eitaa logo
تلک الایام
1.5هزار دنبال‌کننده
30 عکس
2 ویدیو
1 فایل
این روزها که می گذرد هر روز.... در انتظار آمدنت هستم @telkalayam
مشاهده در ایتا
دانلود
تکان های آرام همواره حس خوشایندی دارند. چه وقتی که نوزادیم و توی آغوش یا روی پا یا توی گهواره با تکانهای آرام همراه یک آواز ملایم، ساکت می شویم یا پلک هایمان سنگین می شود و به خواب می رویم... . چه وقتی بزرگتر می شویم و از تاب بازی لذت می بریم... چه روی صندلی های راحتی... چه وقتی که با تکان های آرام از یک کابوس هولناک بیدارمان می کنند یا با یک شوک آرام ما را به خودمان می آورند... چه روزی که توی آن لباس سراسر سفید دراز می کشیم و آرام شانه هایمان را تکان می دهند همراه با یک آواز ملایم که اسمع، افهم... @telkalayyam
.... می گویند آن قدیم قدیم ها که هنوز آدم موجود اجتماعی نشده بود و قوم و عشیره ای وجود نداشت آدم ها به صورت انفرادی در جزیره های تنهایی شان زندگی می کردند و رؤیای اجتماعی شدن را در شبکه های اجتماعی دنبال می کردند. آورده اند که در آن دوران آدم ها تعداد فالوئرها و لایکهایشان را به رخ هم می کشیدند... . @telkalayyam
... بچگی ها پسرخاله ام را که می دیدم که با دوچرخه می رود خرید و زورش هم به من می رسد با خودم حساب می کردم سه سال دیگر این اختلاف سنی سه ساله تمام می شود و من هم اندازه ی او می شوم و می توانم با دوچرخه بروم خرید. چهار سال دیگر هم از او بزرگتر می شوم و زورم به او خواهد رسید... نسبت به خیلی های دیگر هم این محاسبه را انجام می دادم و منتظر بودم که اندازه ی آنها بشوم یا اینکه از آنها بزرگتر شوم... حتی گاهی محاسبه می کردم که کی اندازه ی بابا می شوم... کم کم متوجه شدم که فقط من نیستم که رشد می کنم بقیه هم در حال رشد هستند و فاصله های سنی هیچ وقت کم و زیاد نمی شوند... دختر کوچکم ولی این روزها تصور قشنگ تری دارد. خیال می کند آدم ها اولش آدم بزرگ بوده اند و بعدا کوچک شده اند. مدام توی حرف هایش می گوید من هم اون وقت ها که اندازه ی شما بودم مثل شما این کارها را می کردم.... این روزهای دید و بازدید به دور و بری ها و اطرافیان که نگاه می کنم می بینم که انگار بعضی ها زودتر از بقیه بزرگ شده اند. بعضی ها رشدشان کم بوده و بعضی ها سریع. بعضی ها که از من کوچکتر بودند حالا از من بزرگترند. بعضی ها که بزرگ بودند حالا کوچک شده اند.... . @telkalayyam
... بستری که بودم مدام نظافت می کردند. راهروی بخش و اتاق ها روزی دوبار ضدعفونی می شدند. بعد از هر بار که پرستارها برای تزریق سرم می آمدند خدماتی ها هم برای نظافت کف اتاق سرو کله شان پیدا می شد.روزی دوبار هم وسایل دور و برمان را دستمال خیس می کشیدند. پرستارها برای هر کاری دستکششان را عوض می کردند... . و من هی مچاله می شدم... . محلول ضد عفونی... رایت پاک کن... طی... جارو... دستمال خیس... دستکش یکبار مصرف... الکل...پنبه... از طهارت اما خبری نبود.. @telkalayyam
این شب ها که قرآن به سر می گیریم ای کاش نیزه نباشیم... @telkalayyam
... جوشن کبیر، یک تجویزش مناجات سحرگاهی و پر کردن ساعت های احیاست اما تجویزهای دیگری هم دارد... لابد از زمزمه ی فرازهای آن و الغوث هایش خاطره های جورواجوری داریم اما می شود از نوشتن آن هم خاطره ی متفاوتی داشت... این که آب زعفران و تربت کربلا را با هم مخلوط کنی یک پارچه ی سفید را که شاید یک روز کفنت بشود و تو را لای آن بپیچند و توی قبر بگذارند؛ برداری با مخلوط زعفران و تربت؛ یکی یکی هزار اسم خدا را روی پارچه ی سفید بنویسی و توی فرصت آرام نوشتن به خیلی چیزها فکر کنی و ... باید طعم الغوث ها و خلصناهایش با همه ی الغوث هایی که توی عمرت گفته ای فرق داشته باشد. باید یا انیس من لا انیس له اش؛ یا حیّاً بعد کل حیّ اش؛یا من طاعته نجاة اش؛یا خیرالمرهوبینش یا دلیل المتحیرینش ؛یا علام الغیوبش؛یا من له القدرة و الکمالش.... از همه ی مناجات هایی که توی عمرت خوانده ای، ملموس تر باشد... خب امتحان کن. @telkalayyam
دارم به دستفروش هایی فکر می کنم که احیا تمام می شود اما هنوز جوشن کبیرهایشان را نفروخته اند... @telkalayyam
در این عالم و شاید بیرون از نقشه های جغرافیایی منطقه ی اسرارآمیزی هست که جزیره ها و جنگل ها و کوههای سرسبز و شگفت انگیزی دارد. اغلب آدم بزرگ ها صبح ها که از خانه بیرون می روند به این منطقه ی اسرارآمیز می آیند و چند ساعتی را آنجا پیش هم هستند و بعد یکی یکی برمی گردند خانه هایشان و از آن سرزمین چیزهای مختلفی را با خود به خانه می آورند. اسم این سرزمین «سر کار» است. گفته شده که مزارع نخود سیاه هم در حوالی همین سرزمین قرار دارند... پی نوشت: غلامرضا به من: عمو داری کجا می ری؟ من: عمو جان دارم می رم سر کار غلامرضا: داری می ری پیش بابای من؟ . . . چند روز بعد: فاطمه به عمو حسین: عمو داری کجا می ری؟ عمو حسین: دارم می رم سر کار فاطمه: داری می ری پیش بابای من؟ @telkalayyam
… گاهی بلاهایی که بر سرم می بارند دعاهای مستجاب شده ی خودم هستند @telkalayyam
اسیران خاک را دعا کنید . . . . خودم را می گویم @telkalayyam
#هذا_یوم_الجمعه دارم فکر می کنم ما هم ولی محترمی داریم که گاهی پیش خدا سرافکنده ی کوتاهی های ماست... #نقش_فرزندان_در_تربیت_پدر_و_مادر @telkalayyam
شاید هیچ کس در جهان به اندازه ی تو درخت نکاشته باشد؛ مدینه را تو نخلستان کردی اما تو نیامده بودی که فقط درخت بکاری ... شاید هیچ کس درجهان به اندازه ی تو چاه نکنده باشد؛ اما این همه چاه عمیق حتی برای یک آه عمیق چقدر کوتاه بود آه ... امروز آه تو دامن عالم را گرفته است ... @telkalayyam
گاهی وقت ها گناه که می کنم تو سرت را پایین می اندازی... @telkalayyam
#ماه_بالای_سر_آبادی_ست #روضه_های_تصویری #حتی_بیشتر @telkalayyam
یک. بچه ها ی خردسال و به خصوص دختربچه ها دکمه های متعددی دارند. یکی از این دکمه ها اسمش دکمه ی شادی است. در مواقعی که کودک غمگین است پدرها باید دکمه شادی او را به طرز خاصی فشار دهند. به این صورت که به او اعلام کنند :الان میام دکمه ی شادی تو روشن می کنم؛ این دکمه معمولا در زیر بغل چپ قرار دارد اما در مواردی هم دیده شده که محل ان در زیر بغل راست است… در موارد معدودی هم این دکمه در محل ناف رویت شده… یک دکمه ی کاربردی دیگر دکمه ایست که مقاومت بچه ها را نسبت به دستشویی رفتن کم می کند و بچه خودش با زبان خوش همراه شما به دستشویی می آید… دکمه ی مخصوص باز و بسته شدن دهان هم نقش زیادی در غذا خوردن بی دردسر بچه ها دارد. در مورد دکمه های دیگر فعلا حرفی نمی زنم اما مسأله ی مهم نکات ایمنی این دکمه هاست. اول اینکه در این دکمه ها سنسورهایی تعبیه شده که حساسیتشان نسبت به انگشت پدرها بالاتر از انگشت مادرهاست دوم اینکه از این دکمه ها نباید زیاد استفاده کرد چون خیلی زود خراب می شوند و کارایی خود را از دست می دهند مهمتر اینکه باید در مناسب ترین زمان این دکمه ها را فشار داد. نکته ی بعد اینکه هرچند وقت یکبار باتری دکمه ها را باید تعویض کرد یا اینکه انها را دوباره شارژ کرد. دو. به هر حال این دکمه ها مادام العمر نیستند و بعد از مدتی پدرها باید جایگزین دیگری برای دکمه ها پیدا کنند. بوس های خاص می توانند جایگزین مناسبی برای دکمه ها باشند. مثل بوس سحرآمیز، بوس ضد کلاف(کلافگی)، بوس معجون و…. هر کدام از این بوس ها با مناسک خاصی اجرا می شوند و آثار و نتایج مشخصی دارند که با کمی وقت گذاشتن و خلاقیت به خرج دادن خودتان می توانید اینها را کشف کنید. البته بوس ها هم تاریخ انقضا دارند باید دقت کنید که آن ها را از فروشگاههای معتبر بخرید و خیلی مراقب باشید که چینی نباشند. برای اینکه دست خالی به خانه نیایید می توانید هرچند وقت یک بار یک مدل جدید بوس بخرید و با خود به خانه بیاورید…. . قبل از استفاده از بوس ها بروشور و طرز مصرف آن را به دقت مطالعه کنید. سه. خوب می دانم خانه هایی هم هستند که از نعمت پدر محرومند و شاید خواندن این نوشته ها برای عده ای رنج آور باشد. در راوایات داریم که در چنین خانه هایی خدا خودش جای خالی پدر را پر می کند… من هم در یکی از همین خانه ها بزرگ شده ام…. . چهار. بارها ( دقیقا سه بار و نصفی) مشاهده شده است بچه هایی که به طور منظم با قصه گویی بزرگتر ها بزرگ می شوند رغبتی به تماشای تلوزیون و بازی های کامپیوتری پیدا نکرده اند. قصه را هم پدرها و هم مادرها باید برای بچه ها بخوانند و قصه خوانی هیچ کدام جای قصه خوانی دیگری را پر نخواهد کرد. چهار. ساعاتی از شبانه روز را پدرها نباید هیچ التفاتی به وسایل ارتباط جمعی و فردی داشته باشند…. @telkalayyam
این روزها را دوست دارم این روزها که همه ی چشم ها به آسمان است... این روزها که همه دنبال ماه می گردند... ......................... بعضی ها هم چشم هایشان را مسلح کرده اند به سلاح اشک... که ماه را پیدا کند... @telkalayyam
#... تازه داشت یخ های بینمان باز می شد... تازه داشتیم یاد می گرفتیم چه جوری با تو حرف بزنیم تازه داشتیم یاد می گرفتیم برایت شیرین زبانی کنیم تازه داشتیم یاد می گرفتیم چه جوری یک چیزی از تو بخواهیم این که قبلش یک عالمه برایت زبان بریزیم هی تملقت را بگوییم و خسته نشویم- ولا کففت عن تملقک- بنشینیم از شب تا صبح هزار جور از تو تعریف کنیم هی بگوییم تو بهترین کسی هستی که فلان... یا خیرال...یا إله ال...یا... تو تنها کسی هستی که می توانی... بهمان... حتی نقطه ضعف هایت را فهمیده بودیم فهمیده بودیم که اگر گریه کنیم تو دست هایت را بالا می بری...-سلاحه البکا- فهمیده بودیم اگر اشک توی چشممان جمع شود زودی آشتی می کنی- یا حبیب الباکین- فهمیده بودیم اگر یک امیدی به تو داشته باشیم تو دلت نمی آید ناامیدمان کنی...-إرحم من رأس ماله الرجا- حتی یاد گرفته بودیم چه جوری دلت را بسوزانیم و از تو امان نامه ی آتش بگیریم یاد گرفته بودیم مثل بچه ها که دستشان را بالای سرشان می گیرند که کتک نخورند؛ قرآن را بگذاریم روی سرمان و هی به جان عزیزهایت قسمت بدهیم... خیلی چیزها یاد گرفته بودیم یاد گرفته بودیم با تو زندگی کنیم... کجا می خواهی بروی عزیز دلم نرو... @telkalayyam
… هفته ای یک روز می روم به یکی از روستاهای محروم. توی یک مدرسه ای که فارسی، زبان مادری هیچ کدام از دانش آموزانش نیست و جز توی مدرسه هیچ سرو کاری با آن ندارند؛ به اندازه ی یک زنگ می نشینم کنار بچه های قد و نیم قد و با کلمه ها بازی می کنیم... کلاس را جز دو سه دقیقه ای که من حرف می زنم؛ بچه ها خودشان اداره می کنند... با شیطنت ها و داد و فریادها و از سر و کول هم بالا رفتن ها و البته نوشتن هایشان... احساس می کنم این تنها ساعتی ست که بچه ها از زبان دومشان لذت می برند.... این ها بعضی از دست نوشته های بچه های من است. شرط امانت داری این بود که نام صاحبان این آثار فاخر را زیر آثارشان بنویسم اما خب بس که از روی دست هم تقلب می کنند آدم تشخیص نمی دهد کدام نوشته مال کدامشان است... ............. بعضی از درخت ها لبخند می زنند. بعضی از درخت ها با هم قهرند. بعضی از درخت ها خیلی مهربانند. بعضی از درخت ها بداخلاقند. بعضی از درخت ها سرما می خورند. بعضی از درخت ها عشق و عاشقی می کنند و ثمر می دهند. بعضی از درخت ها دیوانه می شوند. بعضی از درخت ها حسودند. بعضی از درخت ها لباس های ساده و بعضی از درخت ها لباس های جورواجور دارند. بعضی از درخت ها فقیرند. بعضی از درخت ها پولدارند. بعضی از درخت ها خوش اخلاقند. بعضی از درخت ها با هم فامیل هستند. بعضی از درخت ها حرف های ما را می شنوند. بعضی از درخت ها در ساختن خانه به ما کمک می کنند. بعضی از درخت ها راه می روند. بعضی از درخت ها فهمیده هستند. بعضی از درخت ها ازدواج می کنند. بعضی از درخت ها کچل می شوند. بعضی از درخت ها لخت می شوند. بعضی از درخت ها عینک می زنند. بعضی از درخت ها سوسیس می خورند. ................. بعضی از آدم ها شکوفه می دهند. بعضی از آدم ها میوه می دهند. بعضی از آدم ها برگ دارند. بعضی از آدم ها ریشه دارند. بعضی از آدم ها روی سر همه سایه می اندازند. بعضی از آدم ها برگریزان دارند. بعضی از آدم ها به گنجشک ها پناه می دهند. بعضی از آدم ها سایه بان اند و بعضی بی برگ. بعضی از آدم ها مثل شاخه های درخت، لنگ در هوا هستند. بعضی از آدم ها در هوای پاک رشد می کنند. بعضی از آدم ها کنده می شوند. بعضی از آدم ها بریده می شوند. بعضی از آدم ها رنگ به رنگ می شوند. بعضی از انسان ها خشک می شوند. بعضی از انسان ها شاخه دارند. بعضی از انسان ها را می کارند. بعضی از انسان ها لانه ی دیگران هستند. بعضی از انسان ها به کود نیاز دارند. بعضی از انسان ها در هوای پاک می رویند . بعضی از انسان ها در خاک می رویند. انسان ها هم سبز می شوند. بعضی از انسان ها گل دارند. ................ من در شهر کفش هایی را دیدم که آدم ها را پوشیده بودند. من در شهر پیراهنی را دیدم که آدمی را از تنش در می آورد. من کتاب هایی را دیدم که آدم ها را می خواندند. در شهر ، زباله، شهرداری را برد و بازیافت کرد. من در روستا قفسی را دیدم که بیرون از قناری بود. خدا همیشه به یاد من است ............... مجتبی سرخ.عباسی.حسن وفایی.یاسین وفایی.میلاد سیمرغ.حسن خوشدل. مهدی زیرک. یاشار صبوحی.مهدی شجاعی منش. رسول عباسی. جواد ربانی. حسین صالحی.حمید صالحی. محمد صالحی. محمد مهدی صالحی . .......... آن دو سه دقیقه ای را هم که گفتم من حرف می زنم؛ در واقع حرف نمی زنم؛ برای بچه ها قیصر می خوانم... Mar 6, 2012 10:09 PM @telkalayyam
؟ گاهی فکر می کنم بزرگی آدم ها به بزرگی سؤال هایشان است. نمی دانم کجای کار ایراد دارد که ما هر چه بزرگتر می شویم و با سوداتر و با تجربه تر؛ به جای این که سؤال هایمان هم بزرگتر شوند؛ حل می شوند...کوچک می شوند... تمام می شوند... نمی دانم آدمی که سؤال ندارد -مثلاً خودم- برای چه زندگی می کند...توی این دنیا دنبال چیست... می خواهد به کجا برسد... شاید تقصیر کتاب های دینی دوران تحصیلمان است که آخر هر درسی تمام سؤال های مهم را ردیف می کرد و ما هم جوابشان را از توی درس پیدا می کردیم و حفظ می شدیم و بعد دیگر خیالمان راحت بود که همه ی جواب ها را بلدیم... شاید تقصیر شیوه ی زندگی ماست که مدام سرگرم دنیا می شویم و سؤال های کودکی را در همان کودکی به خاک می سپاریم... گاهی که غرق دغدغه ها و ابتلائات روزمره ی زندگی مان هستیم و در مستی غفلت (سکرة التباعد) روزگار می گذرانیم؛ خدا دلش به حالمان می سوزد و قشنگ ترین و دلرباترین فرشته هایش را به زمین می فرستد و لباس آدمیزاد تنشان می کند تا هر از گاهی سؤال های کودکی مان را یادمان بیاورند... بچه ها همیشه سؤال های بزرگی از ما می پرسند... گاهی از سؤال هایشان خنده مان می گیرد... گاهی خیال می کنیم جواب سؤال هایشان را بلدیم و دنبال این می گردیم که با چه زبانی جوابشان را بدهیم که بفهمند و دیگر هم سؤالشان را تکرار نکنند... من امتحان کرده ام؛ می شود پشت هر کدام از سؤال های بچه ها یک "راستی" بگذاریم و دوباره آن سؤال را از خودمان بپرسیم... یکی از سؤال هایی که هر بچه ای یک روز از پدر و مادرش می پرسد این است: خدا کجاست؟ به جای این که برویم سراغ معلومات کتاب های درسی مان و دنبال حل مشکل بچه ها باشیم خوب است از خودمان بپرسیم: راستی خدا کجاست؟ راستی چرا باید به این سؤال جواب بدهیم؟ سؤال به این قشنگی حیف نیست که جواب پیدا کند و تمام بشود و دیگر سؤال نباشد؟ جواب پیدا کنیم که چه بشود؟ که دیگر خیالمان راحت شود و زندگی مان را بکنیم؟ گاهی فکر می کنم بعضی از سؤال ها باید برای همیشه سؤال بمانند... باید آدم همه ی زندگی اش را بگذارد و دنبال جواب آنها بدود... مثل همین "خدا کجاست". شاید همه ی عاشق های دنیا که سر به بیابان گذاشته اند و عاقبت در خون خودشان دست و پا زده اند دنبال همین سؤال بوده اند و بیچاره ی همین سؤال شده اند... عاشق هایی که امروز داستانشان بر سر زبان هاست...عاشق هایی که شاید هیچ وقت تمرینهای کتاب دینی شان را حل نکرده بودند... کاش اگر بچه ها از ما پرسیدند "خدا کجاست"؛ طوری که انگار داغ دل ما را تازه کرد باشند در آغوششان بکشیم؛ بگوییم عزیزم چه خوب شد که پرسیدی؛ بعد دستشان را بگیریم بگوییم عزیزم بیا با هم دنبال خدا بگردیم... با هم برویم گوشه و کنار زندگی را زیر و رو کنیم...ببینیم خدا کجای زندگی مان است...کجای زندگی مان نیست...به باغچه و گلدان ها سر بزنیم... هر جا رد پای خدا را دیدیم به هم نشان بدهیم و ذوق کنیم... هی تشنه تر بشویم که پس خدا خودش کو... از هر کجا که بوی خدا را حس کردیم؛ هم دیگر را خبر کنیم... یک کاری کنیم که این سؤال هی بزرگتر بشود...بی تابمان کند... بشود فکر و ذکرمان... بشود آب و نانمان... گاهی فکر می کنم؛ یک کودک باید چطور کودکی کرده باشد و چطور زندگی کرده باشد و این سؤال " خدا کجاست" را چطور روز به روز برای خودش بزرگ کرده باشد که وقتی مثلاً سیزده سالش شد و باز مثلاً یک شب عاشورایی؛ بزرگترین سؤال زندگی اش بشود این که: یعنی من هم فردا شهید می شوم؟... که همین " خدا کجاست" آنقدر، "بی تاب" و "بی قرار" و "عاشقش" کرده باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد... ماها هیچ وقت نمی توانیم به اندازه ی آن کودک سیزده ساله بزرگ بشویم... همچین کودکی حتماً باید توی آغوش امام زمانش بزرگ شده باشد... اما می توانیم زندگی اش را آرزو کنیم... می توانیم بخواهیم... حداقل یکی از حسرت هایمان باشد... . . . دعای ندبه را دوست دارم... پر از سؤال است... پر از أینَ... پر از "متی" و " إلی متی"... نمی گذارد سؤال های آدم کوچک شوند... جواب هیچ کدام از سؤال های آدم را نمی دهد... فقط آنها را بزرگ می کند... ناله و ضجه ی آدم را به پای سؤال هایش بلند می کند... سؤال هایی که عاشق ها؛ هر جمعه از خودشان و از خدای خودشان با ندبه می پرسند... أین بقیة الله... خدا بقیه اش کجاست؟... .............. http://2ta7.persianblog.ir/post/51 @telkalayyam
از سادگی های من یکی این بود که فکر می کردم زنگ ساعت می تواند رابطه ی من و تو را اصلاح کند... @telkalayyam
مدتی بود که شیر آب توی حیاط چکه می کرد و غافل شده بودیم از تعمیرش. یک راه باریک آب از توی حیاط باز شده بود و راه افتاده بود به سمت کوچه. توی کوچه کنار در، همانجایی که آب ها جمع می شدند مدتی ست که چند رقم گل خودرو آسفالت را شکافته اند و قد کشیده اند و گلهای زرد و بنفش داده اند... با خودم می گویم بیچاره این خاک... چقدر استعداد دارد... کافی ست آب باریکه ای... @telkalayyam
گاهی پشت ویترین بعضی کتاب فروشی ها می ایستم و با خودم فکر می کنم بشر برای این که قرآن و مفاتیح نخواند باید چقدر کتاب بخواند؟ @telkalayyam
… دارم آش هم می زنم به مادرم می گویم بیا یک کم بچش ببین حمد و قل هوالله اش به اندازه ست؟ ببین صلواتی چیزی کم ندارد؟ @telkalayyam
خوب است آدم برای هر کدام از آرزوهایش نذر کند؛ چلّه بگیرد... نه فقط به خاطر این که به آرزوهایش برسد به خاطر این که ببیند آرزوهای چهل روز پیش هنوز آرزوهایش هستند؟ @telkalayyam
چهار تا قبر بود… @telkalayyam