میشه همون طویله ی خودمون
در هاله ای از ابهام وارد دیری فارم شدیم . مسولان گاوداری از همان ابتدای جنگ آنجا را به حال خود رها کرده بودند . حدود پانصد راس از گاوهای بزرگ هلندی و آلمانی که هر کدام یک تن وزن داشتند با شناسنامه و اسم و رسم آنجا بودند. این دام ها تحت مالکیت پالایشگاه آبادان بودند . دیری فارم سرمایه ی ملی ارزشمندی برای کشور محسوب می شد و الان در تیررس کامل عراقی ها قرار گرفته بود. بعضی از گاوها ترکش خورده و تلف شده بودند و بعضی که شرایط کشتار آنها فراهم بود با مجوز توسط افراد خبره قبل از تلف شدن دبح و به محل های پخت غذا ارسال می شدند . بعضی از گاوها آن قدر عصبی و بی قرار شده بودند که اجازه نمی دادند کسی به آنها نزدیک شود . راستش من هم اول کار وقتی به چشم های گاوها نگاه می کردم می ترسیدم تا این که یواش یواش با راهنمایی زن های عرب به گاوها نزدیک شدم.
یکی از زنان عرب برایمان توضیح داد که قبلاٌ شیر این گاوها با دستگاه های پیشرفته ی مدرن دوشیده می شده حالا آنجا برق ندارد و گاوها پرشیر شده اند و ما می خواهیم شیرشان را بدوشیم . هر کدام از اینها روزانه پنجاه تا هشتاد لیتر شیر می دهند . گاوهای درشت هیکلی که هر کدام از ما زیر یک لنگشان جا می شدیم منتظر بودند که آنها را بدوشیم .
ادامه دارد...✒️
👇👇👇
✅ @telaavat