eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
28 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
این یادداشت را پارسال به عنوان بخشی از سفرنامه ی سوریه به صورت موقت منتشر کرده بودم: موقع خداحافظی در بوکمال، راننده ها نگران بنزین بودند. ابوساجد از شیخ علی خواست که از سهمیه ی بنزین خودشان باز هم به ما بدهند. شیخ علی 50 لیتر دیگر از سهمیه ی بنزینش را به ما داد و این یعنی باید چند روزی را خودشان بدون بنزین سپری می کردند. 50 لیتر البته ما را به دمشق نمی رساند اما تا تدمر را می شد با این بنزین آمد. به تدمر که رسیدیم چند ساعتی از شب گذشته بود. ترس و تاریکی بود و خرابی و سقف های خوابیده و کوچه های بمباران شده. شهر هنوز خالی از سکنه بود و تک و توک مغازه دارها برگشته بودند که زندگی را به شهر برگردانند... کنار یکی از خانه ها توقف کردیم. راننده ها پیاده شدند و ما هم پشت سرشان وارد منزل شدیم. به اتاق بزرگی رسیدیم که یک بخاری نفتی داشت و یک میز و چند صندلی. مرد تپلی پشت میز نشسته بود و داشت با تلفن حرف می زد. نگاهش که به ما افتاد با لحنی بین شوخی و جدی گفت چه خبر است؟ بنزین نداریم. ابوساجد وارد شد و روی صندلی نشست یعنی ما هم خیال برگشتن نداریم. مرد گفت لابد باید چایی هم برایتان بیاورم... همگی استقبال کردیم. بعد گفت تا مجبور نشده ام شام هم بدهم بنزینتان را بگیرید و بروید و تلفن را برداشت و با عربی دست و پاشکسته سفارش کرد که به راننده ها بنزین بدهند. ابوساجد گفت پس تا راننده ها بنزین بزنند ما همین جا می مانیم که چای بخوریم و گرم شویم. دوست جدیدمان، صدا زد که چای بیاورند و خودش دوباره با تلفن مشغول شد. ابوساجد سر صحبت را باز کرد و گفت این آقایان شاعر هستند و این چند روز بین رزمنده ها برنامه داشته اند و چقدر خوب بوده و فلان... لحن آقای دوست به طور محسوسی نرم و صمیمی شد. شروع کرد به تعریف کردن از علاقه ی خودش به شعر و اینکه شعر کاظم کاظمی را که توی کتاب درسی بوده چقدر دوست داشته و هر بار که می خوانده اشک می ریخته و... ابوساجد به ما گفت یکی دو نفرتان هم شعر بخوانید... ما هم بدون تامل اشاره کردیم به سید محمدمهدی و شعر چه فرقی می کند... و ریزریز می خندیدیم و به سید نیش و کنایه می زدیم... ابوساجد هم توی این چندروز جریان خنده ها و نیش و کنایه های ما کاملا دستش آمده بود و گاهی همراهی می کرد. خلاصه سید محمدمهدی آماده ی شعر خوانی شد و سینی چای هم رسید. با استکان ها و لیوان ها و شیشه مرباهایی در سایزهای مختلف... سید شعرش را خواند و معلوم بود شعر، به جان دوست ایرانی مان نشسته. نوبت به سید حسن که رسید نیش و کنایه ها به اوج رسید و چند شمّه از سوتی هایش را برای آقای دوست جدید تعریف کردیم و دسته جمعی خندیدیم... . صحبت ها گرم شد و صدای تعریف و خنده از اتاق بلند بود و انگار ثانیه به ثانیه رشته ی انس و الفت بین ما محکم تر می شد. راننده ها برگشتند و این یعنی باید خداحافظی می کردیم. آقای دوست گفت یک لحظه صبر کنید و به یکی از سربازهایش گفت تا کیف او را از آن یکی اتاق بیاورد. سرباز کیف را که آورد، به طور محسوسی فضای اتاق عوض شد. آقای دوست در کیف را باز کرد و پارچه ای را بیرون آورد... گفت امروز دوم دی ماه است. دیروز یعنی اول دی ماه روز تولد من بود. گفت خیلی دلم گرفته بود، من با شهید جلالی نسب که از بچه های قم بود خیلی رفیق بودم. پارسال بود که بمب به ماشینش اصابت کرد. هرچقدر جستجو کردیم از این شهید هیچ چیز باقی نمانده بود که بتوانیم به ایران بفرستیم... انگار که پودر شده بود... گفت دیروز رفتم به محل شهادتش و متوسل به حضرت زهرا شدم...گفتم امروز روز تولد من است دلم می خواهد به من هدیه ای بدهید... گفت همین طور که خاک ها را می گشتم این دو تکه کوچک استخوان را پیدا کردم و این یک تکه پوتین را.... پارچه را باز کرد و استخوان ها را نشانمان داد... همگی منقلب بودیم و بغض ها را قورت می دادیم... گفت البته باید مراحل زیادی طی شود تا ثابت شود این استخوانها متعلق به شهید است اما من شک ندارم و اصلا توی آن محدوده فقط همین یک نفر شهید شده... آقای دوست گفت من این استخوان ها را نشانتان دادم فقط برای اینکه شما را یک قسم بدهم... گفت من از مدیرهای اقتصادی مملکت هستم... از خیلی فسادها خبر دارم... هیچ ربطی هم به این جناح و آن جناح ندارد... گفت چرا هیچ شعر درست و حسابی برای مفاسد اقتصادی نداریم؟ باور کنید شعر خیلی تاثیرگذار است... ...می خواهم به این استخوان ها قسمتان بدهم که برای مفاسد اقتصادی شعر بگویید به هر حال لحظه ی خداحافظی رسید... از هم شماره تماس گرفتیم ... آقای دوست، خودش را کیان معرفی کرد..بچه ی کرمان بود... گفتیم ما هم از قم آمده ایم.. گفت آخوند که نیستید؟ گفتیم اتفاقا هستیم... گفت اگر می دانستم راهتان نمی دادم و دوباره صدای خنده از اتاق بلند شد... عکس انداختیم و دست در گردن هم انداختیم و خداحافظی... @telkalayyam