#یادداشت_غیر_انتخاباتی/1
نمی دانم توی خانه ی ما این جوری است یا همه جا این طور شده. مدتی است که احساس می کنم سبک زندگی مورچه ها عوض شده. قبل ها مورچه ها یک دانه ی خوراکی که پیدا می کردند می رفتند هم دیگر را خبر می کردند و در مدت زمان کوتاهی صف درازی از مورچه تشکیل می شد که یک سرش توی لانه ی مورچه ها بود و یک سرش اطراف شیء خوراکی. مراسم تشییع شیء خوراکی هم برای خودش مناسکی داشت. مناسکی که من آن را از حفظ بودم بس که ساعت های کودکی را به تماشای این منظره ی شگفت انگیز گذرانده بودم...
حالا ولی مورچه ها چرخی توی اتاق می زنند و اگر خوراکی باب میلی پیدا کردند همان جا میل می کنند و می روند پی کارشان. حالا دقیقا هم نمی دانم کارشان چیست و بعدش کجا می روند. دیگر از آن اجتماعات پر شور، از آن تقسیم کارها، از آن اطلاع رسانی های دقیق، از آن گروه های امداد و نجات، از آن نگهبان های محافظ لانه، از هیچ کدام خبری نیست. یعنی چه اتفاقی ممکن است افتاده باشد؟ یعنی دیگر فهمیده اند که نباید حرص مال دنیا را خورد؟ دیگر نگران آذوقه ی زمستانشان نیستند؟ فهمیده اند که روزی دست خداست؟ قوانینشان عوض شده؟ ملکه ی جدیدشان حضور اجتماعات بیش از دو نفر را ممنوع کرده؟ کسی بهشان تهاجم فرهنگی کرده؟ گرفتار شبکه های اجتماعی شده اند؟ نمی دانم ولی نگرانم...
اینها که مورچه اند اما انگار گربه ها هم آن گربه های سابق نیستند... بچه که بودم گربه ها آدم را از دور هم که می دیدند پا به فرار می گذاشتند حالا ولی سرشان را برمی گردانند که مثلا ما ندیدیم که تو داری نزدیک می شوی یا خودشان را می زنند به خواب... یا فرار هم اگر بکنند فرار نمادین است چند قدم آن طرف تر دوباره می ایستند و شروع به تماشای مناظر اطراف می کنند...
واقعا قرار است چه اتفاقی بیفتد؟
شما نگران نیستید؟
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/2
به ابوالحسن می گویم چند سال است که این زمین را خریده ای؟ چقدر رفت و آمد؟ چقدر خرج؟ چقدر زحمت؟ هنوز 4 کیلو میوه نداده اند این درخت ها که اقلا زن و بچه ات بگویند این همه صبح رفتی غروب آمدی ثمره ای هم داشته...
همان سال اول نگفتم بیا اول دیوار بکشیم دور زمین؟
هر روز یک نفر آمد چایی خورد و یک نظریه داد و رفت.. یکی گفت این چه وضع جوب درآوردن است... یکی گفت چرا این جوری بیل می زنید... یکی گفت این درخت ها به درد نمی خورند باید همه را قطع کنید نهال جدید بکارید... یکی گفت چرا هرس نمی کنید... آن یکی گفت چرا این قدر درخت ها را لخت کرده اید چه کار به شاخ و برگشان دارید... یکی گفت دیر به دیر آب می دهید... آن یکی گفت زیاد آب بخورند خفه می شوند...
نهال های گردو را یادت رفته با چه زحمتی رفتیم از همدان آوردیم؟ مثلا می خواستیم دور تا دور زمین ،گردو باشد... هر بار آمدیم دیدیم یکی از نهال ها را گوسفند خورده...
هی گفتم سید اولاد پیغمبر بیا اول دور این زمین را دیوار بکش بعد آبادش کن...
دیوار بکش که هر کس بخار کتری را دید هوس نظریه پردازی به سرش نزند و نیاید باغت را کن فیکون نکند...
دیوار بکش که لااقل گوسفندها توی باغت نیایند....
گوش ندادی آخر...
تقصیری نداری خب، باجناقی، فامیل نمی شوی....
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/۳
این روزها داریم کوچولویمان را از لاستیکی می گیریم و چه مراسمی است برای خودش ؛ این دستشویی رفتن .
تازه بعد از این که جناب کارشان تمام شد باید یکی یکی همه بیایند و به او آفرین بگویند .
صدا می زند مامان ! و مامان باید بگوید آفرین . آفرین به دختر گلم.
بعد می گوید بابا ! بابا هم باید بگوید آفرین آفرین
بعد احمد را صدا می زند و احمد هم باید آفرین بگوید.
بعد نوبت جوجو و زرّافه و خرسو خانم و ... می شود که صف بکشند برای تشویق و تمجید از کار ایشون ...
و انگار که این داستان در زندگی انسان هیچ وقت تمام شدنی نیست.
این داستان که ما دوست داریم همیشه و همه آثار ما را ببینند و آفرین بگویند
و هیچ وقت فکر نمی کنیم که شاید این آثار ...
اصلا هر کاری که ما بکنیم کار خوبی است.
______________________
یادداشت قدیمی...
#نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر
@telkalayyam
#و_لو_القی_معاذیره
قیامت/۱۵
داشتم فکر می کردم، زن و شوهرها بعد از مدتی که با هم زندگی می کنند، اخلاق هم توی دستشان می آید. نقطه ضعف های هم دیگر را خوب می دانند. فهرست ضعف ها و بدی های هم دیگر همیشه حاضر و آماده نوک زبانشان است بدون اینکه یک واو آن را جا بیاندازند یا وسط لیست کردن تپق بزنند…
قشنگ می دانند که عیب کار آن یکی کجاست و همسرشان اگر چه کار کند کدام مشکل زندگی شان برطرف می شود…
رفیق ها و هم خوابگاهی ها و هم کلاسی ها هم تا حدودی همین طورند… بعد از چند سال طرف مقابلشان را مثل کف دست می شناسند. چشم بسته می توانند شخصیت هم دیگر را نقاشی کنند…
توی سفر هم آدم ها شناخت دقیقی از هم دیگر پیدا می کنند…
اما آدم یک عمر با خودش زندگی می کند، ولی یک سر سوزن خودش را نمی شناسد… اگر یک جایی خودش را ببیند به جا نمی آورد…عیب های خودش را نمی بیند… بدتر از آن اینکه اگر کسی عیبش را بگوید انکار می کند، اوقاتش تلخ می شود، اصلا دعوا راه می اندازد… عیبهای خودش را توی دیگران که می بیند به فکر اصلاح و تربیت آنها می افتد… زشتی های خودش را که در آینه ی دوستانش می بیند با آنها دشمن می شود… همیشه مشغول مبارزه با نفس دیگران است…
حاج علیرضا می گفت رفته بودند آیت الله بهجت برایشان خطبه عقد بخواند.
آقا خطبه را که خوانده بود، به عروس و داماد گفته بود: حالا یک سفارش به عروس خانم دارم. یک سفارش هم به آقا داماد. منتها وقتی سفارش عروس خانم را می گویم آقا داماد باید گوشش را بگیرد و نشنود. وقتی هم سفارش آقا داماد را می گویم عروس خانم باید گوشش را بگیرد و نشنود.
حالا کدامتان اوّل دست روی گوشش می گذارد؟...
بعد گفته بود: شوخی کردم. نمی خواهد دست توی گوشتان فرو کنید.
امّا هر کدامتان بدانید که نباید به سفارش آن یکی کاری داشته باشید.
منظور آقا این بود که عروس و داماد نباید یک سره توی روی هم در بیایند و بگویند چرا به سفارش آقا عمل نکردی. ..
هر کس باید به فکر سفارش خودش و وظیفه خودش باشد...
#یادداشت_غیر_انتخاباتی/۴
#قبل_از_خداحافظی
@telkalayyam