#یک_پیشنهاد
روی در مطب آقای دکتر نوشته بود: لطفا از هرگونه مکالمه با تلفن همراه در داخل مطب خودداری کنید.
اما مگر ما چند گونه مکالمه داریم که باید از همه ی آن گونه ها خودداری کنیم؟
این "هرگونه" باید معنای دیگری داشته باشد. مثل اینکه آقای دکتر خیلی از این کار ناراحت می شوند. مثل اینکه با این مردم نمی شود با ملایمت صحبت کرد و ممکن است متوجه شان و منزلت اقای دکتر نباشند.
اصلا اگر "هرگونه" را از جمله حذف کنیم چه خللی در معنای آن ایجاد می شود؟
لطفا از مکالمه با تلفن همراه در داخل مطب خودداری کنید
ببینید اصلا کسی متوجه نشد که من "هرگونه" را از جمله حذف کردم.
حالا چرا باید از مکالمه "خودداری" کنیم؟ خودداری کردن یک فعل هشدار دهنده است و کاربرد آن بیشتر در مواقع خطر است. معلوم است که آدم نباید با تلفن همراه در مطب صحبت کند اما چرا باید از این کار "خودداری" کند؟ از کالبد شکافی فرهنگی این بخش از جمله معذورم اما به هر حال این فعل را می توان با فعل مناسب تر جایگزین کرد.
اما می ماند قسمت جالب و متناقض نمای جمله یعنی "لطفا".
این "لطفا" با "هرگونه" و "خودداری کنید" چه سنخیتی دارد؟ جز اینکه بیمار باید همواره به یاد داشته باشد که به هر حال آقای دکتر آدم مهربانی هستند.
به هر حال اگر بخواهیم "لطفا" در جمله باقی بماند باید جمله را این طوری ویرایش کنیم:
لطفا داخل مطب با تلفن همراه صحبت نکنید.
یک پیشنهاد:
این یک مثال بود از جمله ها و عبارت هایی که هر روز روی در و دیوار می بینیم یا در روزنامه ها و رسانه ها و مطبوعات می خوانیم و می شنویم یا در روابط و نامه های اداری و حتی هنگام کار با دستگاه های خودپرداز با آن مواجه هستیم.
با کمی تامل می توان به ریشه های فرهنگی استخدام بعضی واژه ها پی برد. پیشنهاد من ایجاد پویش #ویراستاری_فرهنگی است. یعنی هر کس یکی از این جمله ها و عبارات را با کمی کالبد شکافی، ویرایش فرهنگی کند و همراه با صورت اصلاح شده ی آن در رسانه های شخصی و عمومی کوچک یا بزرگی که در اختیار دارد منتشر کند.
شاید با این کار بتوانیم مهربانی را، اعتماد را، صداقت را، کرامت و منزلت انسانی را و فضیلت های فراموش شده را به ادبیات روزمره مان تزریق کنیم.
شاید این یک کار انقلابی باشد برای یادگیری ادبیاتی که در دولت کریمه باید آن را به کارببندیم.
http://2ela7.persianblog.ir
#ویراستاری_فرهنگی
#من_انقلابی_ام
#عبارت_های_جبری_را_ساده_کنید
#قبل_از_خداحافظی
🔹@telkalayyam
#خدا_قطارو_آفرید_که_آدما_برن_مشهد
May 9, 2011 11:20 PM
از دفتر جمله نویسی پسر هفت ساله ام:
(یاد شدت علاقه ی فامیل دور افتادم به در)
صبح: در مشهد و قم صبح ها همیشه یاکریم ها آواز می خوانند
امام رضا: من امام رضا را زیاد بسیار خیلی دوست دارم
ضامن: به امام رضا ضامن آهو می گویند
طلا: مناره ی حرم امام رضا(ع) از طلا است
ضریح: ضریح امام رضا با صفا است
قطار: ما هر سال با قطار ماه رمضان به مشهد می رویم
محضر: سلام من تقدیم به محضر ملکوتی امام رضا(ع)
حوض: حوض صحن آزادی حرم امام رضا(ع) لامپ های زیبایی دارد
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#چهار_امامی_های_نسل_ظهور
بهش می گم کوچولو! اسم اماما رو بگو ببینم!
می گه:
امام زمان
امام علی
امام هادی
امام اصغری
می گم: امام اصغری دیگه کیه؟
می گه : همون امامی که حرمله با تیر زد توی گلوش دیگه...
#حتی_بیشتر
#روضه_های_خانگی
@telkalayyam
#منم_که_بی_تو_نفس_می_کشم_زهی_خجلت
پسرک با دست محکم می زند روی نان. بعد دستش را مثل بادبزن، شدید تکان می دهد و فوت محکمی می کند و زیر بغلش می برد... سنگ داغ هنوز چسبیده به نان. دستش را دوباره با تردید به سنگ نزدیک می کند و این بار محکم تر می زند... باز دستش را باد بزن می کند و فوت محکم می کند و زیر بغلش می برد... یک اوووووووف کشدار آهسته هم می گوید....سنگ کمی تکان می خورد اما هنوز یک گوشه اش به نان چسبیده.
پسرک زیر چشمی به من نگاه می کند... من با خونسردی دارم سنگ های آن یکی نان را برای پسرک می گیرم و البته نگاهی زیر چشمی هم به او و ادا و اطوارهایش دارم... از نگاهش پیداست که دارد از دست من حرص می خورد که چرا اینقدر یواش کارم را انجام می دهم اما به روی خودش نمی آورد... خونسردی مرا که می بیند مصمم می شود سنگ ها را با شجاعت بیشتر و حرکات نمایشی کمتر از نان جدا کند... شاید اینجوری خودش را به آدم بزرگ ها نزدیک تر حس می کند... داغی سنگ ها اجازه نمی دهد که این ژست شجاعانه چندان دوامی داشته باشد.. و دوباره حرکات نمایشی بچه با آن اوووف های کشدار به اوج می رسند...
نان ها دیگر سنگ ندارند... پسرک سعی می کند نان ها را تا کند اما خیلی داغند. بهش می گویم در زنبیل را باز نگه دار... نان ها را تا می کنم و برایش توی زنبیل می گذارم.... نگاهی تشکرآمیز و کمی هم نگران و ناراحت به من می اندازد و می رود...شاید نگران از اینکه نکند ضعیف حسابش کرده باشم... شاید ناراحت از این که آن احساس پیروزی غرورانگیز تنهایی نان گرفتن، تمام و کمال نصیبش نشده.... خودم را می گذارم جای او که ببینم وقتی به خانه رسیدم پیروزی ام را چه جوری تعریف می کنم... هر کاری می کنم نمی توانم این قسمت"آقاهه کمک کرد و نان ها را برایم گذاشت توی زنبیل" را تعریف کنم....
دو تا نان داغ از داخل تنور پرت می شوند روی پیشخوان و من از خانه ی پسرک برمی گردم به نانوایی که نوبتم از دست نرود...
سنگ ها را یکی یکی و با خونسردی از نان ها می گیرم...
راستی چرا دست هایم دیگر نمی سوزند....
نان ها را همان طوری داغ از روی پیشخوان بر می دارم و تشکر می کنم و بیرون می آیم...
توی راه به داغی هایی فکر می کنم که دیگر به حرارتشان واکنشی ندارم...
به جهنمی که زندگی در آن دیگر برایم سوزناک نیست...
به "خلّصنا من النار" های جوشن کبیر....
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#طه_ما_انزلنا_علیک_القرآن_لتشقی
غصه های دلش که لبریز می شد
خدا
با اسم کوچک صدایش می کرد...
طه!...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#ان_الحیات_عقیده_و_جهاد
عقیده ها بیشتر به درد این میخورن که باهاشون زندگی کنیم
تا اینکه هی در موردشون حرف بزنیم.
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#و_یبقی_وجه_ربک_ذوالجلال_و_الاکرام
شاعرهای درست و حسابی بعد از شعر گفتن، تازه کار سختشان شروع می شود. این که شعرشان را دو دستی بچسبند که دزد نبرد یا اسمشان را محکم بدوزند به پایین شعر که کسی بدون ذکر نام شاعر، شعرشان را نخواند یا راه بیفتند دنبال شعرشان بینند کجاها می رود با کی معاشرت می کند چه جور دوست و رفیق هایی دارد و... .
و این قصه امروزی نیست
در تذکره ی آتشکده ی آذر آمده است:
«ملک طیفور برادر مهتر ملّا داعی انجدانی است و از تلامذه ی شیخ عبدالعال و مولا فتح الله مفسّر است و اوّل حال «کسری» تخلّص می کرده، بعد از آن مدّتی در قزوین مانده و «ملک» تخلّص کرده. به هر حال این یک بیت ممتاز از او ملاحظه شد. گویند: بعد از آن که میرزا ملک قمی به هندوستان رفته بود، جمعی این شعر را به او اِسناد می دادند. ملک طیفور قاصدی به این خصوص به هند فرستاده و از میرزا ملک قمی، حجّتی معتبر صادر کرده، مدّعیان را ساکت ساخته و شعر را مالک شد. این است:
خون چکان است «ملک» تیغ ستم، می ترسم
که پی آخر به در خانه ی قاتل برود»
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#لن_ترانی_ز_تو_و_آرزوی_وصل_ز_من
گاهی هم باید یک پسر بچه ی بازیگوش با توپ بزند و قاب روی دیوار را بیاورد پایین تا تو همین طور که با عصبانیت داری شیشه خرده ها را جمع می کنی یادت بیاید که چهارده سال پیش همه ی آرزوی های تو خلاصه شده بود توی همین یک بیت و این یک بیت آن قد برایت عزیز بود که چند روز قبل از عروسی زنگ زده بودی به رفیق شفیق خوشنویست که آن را برایت خطاطی کند و روز عروسی، خودت برده بودی داده بودی قابش کنند که اولین روزی که وارد خانه و زندگی می شوی این قاب هم روی دیوار باشد...
و باید شیشه خرده ای هم توی دستت فرو برود تا به فکر فرو بروی که چرا این همه سال اصلا این قاب را روی دیوار ندیده ای و دوباره بگردی دنبال خرده های آرزویی که دیگر نیست...
http://2ta7.persianblog.ir/post/58/
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#...
للأخ السّدید و الولیّ الرّشید الشیخ المفید.... أما بعد...
ما هم اگر مفید بودیم
برایمان نامه می نوشتی...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#چقدر_عاشقم_این_آفتاب_پنهان_را
نگاه می کنم از آینه خیابان را
و ناگزیری باران و راهبندان را
"من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب"
و بغض می کنم این شعر پشت نیسان را
چراغ قرمز و من محو گل فروشی که
حراج کرده غم و رنج های انسان را
کلافه هستم از آواز و ساز از چپ و راست
بلند کرده کسی لای لای شیطان را
چراغ سبز شد و اشک من به راه افتاد
چقدر آه کشیدم شهید چمران را
ولیعصر...ترافیک...دود...آزادی...
گرفته گرد و غبار اسم این دو میدان را
غروب می شود و بغض ها گلوگیرند
پیاده می روم این آخرین خیابان را...
عزیز مثل همیشه نشسته چشم به راه
نگاه می کند از پشت شیشه باران را
دو هفته ای ست که ظرف نباتمان خالی ست
و چای می خورم و حسرت خراسان را
سپرده ام قفس مرغ عشق را به عزیز
و گفتم آب دهد هر غروب گلدان را
عزیز با همه پیری عزیز با همه عشق
به رسم بدرقه آورده آب و قرآن را
سفر مرا به کجا می برد؟ چه می دانم
همین که چند صباحی غروب تهران را...
صدای خوردن باران به شیشه ی اتوبوس
نگاه می کنم از پنجره بیابان را
نگاه می کنم و آسمان پر از ابر است
چقدر عاشقم این آفتاب پنهان را...
چقدر تشنه ام و تازه کربلای یک است
چقدر سخت گذشتیم مرز مهران را
::
نسیم از طرف مشهدالرضاست...ولی
نگاه کن!
حرم سرور شهیدان را...
http://2to7.persianblog.ir/
http://2to7.blogfa.com/post-12.aspx
#حسن_بیاتانی
#از_دوشنبه_تا_جمعه
@telkalayyam
#…
فرموده بود ما اهل بیت، بزرگ و کوچکمان با هم فرقی ندارد
عرض می کنم ما اهل دنیا نیز همین طور...
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
#ا_تزعم_انک_جرم_صغیر_و_فیک_انطوی_العالم_الاکبر
برای من همیشه جوراب پوشیدن، سخت ترین مرحله ی حاضر شدن است.
می نشینم؛ لنگه ی اول را که به انگشت های پا نزدیک می¬کنم؛ می روم توی فکر و خیال...
جلوجلو قبل از حاضر شدن سرک می کشم به کارهای روزانه؛ به جاهایی که باید بروم؛ به قرارهایی که دارم...
کلی حرف می زنم با فلان دوست و همکار، دعوا می کنم با آن یکی...قرار جدید می گذارم... گزارش کار می دهم... یک عالمه توجیه می کنم که اگر دو روز دیر کار را تحویل دادم به این دلیل و به این دلیل بود.. ..
گاهی هم برمی گردم به عقب... به کارهای دیروز...
همه ی اتفاق ها را به نحو مطلوب برای خودم بازآفرینی می کنم...فلان حرف را که توی گلویم گیر کرده بود بالاخره بار فلانی می کنم و راحت می شوم...اشتباهاتم را جبران می کنم...و...
کارهای روزانه که تمام می شوند فضا هم کمی حسی تر و رؤیایی تر می شود. دوستی را که مدت ها ندیده بودم اتفاقی پیدا می کنم... با هم حسابی خلوت می کنیم...بی خیال همه ی کارهای تل انبار شده و روی زمین مانده و قرار و مدارها و...
سیر تا پیاز این مدت را برایش تعریف می کنم....
یا اتفاقی چشمم می افتد به یکی که دل پری ازش دارم... اولش باهاش سرسنگین هستم اما خیلی که اصرار می کند یک جوری مظلومانه حالی اش می کنم که چه بلایی سر من آورده...طوری که حسابی شرمنده می شود...گاهی اشکش هم در می آید و می آید که برای معذرت خواهی به دست و پایم بیفتد اما من اجازه نمی دهم و در آغوشش می کشم و خلاصه با هم دوست می شویم...
گاهی وقت ها هم بعد از کارهای روزانه می روم سراغ کارهای عام المنفعه...
طرح می دهم برای گرانی...برای ترافیک...برای آلودگی هوا... برای ریزگردها... می روم دنبال ثبت اختراع...دستگاهی که نیاز خودروها به سوخت را به صفر می رساند.... دستگاهی که یک لیوان آب می ریزی داخلش و برق تولید می کند... ماده ی ارزان قیمت و بازگشت پذیر برای جایگزینی با مواد پلاستیکی و....
بعضی وقت ها اجرایی شدن طرح ها نیاز به این دارد که کفش آهنی بپوشم و بیفتم توی این دستگاه ها و نهادهای مزخرف اداری... بعضی ها کارشکنی می کنند...چوب لای چرخ می گذارند...حتی گاهی کار را به دادگاه و مصاحبه ی مطبوعاتی و اینها می کشانم... خلاصه با همه در می افتم اما کار به نتیجه می رسد....
کارهای عام المنفعه که تمام می شوند می روم سراغ مسائل بین المللی...
گاهی می روم توی تیم مذاکره کننده ی هسته ای و بهشان حالی می کنم که چه جوری باید مذاکره کرد... آخر سر هم خودم می شوم عضو ارشد مذاکره کننده...
طرح می دهم برای مقابله با این تکفیری ها...گوش بعضی از این دولت ها را می پیچانم...در مورد بعضی از دولت ها می روم سراغ گزینه های روی میز و خلاصه می نشانمشان سر جایشان و...
خیالم که راحت می شود از بابت برقراری نظم و امیت در جهان، برمی گردم سراغ کارهای شخصی ام و اول از همه حاضر شدن...
به خودم که می آیم یک لنگه جوراب روی زمین است و یک لنگه جوراب هم تا نیمه توی پای من...
مدتی زمان می برد تا فکر کنم و یادم بیاید که من الان می خواهم جوراب بپوشم و از خانه بروم بیرون یا اینکه از بیرون برگشته ام و الان دارم جوراب هایم را در می آورم...
http://2ela7.persianblog.ir/post/25/
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#…
ما مشغول یک کار بزرگ بودیم
و کارهای کوچک زیادی
روی زمین مانده بودند…
@telkalayyam
#هذا_یوم_الجمعه
راستی
آن پیرزن تنهایی که توی کوچه ی ما همیشه ی خدا از لای در چشم به راه پسرش بود
مُرد.
#حتی_بیشتر
@telkalayyam
باران…
سه شنبه…
مسجد سهله…
دم غروب…
.
.
.
دارم به بوی پیرهنت فکر می کنم…
#از_دوشنبه_تا_جمعه
@telkalayyam
#و_یبقی_وجه_ربک_ذوالجلال_و_الاکرام
دیروز توی نانوایی یک پیرمردی آمد توی صف ایستاد که خیلی نحیف و رنجور بود. دست هایش می لرزید و پاهایش را به زور روی زمین می کشید. یکی دو دقیقه که منتظر ماند با صدای کم جوهرش به شاطر گفت من دارم از پا می افتم نمی توانم بایستم یک نان بده بروم. شاطر سرش را برگرداند و پیرمرد را شناخت. گفت چطوری اوس قدرت.
اوس قدرت گفت بهترم. شاطر پرسید خیلی وقت است پیدایت نیست مسافرت بودی؟ اوس قدرت گفت نه مریض بودم نمی توانستم از خانه بیرون بیایم...
داشتم قد و بالای تا شده ی اوس قدرت را برانداز می کردم و با خودم حساب می کردم که این بابا جوانی هایش چه اوس قدرتی بوده برای خودش و حالا چه اوس قدرتی شده.
اوس قدرت نانش را گرفت و رفت و مشت علی عصا زنان وارد نانوایی شد. از همان ابتدای در شروع کرد به کار همیشگی اش و صلوات گرفتن های خاصش: برای قرآن کریم صلوات...
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#بکاسه_و_بیده_ریا_رویا…
به آخر دعای ندبه که می رسم می روم توی فکر
بکأسه ... بعضی ها هستند که شما کاسه را از آب کوثر پر می کنید و تعارفشان می کنید...
بیده...بعضی ها هم هستند که شما مشت هایتان را پر از آب می کنید و جلوی دهانشان می برید...
#هذا_یوم_الجمعه
@telkalayyam
#فلا_تخلنی_من_تلک_المشاهد_المشرفه..../ ابوحمزه
.
.
.
یک جاهایی هست
که الان جای ما آنجا خالی ست.
@telkalayyam
#از_دیالوگهای_چهار_سالگی
#دخترانه…
.
بابایی من یه کاری بلدم که هیچ کس بلد نیست
- چه کاری باباجون؟
بلدم اگه دهنم پر از غذا بود نمی تونستم با کسی حرف بزنم، توی دلم باهاش حرف بزنم....
- !!!
تازه من خیلی چیزا رو می دونم که هیچ کی نمی دونه...
- اگه راس می گی چهارتاشو بگو ببینم
این که بی اجازه به خوراکیای کسی که مثلا مهمون بوده بعد خوراکیاشو خونه ی ما جا گذاشته نباید دست بزنیم
این که هیچ وقت دروغ نگیم
این که یه آدم بیچاره ی بدبختی که مثلا داره توی خیابون راه می ره همین طوری الکی نزنیم بکشیمش
این که به فقیرایی که واقعی فقیرن پول بدیم
@telkalayyam
#یا_صاحب_من_لا_صاحب_له
این روزها به خاطر یک گیر الکی که توی کار ثبت نام احمد افتاده غصه دار بودیم. رفت و آمدها و اداره رفتن ها و خواهش و تمناها برای اینکه اسم بچه را توی مدرسه ی نزدیک محل سکونت بنویسیم گرهی از کار باز نکرد. حتی پدر و مادر فرهنگی داشتن امتیازی برای احمد به حساب نیامد. از آن آدم هایی نیستم که وقتی از در بیرونم کنند از پنجره برگردم اما واقعا به همین سادگی می خواستند احمد را ثبت نام نکنند. خلاصه رفتم سراغ یک آدم آبروند که نامه ای بنویسد برای یک آقای مدیرکل. متن نامه را که دیدم دلم نخواست آن را به کسی نشان دهم. بس که توی نامه در صورت صلاحدید و اگر شرایطش موجود است و از این راه فرارها بود. دیروز صبح با ناامیدی دست احمد را گرفتم و با نامه رفتم پشت در اتاق آقای مدیر. منشی نامه را گرفت و داخل اتاق برد. چند لحظه بعد آقای مدیر در حالی که نامه را به روی چشمش می کشید از اتاق بیرون آمد و با گرمی با من و احمد دست داد و احوالپرسی کرد. منتظر بودم که از مشکلم سوال کند تا گیروگورهای پرونده را برایش توضیح دهم. تنها سوالی که پرسید این بود که می خواهید کلاس چندم ثبت نام کنید و من گفتم هفتم. همان جا تلفن را برداشت و همه ی مسیر مین گذاری شده ی ثبت نام را برای ما پاکسازی کرد و تا دم در هم بدرقه مان کرد.
من اما طبق معمول وقتهایی که گرهی از کارم باز می شود دچار فسردگی شدم. کاش وقتهایی که جواب رد به ما می دادند احمد را با خودم نبرده بودم که نبیند حرف بابایش اعتباری برای کسی ندارد. یاد جاهای دیگر افتادم و دست ردهای دیگر… که اگر آن جاها هم سر و صاحابی داشتم یا نامه ای چیزی دستم بود اتفاقات، طور دیگری رقم می خورد….خلاصه خاطرات بی سر و صاحابی به نوبت زنده می شدند… یک جاهایی وسط تداعی خاطرات به خودم تسلا می دادم که این رابطه بازی ها مال این دنیا و این مملکت است و دو روز دیگر که پایت را گذاشتی آن طرف خط داستان عوض می شود… اما خوب که فکر می کردم می دیدم آن دنیا هم قصه همین است. همه ی توی صف معطل ماندنها و بیچارگی بدبختی ها مال انهایی ست که دستشان به جایی بند نیست و همه ی امتیازها و خوشگذرانی ها مال دوست و رفیق های خودشان است… باید یک نامه ای دست و پا می کردم از آبرومندی که آن روز به کارم بیاید…یاد حرف های حاج احمد آقای فاضلی افتادم که آن آدم روستایی آمده بود توی حرم امام رضا رو به گنبد ایستاده بود می گفت یا امام رضا من اسمم فلان است.. اسم بابایم هم فلان. اهل فلان روستا هستم… می دانم که آن دنیا مثل اینجا که مرا راه داده ای و آمده ام دستم به شما نمی رسد. این ها را می گویم که اسم من یادت بماند خودت آن دنیا بگردی و پیدایم کنی… باز یاد شب عید فطر چند سال پیش افتادم…توی حرم امام رضا… حاج احمد آقا می گفت رفقا می خواهم عیدی امشب یک چیزی یادتان بدهم… توی صحرای محشر وقتی که هودج حضرت زهرا وارد می شود همه از عظمت و مقام ایشان سرها را پایین می اندازند و کسی جرات ندارد سرش را بالا بیاورد. می گفت رفقا همین قدر بگویم که یک وقت با کلاس بازی درنیاوریدهااا… یک وقت صبر نکنید هااا. زرنگی کنید هرجوری شده خودتان را برسانید به آن نزدیکی ها… خودتان را نشان حضرت بدهید…
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#خدا_منو_نندازی
یک روز هم می آید که کم کم یاد می گیرد روی پاهایش بایستد. فقط باید دستش را بگیری تا تمرین قدم برداشتن کند...
یک روز هم می آید که تو دستش را رها می کنی و او یکی دو قدم را تنهایی برمی دارد و کلی ذوق می کند و قبل از این که تعادلش را از دست بدهد دست هایش را باز می کند و خودش را می اندازد توی آغوشت...
یک روز هم می آید که خودش راه می افتد و به این طرف و آن طرف اتاق سرک می کشد. فقط باید هوایش را داشته باشی که مثلا سمت پله ها نرود و دست به چیز خطرناکی نزند و...
یک روز هم می آید که کفش های کوچکش را پایش می کنی و انگشت کوچکت را محکم توی مشتش می گیرد و با هم توی کوچه قدم می زنید... با قدم های کوچک و آهسته... کمی که راه رفت خسته می شود و دوباره دست هایش را باز می کند که بغلش کنی...
یک روز هم می آید که کمی جلوتر از تو شروع می کند به دویدن. تو هم قدم هایت را تندتر برمی داری که فاصله اش با تو زیاد نشود و مثلا به سر خیابان که می رسید می دوی و دستش را می گیری یا بغلش می کنی که یک وقت خطری تهدیدش نکند...
یک روز هم می آید که می فرستی از مغازه های نزدیک برایت خرید کند... کلی هم سفارش می کنی که جای دور نرو...فقط از فلانی خرید کن... توی کوچه مواظب ماشین ها باش و ... پشت سرش آیة الکرسی می خوانی... اگر چند دقیقه دیر کند دلت هزار را ه می رود... لباس می پوشی می آیی دنبالش ببینی کجا رفته...چی شده...
یک روز هم می آید که دیگر همه ی دنیایش تو نیستی... همه ی دوست داشتنی هایش دور و برش نیستند... اجازه می گیرد که برود با دوست هایش بازی کند...برود به جاهایی که دوست دارد... همه ی سفارش های لازم را می کنی... اجازه می دهی که برود... برایش صدقه کنار می گذاری... حتی می روی توی کوچه یک جور که نفهمد زیر چشمی بازی کردنشان را تماشا می کنی و رد می شوی...چقدر بهش خوش می گذرد...باید یا از بازی خسته بشود یا گرسنه اش بشود یا از رفیق هایش نارفیقی و بی مرامی ببیند تا دوباره یاد تو بیفتد و دلش برای خانه تنگ شود و برگردد...
یک روز هم می آید که می رود...
می رود برای خودش کسی بشود...می رود دنبال سرنوشتش...تو هر روز برایش صدقه کنار می گذاری... برای این که فلان کارش جور شود...فلان خانه را بتواند اجاره کند... فلان مشکلش حل شود...نذر و نیاز می کنی...بعد از نمازها برایش دعا می کنی... حواسش نیست که دارد با دعای تو راه می رود... که فلان پیشرفتش به خاطر فلان نذر توست...که فلان گرفتاری اش به خاطر فلان کدورت توست... فلان خطری که از سرش گذشت به خاطر صدقه های توست..چطور بشود که گرفتاری های روزگار بگذارند که یادتو بیفتد و حالی از تو بپرسد...
یک روز هم می آید که دلت برایش تنگ می شود... می نشینی آلبوم عکس هایش را ورق می زنی... غرق خاطراتت می شوی... یاد بچگی هایش می افتی...یاد روزهای اول قدم برداشتنش... آن یک باری که از پله افتاد و تو سراسیمه دویدی و بغلش کردی... آن قدر توی بغلت گریه کرد تا خوابش برد...
آن روز که توی شلوغی بازار سرگرم بازی شده بود و غیبش زده بود...
آن روز که یواشکی راه افتادی پشت سرش توی کوچه ببینی کجا دارد می رود...
آن روز که دعوایش کردی و با قهر از خانه زد بیرون...
آن روز که....
حالا یک بار خودت را بگذار جای آن طفل و بنشین از اول به همه ی آن روز ها فکر کن...
و به مولایی که گاهی از نزدیک، گاهی از دور مراقب و نگران تو بوده...
تا راه رفتن یاد بگیری...
تا به جایی برسی...
و لابد الان دلتنگ توست...
#هذا_یوم_الجمعه
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam