eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
28 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید در معرکه را با همان لباس خودش دفن می کنند... با همان لباس خودش... @telkalayyam
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده. حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت از این بُستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی؟ گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کُنم هدیه اصحاب را، چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز کان سوخته را جان شد و آواز نیامد این مدّعیان در طلبش بی خبرانند کان را که خبر شد خبری باز نیامد :: ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم وز هر چه گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر ما همچنان در اوّل وصف تو مانده‌ایم از دیباچه گلستان سعدی از دوستانم شنیدم که سید احمد شمس در پایان جلسه روضه اش این مصرع از سعدی را خوانده که: مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر و چشم بر هم گذاشته و از هوش رفته و... به دیباچه گلستان مراجعه کردم و دیدم سطر به سطر این حکایت سعدی چه توصیف زیبایی از آخرین لحظات این بلبل بوستان آل الله علیهم السلام است. با اینکه او عمری از آنچه استشمام کرده بود مشام جان اصحاب را نیز معطر کرده بود. با موالیان کریم و با وفایش که خود از ذریه شان بود محشور باد... @telkalayyam
درباره زهیر و پدرش و حوض آبی که از خانه شان راهی به کربلا داشت پارسال اینجا نوشته بودم... امسال پیاده روی را کمی دیرتر از هر سال آغاز کردیم. خانم پا درد داشت و مثل هر سال نمی توانست راه بیاید. زنگ زدیم به زهیر تا خاطرجمع شویم وقتی به منزلشان می رسیم، آنها راهی کربلا نشده اند. زهیر حال و احوال کرد و گفت امشب هم هستیم. تا منزلشان دویست عمود راه بود و رسیدن به آنجا آن هم توی گرما طاقت فرسا بود. چند دقیقه بعد زهیر زنگ زد و پرسید کدام عمود هستید؟ دارم با ماشین می آیم دنبالتان. یک ساعتی طول کشید تا زهیر از بین جمعیت مشایه به ما برسد. با خوشحالی دیده بوسی کردیم و سوار شدیم. احوال ابوزهیر را پرسیدیم که این یک سال نگران اخبار سلامتی اش بودیم. گفت پدرم سحر بیست و هفت ماه مبارک در سجده ارتحال کرد. ناراحت شدیم و تسلیت گفتیم. وقتی رسیدیم، خانه آن خانه سابق نبود. کاملا کوبیده شده بود و بنای نیمه کاره ساختمان موکب بزرگ تر به چشم می خورد. تنها چیزی که کامل شده بود حمامات بود که الحق خیلی بهتر از سابق بود. جلوی در ورودی یک تابلو نصب شده بود و نوشته شده بود موکب عبدالله الرضیع خدمت زوار الحسین علیه السلام شرف لنا عکس و نام مؤسس موکب یعنی پدرش هم روی تابلو بود شیخ نجاح الطفیلی زهیر گفت این اسم را پدرم خودش روی موکب گذاشته بود. الحمدلله که با رفتن یک موکب دار پیر، این علم روی زمین نمانده بود و زهیر داشت میراث پدری اش را که خدمت به زوار اربعین بود توسعه می داد. در راه برگشت تماس گرفتم و از زهیر اجازه گرفتم که برای بنای نیمه کاره موکبشان که به خاطر هزینه ها همچنان نیمه کاره مانده بود تبرعات جمع کنم. این شماره کارت بنده است و اختصاص به نذورات فرهنگی دارد:
6037997376460078
حسن بیاتانی اگر نذری و نیتی دارید برای اقامه موکب نیمه کاره عبدالله الرضیع علیه السلام می توانید به اینجا واریز کنید و اطلاع دهید. در این خانه حوضی هست که به کربلای ابی عبدالله علیه السلام متصل است. @telkalayyam
داستان آشنایی ما با زهیر برمی گردد به هفت سال پیش. ما شب را مهمان سادات طالقانی بودیم اما سید سلمان جای دیگری را پیدا کرده بود. می گفت اینها خیلی اصرار دارند و اگر منزلشان نروم بی ادبی است و از این حرف ها. ما هم به خنده گفتیم لابد اینها هم بچه دار نمی شوند و واقعا هم همین طور بود. احترام عراقی ها به سادات از روی تشریفات نیست. از روی عقیده است. عقیده یعنی آنچه با قلب و فکر و باور گره خورده است. بارها توی طریق شاهد بودیم که برای بچه دار شدن از سیدسلمان دعا و آب متبرک و... می خواهند و ما البته با کمال بدجنسی این موضوع را سوژه خنده و شوخی های ناجور کرده بودیم و سال هاست که هشتک نسل سید سلمان بین رفقا رواج دارد. آن شب سید سلمان منزل زهیر مانده بود و مادر زهیر با اصرار عمامه سیادت او را در یک تشت شسته بود و عروسش را که سال ها بچه دار نمی شد مجبور کرده بود با این آب چرکین غسل کند. امسال یکی از برادرزاده های زهیر، پسر بچه شش ساله ای را به ما نشان داد که توی موکب نیمه کاره کار می کرد و آب خنک دست زوار می داد و به ما گفت این پسر، ابِن علی است. یعنی فرزند همان عروس خانواده که بچه دار نمی شد و به برکت غسل با آب عمامه چرکین سید سلمان به دنیا آمده بود... خلاصه اینکه بعد از این همه سال شوخی، امسال برای اولین بار نسل سید سلمان را با چشم خودمان دیدیم. عبدالله بن علی الطفیلی... راستی برای شفای ام زهیر هم دعا کنید... @telkalayyam
طریقی که ما می رویم طریق مقتدایی هاست. توی خیلی از خانه ها نام مقتدا روی پسربچه هاست. یکی دو سال پیش که مقتدا مواضع ضد ایرانی داشت به وضوح نگاه سنگین و نیش و کنایه ها را می شد حس کرد. امسال ولی داستان فرق می کرد. به وضوح نگاه ها به ایرانی ها مثبت شده بود. این جمله را چند بار در طریق شنیدم که ایرانی ها شرف ما و شرف شیعه هستند. از جمله از ابوعلی که شبی میهمانش بودیم و اولین باری بود که با او آشنا می شدیم. بارها و بارها از ما می پرسیدند که بعد از اربعین؟ یعنی پاسخ ایران به اسرائیل بعد از اربعین است؟ و منتظر جواب ما نمی شدند و این وعده را حتمی می دانستند. در منزل سید محمد پیرمردی اهل حکمت از اهالی ناصریه مهمان بود که نامش را فراموش کرده ام می گفت کاش ایرانی ها متوجه موقعیت امروز خود باشند و حواسشان باشد که امروز کیان و پناه شیعه هستند و کاش با دعواهای داخلی و اختلافات شیعه با شیعه این موقعیت حساس را تضعیف نکنند. با خودم گفتم به قدر بضاعت پیامش را منتقل کنم... @telkalayyam
در طریق مشایه آنچه از ماکولات و مشروبات، روزی ما می شود همه از سفره بی نهایت و با کرامت مولاست و در هر منزلی که فرود می آییم مهمان او هستیم به قول شاعر: نزیلک حیث ما اتجهت رکابی و ضیفک حیث کنت من البلادی اما هر چه در این سالها با این چشم های ظاهربین از نزدیک تر به این سفره و این ضیافتخانه نگاه کرده ام ناخواسته آلودگی هایی به چشمم آمده. میزبانان باکرامت ما به طور مشهودی از بسیاری احکام طهارت به خصوص احکام متنجس کم اطلاعند و تنها راهی که بشود اشیاء و اماکنی که با چشم خود آلوده شدنشان را دیده ای، محکوم به طهارت بدانی، غایب شدن فرد مسلمان است. همیشه این کلنجار را با خودم داشته ام که چگونه باید بعضی احکام را به دوستان و همراهان و میزبانان تذکر دهم که سوء برداشت نشود. امسال در منزل سیدمحمد صحنه زیبایی دیدم. به جز ما که مهمان های ایرانی سیدمحمد بودیم، همه مهمان های او، از اهالی ناصریه بودند. یعنی همشهری هایش. امسال سید محمد بعد از شام بلند شد و شروع کرد یکی دو تا از احکام طهارت را شرح داد. با خودم گفتم که این بیچاره ها حالا مجبورند به خاطر رودربایستی از میزبان بنشینند و احکام گوش بدهند. شاید طرح مسأله از طرف سید محمد یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید اما تا نزدیک نیمه های شب، میهمان ها داشتند سؤال هایشان را می پرسیدند. همه سؤال ها هم درباره احکام طهارت بود. حتی دیدم وقتی برق ها خاموش شده بود و همه آماده خواب بودند دو تا از مهمان ها در حالی که دراز کشیده بودند همچنان داشتند درباره احکام با هم حرف می زدند. در ذهن من شاید بیان احکام از خشک ترین و کسالت بار ترین بخش های تبلیغ دین باشد اما با چشم خودم دیدم که چقدر برای عراقی ها با هر سن و سال و تیپ و قیافه ای، شنیدن احکام جذاب است و چقدر طرح کردن حتی یک فرع فقهی می تواند برکات بلندمدت داشته باشد. دارم به این فکر می کنم که چه خوب است دوستان طلبه ای که به این سفر می آیند در زمینه بیان احکام اهتمام بیشتری داشته باشند و چه خوب است که ما هم سهم کوچکی از طهارت میهمانی با شکوه خاندان عصمت و طهارت داشته باشیم. @telkalayyam
از دوستانی که لطف می کنند و برای موکب مبالغی واریز می کنند این اجازه شرعی را می خواهم که مبالغ را به دینار عراق تبدیل کنم
در موقف ها و مبیت ها، عراقی های بسیاری، شهادت شهدای خدمت را به ما تسلیت می گفتند. و ابراز اینکه وفات رئیس رئیسی خیلی ما را ناراحت و داغدار کرد. در راه طویریج به کربلا موکبی دیدم که روی یک بنر بزرگ در کنار عکس بزرگ عشیره، عکس شهدای خدمت را زده بود، حتی شهید مالک رحمتی و آیت الله آل هاشم... @telkalayyam
سیدمحمد می گوید، شیخ حسن! تو توی این سال ها احترام عراقی ها به سادات را دیده ای. می گویم بله دیده ام می گوید فهمیده ای که عراقی ها در همه کار و همه چیز سادات را مقدم می دانند می گویم بله می گوید ولی در اربعین ما ایرانی ها را بر سادات مقدم می دانیم... قبول داری؟ می گویم لااقل سیدمحمد همین طور است که می گویی و با هم می خندیم... @telkalayyam
؟ از میان صنایع ادبی، همیشه با "اغراق" مشکل داشتم اینکه به لطف دستبرد در واقعیت و بزرگنمایی، بخواهی تأثیری ایجاد کنی "هنر" نیست، همان "صنعت" است. گاهی هم بوده که این خاندان کرم پیش از گفتار به محتاج پاسخ داده اند و آنها را بی نیاز کرده اند اما گوش این طایفه، هم آواز گدا شنیده، هم گریه و ناله و التماس او را... این طایفه هم کریمند و هم خبیر و حکیم و علیم... این طایفه لایبرمهم الحاح الملحین اند و تا صبح محشر هم اگر ناله بزنی و قرار نباشد تو را حاجت روا کنند، نمی کنند این طایفه مخاطب اختصاصی فامنن او امسک بغیر حساب اند هیچ کس نمی تواند اعتراض کند که چرا بی حساب می بخشند و روی چه حسابی نمی بخشند؟ بسیار از بارگاه ایشان حاجت روا شده ایم و بسیارتر حاجتمان روا نشده. بارها با قطار حاجت هایمان به مشاهدشان مشرف شده ایم و با همان قطار هم برگشته ایم مهم این است که مبتلای این در هستیم و خواسته هایمان را از اینجا نزد هیچ کس دیگری نبرده ایم. و همین که ما را خواسته کماکان به آستانشان راه می دهند و به جای دیگر حواله نمی دهند، برایمان کافی است ما ارادتمند این طایفه ایم... @telkalayyam
آنگاه سه بار بگو: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ؛. سپس بگو: أُُصِبْنَا بِک یا حَبِیبَ قُلُوبِنَا فَمَا أَعْظَمَ الْمُصِیبَةَ بِک حَیثُ انْقَطَعَ عَنَّا الْوَحْی و حیث فقَدناک... مصیبت، هبوط آدم از بهشت نبود مصیبت، انقطاع فرزندان آدم از آسمان... مصیبت، مهجور خواندن رسول و به آتش کشیدن خانه وحی بود... فَإِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَیهِ رَاجِعُونَ :: از زیارت حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم در روز شنبه @telkalayyam
عن مولانا العسکری علیه السلام أنه قال رسول الله صلی الله علیه و آله و سلم قال: أشدُّ مِن یُتم الیتیم الذی انقطع عن إمه و ابیه یُتمُ یتیم انقطع عن امامه و لا یقدر علی الوصول الیه... یتیم تر از یتیمی که از پدر و مادرش جدا افتاده یتیمی است که از امامش جدا شده و نمی تواند راهی به سوی او بیابد... امام حسن عسکری علیه السلام... @telkalayyam
... امسال هم دعای فرج بی جواب ماند من می روم برای تو یاور بیاورم @telkalayyam
اولین کتاب های غیر درسی که خواندم کتاب های محمود حکیمی بود. پدرم بی آنکه مرا اجبار یا حتی توصیه کند تعدادی از کتاب های شخصی خودش را به من هدیه داد و من از این که در آن سن و سال، آدم بزرگ به حساب آمده بودم احساس شخصیت می کردم و کتاب ها را با اشتیاق می خواندم. این کتاب ها تماما کتابهای محمود حکیمی بودند. کلاس دوم ابتدایی بودم، معلم مهربانی داشتیم که او را دوست داشتم. قد بلند و موهای بور و چشم های آبی و خلاصه چهره ای اروپایی داشت. از اینکه شلوار لی می پوشد و ریش هایش را با تیغ می زند غصه می خوردم. تصمیم به هدایت او گرفتم و مخفیانه یکی از کتابهای محمود حکیمی را انداختم توی کمد شخصی اش که در کلاس نصب بود. تمام مدت زنگ ورزش آقا معلم مشغول خواندن کتاب بود. این کار را چند بار دیگر هم تکرار کردم و احساس کردم تلاش هایم دارد نتیجه می دهد و آقا معلم دارد ظاهرش تغییر می کند. فقط نمی دانم چرا هر وقت مرا می دید لبخند می زد و با من مهربان تر شده بود و گاهی البته سر به سرم می گذاشت. . . . امروز برای اولین بار تصویر محمود حکیمی را دیدم و البته خبر درگذشتش را. بسیار به او مدیونم... @telkalayyam