eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
29 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
بچه های من پول هایشان را روی هم گذاشته اند و یک هدیه برای عمویشان خریده اند به دخترم می گویم این را به چه مناسبتی برای عمو خریده اید؟ می گوید به مناسبت روز عمو می گویم روز عمو دیگر چه صیغه ای ست؟ می گوید تولد حضرت عباس مگر روز عمو نیست؟ و لعنت خدا بر هر آن کس که بین تو و آب فرات مانع شد... @telkalayyam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یا_ابانا... من هم مثل یک کودک گریه کردم برای پدری که سخت است جدا شدن از او... #یمن.... @telkalayyam
شاعرهای درست و حسابی بعد از شعر گفتن، تازه کار سختشان شروع می شود. این که شعرشان را دو دستی بچسبند که دزد نبرد یا اسمشان را محکم بدوزند به پایین شعر که کسی بدون ذکر نام شاعر، شعرشان را نخواند یا راه بیفتند دنبال شعرشان بینند کجاها می رود با کی معاشرت می کند چه جور دوست و رفیق هایی دارد و... . و این قصه امروزی نیست در تذکره ی آتشکده ی آذر آمده است: «ملک طیفور برادر مهتر ملّا داعی انجدانی است و از تلامذه ی شیخ عبدالعال و مولا فتح الله مفسّر است و اوّل حال «کسری» تخلّص می کرده، بعد از آن مدّتی در قزوین مانده و «ملک» تخلّص کرده. به هر حال این یک بیت ممتاز از او ملاحظه شد. گویند: بعد از آن که میرزا ملک قمی به هندوستان رفته بود، جمعی این شعر را به او اِسناد می دادند. ملک طیفور قاصدی به این خصوص به هند فرستاده و از میرزا ملک قمی، حجّتی معتبر صادر کرده، مدّعیان را ساکت ساخته و شعر را مالک شد. این است: خون چکان است «ملک» تیغ ستم، می ترسم که پی آخر به در خانه ی قاتل برود» @telkalayyam
... توی شهر ما تا همین چند سال پیش رسم بود که بچه های هر محل و کوچه ای از یکی دو هفته مانده به نیمه شعبان یک سینی دست می گرفتند و چند تا شکلات توی سینی می گذاشتند و به هر رهگذری که می رسیدند می گفتند برای تولد امام زمان کمک کنید . با این کار پول جمع می کردند برای آذین کوچه یا محل و معمولا ساختن حوض و فواره و درست کردن ماکت خاکی جبهه و جنگ حق و باطل. یک رقابت زیبای پنهان و گاهی آشکار وجود داشت بین بچه های هر کوچه و محل بر سر این که روز نیمه ی شعبان کدام حوض قشنگ تر است و کدام فواره بلندتر است و آذین بندی کدام کوچه خیره کننده تر است... بعضی از بچه ها هم سینی شان را دست می گرفتند و می آمدند توی خیابان و جاهای شلوغ تر که به خیال خودشان پول بیشتری جمع کنند اما معمولا این طور بود که اهل محل بهتر به بچه هااعتماد می کردند تا رهگذرهای غریبه. خلاصه تا ماه شعبان به نیمه برسد این جمله را شاید هزار بار از زبان بچه های قد و نیم قد می شنیدیم که برای تولد امام زمان کمک کنید. نمی دانم چه اتفاقی افتاد که بچه ها گم شدند. دیگر خبری ازشان نیست. توی دنیای ارتباطات و رابطه های مجازی نفهمیدیم کی رابطه ها و هویت هایی مثل بچه محل و هم محلی و همسایگی محو شدند و حوض های نیمه ی شعبان بی آب و بی فواره ماندند و خلاصه دیگر کسی برای تولد امام زمان کمک نکرد... @telkalayyam
حدود ساعت چهار عصر با سید محمدمهدی رسیدیم مصلی دنبال نمازخانه می گشتیم که نماز بخوانیم و بعد برویم سر وقت کتاب... با خودم فکر کردم اگر کتابی چاپ کردم اسمش را بگذارم "نمازخانه ی مصلی" اسم جذابی ست. هم لایه دارد هم غافلگیری و ضربه.... @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
... دم صبحی یا کریم بیچاره آمده بود توی راهرو و هی خودش را می کوبید به شیشه های پاگرد که برگردد به آسمان... راه بازی را که آمده بود از شیشه ی پنجره تشخیص نمی داد.... محکم می خورد به شیشه و می افتاد و نفس نفس می زد و دوباره می پرید و... شیشه را نمی دید انگار...فقط آسمان را می دید... به ذوق آسمانی که جلوی چشمش بود نفس نفس زنان دوباره پر و بال باز می کرد اما یک چیزی بین او و آسمان مانع بود... یک چیزی که نمی فهمید چیست... یک چیزی که نمی دید چیست... سرعت می گرفت برای یک آسمان دور اما خیلی زود می خورد به مانع نامرئی... توقع نداشت انگار... پاگرد پر شده بود از پرهای ریخته... یک بار که محکم به شیشه خورد و افتاد زمین، سریع گرفتمش... یاکریم ترسیده بود... یا کریم آنقدر قلبش تند می زد که انگار می خواست سینه اش بشکافد... نازش کردم.. بوسیدمش... بردمش توی حیاط... تا دست هایم را باز کردم پر کشید... قلبم داشت تند تند می زد آنقدر که سینه ام... یاکریم، حکایت من بود… @telkalayyam
هدایت شده از تلک الایام
گاهی وقت ها گناه که می کنم تو سرت را پایین می اندازی... @telkalayyam
سالهاست برای من بارانی ترین لحظه ی نوزدهم ماه مبارک آنجاست که سحر تمام می شود و مرحوم مؤذن زاده به اینجا می رسد که اشهد ان مولانا امیرالمومنین علیا ولی الله @telkalayyam
پلاستیک ها در طبیعت تجزیه نمی شوند. شهادت می دهم که پلاستیک ها در طبیعت تجزیه نمی شوند... فایل های ورد و اکسل گم می شوند. هاردها می سوزند... کارت های بانکی مسدود یا منقضی می شوند... نرم افزارهای حسابداری ویروسی می شوند... بانک ها تجزیه و ترکیب می شوند... سیستم بام همه ی یادداشت ها را بدون اطلاع قبلی به یکباره محو می کند اما پلاستیک ها همچنان هستند... سال هاست که هستند... یک عالمه پلاستیک که هر کدامشان با یک برچسب اختصاص به یک کار خاص پیدا کرده اند... حاج خانم سال هاست که از این پلاستیک ها مراقبت می کند... یکی فقط مخصوص پول نان است... یکی اجاره خانه ی سادات... یکی ایتام... یکی خرج روضه... یکی مشارکت در قربانی... و خیلی پلاستیک های دیگر... قدیمی ترینشان که یک پلاستیک مشکی است و شاید هم سن خودم باشد اسمش صندوق قمربنی هاشم است... هی به حاج خانم گفتیم بیا به این کارها یک نظم و ترتیبی بده... بیا حساب باز کن... بیاور حساب و کتاب ها را برایت توی نرم افزار وارد کنیم... بیا فلان کار را کنیم... هی رویمان را زمین نزد و گفت باشد... و هی ما هر بار یک بلایی سر حساب و کتاب ها آوردیم... هی تکنولوژی گولمان زد اما توی همه ی این سال ها پلاستیک ها همچنان سرجایشان بودند با یادداشت های چند کلمه ای که روی هر کدامشان بود و نمی گذاشت حسابی از قلم بیفتد... @telkalayyam
ساکولنت؛ هاوُرتیا؛ دیفن باخیا... اینها فقط نام گونه های گیاهان زینتی و آپارتمانی نیستند... اینها فحش هستند وقتی مراقبی که بچه ها حرف بد یاد نگیرند آنها خودشان برای راه انداختن امورشان در منازعات و گیس و گیس کشی های روزمره دست به کار می شوند و از اطراف و اکناف واژه های مناسب برای فرونشاندن خشمشان پیدا می کنند... @telkalayyam
هدایت شده از خبر فوری قم
⭕️فوری ☑️رجعت شهید جلالی نسب از شهدای مدافع حرم قم 🔸به گزارش کانال خبر فوری قم _پیکر شهید مدافع حرم، احمد جلالی نسب از رزمندگان ایرانی و پاسدار سپاه امام علی بن ابیطالب (ع) استان قم که آذرماه سال 95 در نبرد با تروریست های تکفیری در شهر تدمر سوریه به فیض شهادت نائل شد به وطن برگشت. 🔸مراسم وداع و تشییع این شهید متعاقبا اعلام می‌شود. ☑️بزرگترین کانال خبری استان قم 👇 @PhotoQomNews
هدایت شده از خبر فوری قم
☑️اعلام مراسم وداع و تشییع حاج احمد جلالی نسب شهید مدافع حرم 🔸 یکشنبه مراسم استقبال از ساعت۷:۳۰صبح حرم مطهر. 🔸دوشنبه بعد از نماز مغرب وداع در حرم مطهر. 🔸سه شنبه ساعت ۱۴تشیع ازمسجد امام بسمت حرم و گلزار شهدای علی بن جعفر(ع) ☑️بزرگترین کانال خبری استان قم 👇 @PhotoQomNews
تلک الایام
☑️اعلام مراسم وداع و تشییع حاج احمد جلالی نسب شهید مدافع حرم 🔸 یکشنبه مراسم استقبال از ساعت۷:۳۰صبح
این یادداشت را پارسال به عنوان بخشی از سفرنامه ی سوریه به صورت موقت منتشر کرده بودم: موقع خداحافظی در بوکمال، راننده ها نگران بنزین بودند. ابوساجد از شیخ علی خواست که از سهمیه ی بنزین خودشان باز هم به ما بدهند. شیخ علی 50 لیتر دیگر از سهمیه ی بنزینش را به ما داد و این یعنی باید چند روزی را خودشان بدون بنزین سپری می کردند. 50 لیتر البته ما را به دمشق نمی رساند اما تا تدمر را می شد با این بنزین آمد. به تدمر که رسیدیم چند ساعتی از شب گذشته بود. ترس و تاریکی بود و خرابی و سقف های خوابیده و کوچه های بمباران شده. شهر هنوز خالی از سکنه بود و تک و توک مغازه دارها برگشته بودند که زندگی را به شهر برگردانند... کنار یکی از خانه ها توقف کردیم. راننده ها پیاده شدند و ما هم پشت سرشان وارد منزل شدیم. به اتاق بزرگی رسیدیم که یک بخاری نفتی داشت و یک میز و چند صندلی. مرد تپلی پشت میز نشسته بود و داشت با تلفن حرف می زد. نگاهش که به ما افتاد با لحنی بین شوخی و جدی گفت چه خبر است؟ بنزین نداریم. ابوساجد وارد شد و روی صندلی نشست یعنی ما هم خیال برگشتن نداریم. مرد گفت لابد باید چایی هم برایتان بیاورم... همگی استقبال کردیم. بعد گفت تا مجبور نشده ام شام هم بدهم بنزینتان را بگیرید و بروید و تلفن را برداشت و با عربی دست و پاشکسته سفارش کرد که به راننده ها بنزین بدهند. ابوساجد گفت پس تا راننده ها بنزین بزنند ما همین جا می مانیم که چای بخوریم و گرم شویم. دوست جدیدمان، صدا زد که چای بیاورند و خودش دوباره با تلفن مشغول شد. ابوساجد سر صحبت را باز کرد و گفت این آقایان شاعر هستند و این چند روز بین رزمنده ها برنامه داشته اند و چقدر خوب بوده و فلان... لحن آقای دوست به طور محسوسی نرم و صمیمی شد. شروع کرد به تعریف کردن از علاقه ی خودش به شعر و اینکه شعر کاظم کاظمی را که توی کتاب درسی بوده چقدر دوست داشته و هر بار که می خوانده اشک می ریخته و... ابوساجد به ما گفت یکی دو نفرتان هم شعر بخوانید... ما هم بدون تامل اشاره کردیم به سید محمدمهدی و شعر چه فرقی می کند... و ریزریز می خندیدیم و به سید نیش و کنایه می زدیم... ابوساجد هم توی این چندروز جریان خنده ها و نیش و کنایه های ما کاملا دستش آمده بود و گاهی همراهی می کرد. خلاصه سید محمدمهدی آماده ی شعر خوانی شد و سینی چای هم رسید. با استکان ها و لیوان ها و شیشه مرباهایی در سایزهای مختلف... سید شعرش را خواند و معلوم بود شعر، به جان دوست ایرانی مان نشسته. نوبت به سید حسن که رسید نیش و کنایه ها به اوج رسید و چند شمّه از سوتی هایش را برای آقای دوست جدید تعریف کردیم و دسته جمعی خندیدیم... . صحبت ها گرم شد و صدای تعریف و خنده از اتاق بلند بود و انگار ثانیه به ثانیه رشته ی انس و الفت بین ما محکم تر می شد. راننده ها برگشتند و این یعنی باید خداحافظی می کردیم. آقای دوست گفت یک لحظه صبر کنید و به یکی از سربازهایش گفت تا کیف او را از آن یکی اتاق بیاورد. سرباز کیف را که آورد، به طور محسوسی فضای اتاق عوض شد. آقای دوست در کیف را باز کرد و پارچه ای را بیرون آورد... گفت امروز دوم دی ماه است. دیروز یعنی اول دی ماه روز تولد من بود. گفت خیلی دلم گرفته بود، من با شهید جلالی نسب که از بچه های قم بود خیلی رفیق بودم. پارسال بود که بمب به ماشینش اصابت کرد. هرچقدر جستجو کردیم از این شهید هیچ چیز باقی نمانده بود که بتوانیم به ایران بفرستیم... انگار که پودر شده بود... گفت دیروز رفتم به محل شهادتش و متوسل به حضرت زهرا شدم...گفتم امروز روز تولد من است دلم می خواهد به من هدیه ای بدهید... گفت همین طور که خاک ها را می گشتم این دو تکه کوچک استخوان را پیدا کردم و این یک تکه پوتین را.... پارچه را باز کرد و استخوان ها را نشانمان داد... همگی منقلب بودیم و بغض ها را قورت می دادیم... گفت البته باید مراحل زیادی طی شود تا ثابت شود این استخوانها متعلق به شهید است اما من شک ندارم و اصلا توی آن محدوده فقط همین یک نفر شهید شده... آقای دوست گفت من این استخوان ها را نشانتان دادم فقط برای اینکه شما را یک قسم بدهم... گفت من از مدیرهای اقتصادی مملکت هستم... از خیلی فسادها خبر دارم... هیچ ربطی هم به این جناح و آن جناح ندارد... گفت چرا هیچ شعر درست و حسابی برای مفاسد اقتصادی نداریم؟ باور کنید شعر خیلی تاثیرگذار است... ...می خواهم به این استخوان ها قسمتان بدهم که برای مفاسد اقتصادی شعر بگویید به هر حال لحظه ی خداحافظی رسید... از هم شماره تماس گرفتیم ... آقای دوست، خودش را کیان معرفی کرد..بچه ی کرمان بود... گفتیم ما هم از قم آمده ایم.. گفت آخوند که نیستید؟ گفتیم اتفاقا هستیم... گفت اگر می دانستم راهتان نمی دادم و دوباره صدای خنده از اتاق بلند شد... عکس انداختیم و دست در گردن هم انداختیم و خداحافظی... @telkalayyam
قفسی که پرنده های خوشحال داشت دری همیشه باز داشت گنبد و گلدسته داشت و روی گنبدش چراغ و پرچم داشت؛ نه خواب و رؤیا بود نه شعر بود نه افسانه نقاشی پسرم بود @telkalayyam
نه ستاره ها را... نه ماه را... و نه خورشید را... تو را دوست دارم که چراغ هدایتی @telkalayyam
هدایت شده از شعر و کودکی
بهشت، هیئت هم داره؟ فاطمه/شش و نیم ساله @sherokoodaki
وگرنه شهید در معرکه را با همان لباسی که به تن داشته دفن می کنند با همان لباسی که به تن داشته... @telkalayyam
و ناگهان یادت می آید که عیدی های عید غدیر را هنوز خرج نکرده ای...😊 @telkalayyam
استاد مجاهدی می گفت گاهی شیخ جعفر آقا (مجتهدی) سرزده به منزل ما تشریف می آورد. سفره می انداختیم و همان غذایی را که برای خودمان آماده کرده بودیم می آوردیم. ایشان سر سفره می نشست و غذا را نگاه می کرد و می گفت به به... این غذا همه اش نور است... این غذا با محبت پخته شده... @telkalayyam
خبر پیچید تا کامل کند دیگر خبرها را... @telkalayyam
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم فهمیده ام خدا عالمی را به هم می ریزد تا مؤمنی را به آرزویش برساند... @telkalayyam
توی این روزها و شب های ابتلا و سیل و زلزله و ویروس و ... فرصت خوبی ست که پناه ببریم به منبع قدرت و آرامش و امنیت... مدتی خودمان را قرنطینه کنیم با خلوت... تفکر... توسل... مفاتیح...صحیفه ی سجادیه... دعای بیست و دوم صحیفه که نیایش در هنگام سختی هاست دعای بیست و سوم که دعای طلب عافیت است دعای سی و ششم که دعا هنگام ابری شدن آسمان و رعد و برق است آنجا از خدا می خواهی که این آیه های الهی (رعد و برق) را که در فرمان او هستند موجب برکت و رحمت قرار دهد نه موجب نقمت و مضرت... بلاهای طبیعی می آیند و می روند اما بلاهایی هم هستند که نتیجه ی اعمال و انتخاب های خودمان هستند و موجب می شوند تا ظالمان و نااهلان را بر خودمان چیره کنیم. دعای سی و سوم از خدا معرفت انتخاب را مسئلت می کند و این که اجازه ندهد خواست و تصمیم ما بر مصلحت و حکمت و رضایت او چیره شود و از خدا صبر طلب می کند برای آنچه رضای اوست اما امیال ما آن را نمی پسندد... @telkalayyam
آیا داستان آن سه نفر را نخوانده اید؟ (که در همراهی رسول خدا و یارانش کوتاهی کردند و پیامبر دیگر با آنان سخن نگفت، و مؤمنین و حتی کودکان از آنان روی برگرداندند) تا اینکه زمین با همه ی فراخی اش بر آنان تنگ آمد ( و از دلتنگی و ندامت سر به کوه و بیابان گذاشتند تا آنجا که خودشان نیز با هم سخن نگفتند و یکدیگر را ترک کردند.) اما از خودشان نیز به تنگ امدند اما از خودشان نیز به تنگ امدند اما از خودشان نیز به تنگ امدند و دریافتند که گریزی از خدا نیست مگر پناه به آغوش خود او... پس خداوند آغوش رحمتش را به سویشان باز کرد تا آنها به سوی او برگردند آری خدا بسیار توبه پذیر است و بسیار مهربان... وَ عَلَی الثَّلاثَةِ الَّذِینَ خُلِّفُوا حَتَّی إِذا ضاقَتْ عَلَیهِمُ الْأَرْضُ بِما رَحُبَتْ وَ ضاقَتْ عَلَیهِمْ أَنْفُسُهُمْ وَ ظَنُّوا أَنْ لا مَلْجَأَ مِنَ اللَّهِ إِلَّا إِلَیهِ ثُمَّ تابَ عَلَیهِمْ لِیتُوبُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ التَّوَّابُ الرَّحِیمُ توبه/118 داستان آن سه نفر و آن پنجاه روز را در تفسیر مجمع البیان، جلد 5 صفحه ی 120 بخوانید @telkalayyam
فکونوا ملائکة الله اعوانی و انصاری حتی أدخل هذه الرّوضة المبارکة... از اذن دخول مشاهد مشرفه . . . حرم لازمیم! آی فرشته ها... @telkalayyam
. . . این روزها هر جای آسمان را که نگاه می کنم تحت قبّه ی توست @telkalayyam