نشستہ ام بر آستانہ در نمے آیــے
تهے شدم زعلقہ ها تو نمےآیــے
سراسر دل را کرده ام آیینہ بندان.
ڪنون جشن آیینہ هاست تونمے آیـے .....
شرط عاشقے دیدن روی یاراست
ببین ندیده عاشقت شده ام نمے آیـــے،
همیشہ سهم آیینہ ها تنهاییست.....
جانا بہ خلوت سبز آیینہ ها نمےآیــے
#فروغ_ربیعے
+جمعه_هاے_عاشقے+
@chaharrah_majazi
هدایت شده از کنج نویس ❤
🔸 #ڪــــــوتاہ_نوشـــــٺہاے روشنـــــــــڪ
🔸روایـــت زندگـــے روشنـــــــــــڪ
با من همراه شو👇
http://eitaa.com/joinchat/970063875C0b26ba0199
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨ ســــــراب ♨
#قسمت_ششم
همه حیران و گیج مانده بودند.
هیچ ڪس نمے توانست آنچه را ڪه پیش آمده بود برای خودش حلاجـے ڪند.
حتی آن هایی هم ڪه همیشـہ دم از جوان مردی مـے زدند و جمله ی "زود قضاوت نکنیم" ورد زبانشان بود، با شڪ و تردید به حاج رضا مـے نگریستند.
آن دسته ای هم ڪه به دنبال بهانـہ مے گشتند و ڪارشان ماهـے گرفتن از آب گل آلود بود، ڪم ڪم پوزخندی تمسخرآمیز بر لبانشان نقش مے بست و با نگاه شان فریاد مے زدند:
-دیدین؟ این بود اون حاج رضایـے ڪه مـے گفتین؟ اینم ڪه تو زرد از آب دراومد.
حاج رضا اما تنها به گفتن یڪ جمله به فرد پشت خط، اڪتفا ڪرد:
حاج رضا-بعدا باهاتون تماس میگیرم.
بعد هم خداحافظی ڪرد و موبایل را به ڪیفش باز گرداند
و بے توجه به جماعتے ڪه پشت سرش با چشمان گرد شده و دهان های باز به او خیره شده بودند، مشغول خواندن تعقیبات نماز ظهر شد.
آن روز ڪمتر ڪسے حواسش متوجه ی نماز عصر بود.
خیلی ها با اڪراه به حاج رضا اقتدا ڪردند و مابقـے هم تمام تلاش خود را به ڪار بستند تا خود را قانع کنند ڪه بی شڪ اشتباهـے رخ داده است.
نماز ڪه تمام شد، مردم دسته دسته و در حالی ڪه پچ پچ هایشان سڪوت سنگین فضا را می شکست، از مسجد خارج شدند.
به محض اینڪه صدای خواننده ی زن برای دومین بار بلند شد، همه ی نگاه ها به طرف حاج رضا برگشت.
مردی ڪه در آستانه ی در و ڪنار مسعود ایستاده بود با سر اشاره ای به او زد و با تاسف گفت:
-اینم از این...وقتی حاجیاش این باشن، وای به حال بقیه اشون...
همینه ڪه اون بالایـے ها، تا مے تونن مے خورن و یه آبم روش و ڪڪشونم نمی گزه دیگه...
حرام است حرام است هاشون فقط برای مردم بدبخت بیچاره است.
بعد اون وقت به خودشون ڪه مے رسه از شیر مادرم حلال تر میشه.
مسعود حیران و گیج به گل های قالے خیره شده بود و نمی دانست چه باید بگوید.
چه چیز را باور ڪند و ڪدام را قبول؟
حاج رضایی ڪه گفته بودند اگر نبود، دیگر خانه ای هم نداشتی؟
یا این مردی ڪه امشب پوشیده در لباس ریا و با چشمان خود دیده بود؟
مرد دیگری هم سری به تایید حرف های قبلے تڪان داد و با گفتن "خدا آخر عاقبت همه مونو ختم به خیر ڪنه" رویش را برگرداند و از مسجد خارج شد.
حاج رضا تماس را ڪه قطع کرد، از جا بلند شد.
ڪیف ڪوچڪش را برداشت و برخلاف همیشه این بار برای خارج شدن از مسجد ڪمے عجله به خرج داد.
مسعود ڪه میان دو راهی گفتن و نگفتن مانده بود، همین که به خود جنبید تنها با جای خالے حاج رضا رو به رو شد.
چه اتفاقـے افتاد؟
حاج رضا و این همه عجلـہ؟
حاج رضا و بے توجهے به نگاهِ پسرڪے کہ مثل همیشه منتظر آبنبات های لیمویے و دستِ نوازش او بود؟
اصلا همه ی این ها به ڪنار...
به فرض ڪه این مردم با همه ی این ها ڪنار بیایند...
حاج رضا و موزیڪ خارجی اش را ڪجای دلشان می گذاشتند؟
خدا می داند...
ادامه دارد...
#م_زارعی
☁️ #نظرتون_درمورد_داستان_چیه ؟☁️
😊 👉@konjnevis🌸
🌺@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸
بسیــار ممنون و سپاسگذارم
از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون
از داستان کنجکاو کننده ے
#ســـرآب 🌸
#عزیزانے که تازه به جمع ما اومدند این #لینک رو لمس کنند تا به #پارت_اول برسند 👇
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
🌿 #خوش_اومدید 🌿
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
ـ
#قسمت_هفتم
آخر شب بود و مسعود غرق در فڪر و خیالات گوناگون جلوی تلوزیون نشستـہ بود.
هنوز هم باورش سخت بود.
چطور ممڪن است حاج رضایـے ڪه آن همه از او شنیده و ندیده شیفته اش شده بود، گرگـے باشد در لباس بره ها..!؟
صدای نرجس او را از اقیانوس افڪارش بیرون ڪشید.
نرجس-مسعود.
درد و عذابـے ڪه به وضوح در صدایش آشڪار بود، مسعود را از جا پراند.
با عجلـہ به اتاق خواب رفت.
صورتِ درهم شده از درد نرجس را ڪه دید؛ انگار جان را از پاهایش گرفتند.
جلو رفت و ڪنارش نشست و آرام پرسید:
مسعود-چـے شده؟
نرجس چنگـے به پیراهنش زد و به سختی جواب مسعود را داد:
نرجس-حالم...خوب...نیسـ..ت.
مسعود سراسیمه از جا بلند شد و گفت:
مسعود-آروم باش...الان میریم بیمارستان.
همان طور ڪه آماده مـے شد، با آژانس تماس گرفت و یڪ ماشین برای نزدیڪ ترین بیمارستان خواست.
به نرجس ڪمڪ ڪرد و او را روی پلڪان جلوی در نشاند و خودش از حیاط بیرون زد.
بـے تابانـہ دستـے به پیشانـے خیس از عرقش ڪشید.
ترس همه ی وجودش را پر ڪرده بود.
اگر این بار هم اتفاق های قبلـے تڪرار مـے شد، نرجس از دستش مـے رفت...
پس چرا این آژانس نمـے آمد؟
چند قدمـے جلو رفت ڪه نگاهش به سایه ی دو نفر ڪه ڪنار یڪ پارس مشڪے رنگ و در انتهای کوچه ایستاده بودند افتاد.
ڪمـے دقت ڪرد و حاج رضا را شناخت.
اما چیزی ڪه مسعود را در جا میخڪوب کرد این نبود.
بلڪه این بود ڪه حاج رضا درست رو به روی همان دختری ایستاده بود ڪه ظهر جلوی در مسجد به او برخورد ڪرده بود.
آن از اتفاق ظهر و حالا هم ڪه...
اصلا مگر مـے شد؟
نگاهش مدام روی دختر مـے چرخید و تلاشش برای یافتن ارتباطـے میان او و حاج رضا نتیجه ای نداشت.
موهای رها و آزاد دختر ڪه نسیم ملایمـے آن را به بازی گرفتـہ بود، چهره ی نقاشـے شده اش و آن لباس های عجیب و غریبش، هیچ ڪدام به حاج رضا نمـے خورد.
برای لحظه ای نرجس و بچه ی دنیاندیده و دلنگرانـے اش را فراموش ڪرد و به جایش اتفاق ظهر مقابل چشمانش جان گرفت.
معلوم است دیگر...
حاج آقایـے ڪه به موزیڪ های خارجـے گوش مے داد تعجبے هم ندارد ڪه با یڪ همچنین دختری در ڪوچه ای نیمـہ تاریڪ خلوت ڪند.
بے اختیار سعـے ڪرد بدون آن ڪه صدای پایش توجه آن دو را جلب ڪند چند قدمے نزدیڪ تر رود...
اما با شنیدن حرف هایشان آرزو ڪرد ڪه ای ڪاش هیچ گاه آن چند قدم را بر نداشتـہ بود...
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸
بسیــار ممنون و سپاسگذارم
از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون
از داستان کنجکاو کننده ے
#ســـرآب 🌸
#عزیزانے که تازه به جمع ما اومدند این #لینک رو لمس کنند تا به #پارت_اول برسند 👇
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
🌿 #خوش_اومدید 🌿
🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_هشتم
تاریڪ بود و نمـے توانست به درستـے چهره ی دختر را ببیند اما صدایش مـے لرزید.
شاید داشت گریه مـے ڪرد:
-خستـہ شدم...چرا هیچ ڪس نمے فهمه آخه...منم آدمم. به خدا مـے خواستم امروز ظهر همه چـے رو بگم و تمومش کنم...
حاج رضا با لحنـے آرام و ملایم گفت:
حاج رضا-یکم دیگه صبر داشتـہ بـا ...
ولـے فریاد دختر حرفش را برید:
-آخه تا ڪـے؟ تا ڪجا من باید صبر ڪنم؟ مگه من آدم نیستم؟ چرا فقط من باید قربانـے بشم؟ تا ڪے باید مخفیانه برم و بیام؟ خب منم حق دارم...نه حاجـے...هر ڪی خربزه مے خوره باید پای لرزشم بشینه.
حاج رضا-چرا با خودت لج مے ڪنـے آخه... اینجوری آبروی خودتم میره.
دختر ڪیفش را روی صندوق عقب ماشین ڪوبید:
-به جهنم ڪه آبروم میره...من همین الانم از خودِ جهنم خدمتت رسیدم حاجے... شما ڪه خبر نداری ڪه امروز من چے ڪشیدم...
قدمے جلو رفت.
چنگے به عبای حاج رضا زد و با درد نالید:
-حاجے به جدت قسم منم سایه ی سر میخوام نه یڪے ڪه فقط...
و بغض امانِ حرف زدنش نداد.
ڪمے ڪه آرام تر شد پوزخندی به روی حاج رضا زد و با لحنی لبریز از بغض و نفرت ادامه داد:
- آخ حاجـے...جات خیلـے خالـے بود...ڪاش بودی و مـے دیدی اون مردڪ پَست چه چیزایـے بارم ڪرد...ببینم اون موقع هم باز مـے اومدی جلو من بایستـے و بگے صبر داشتـہ باش یا نه...
و سرش را با درد به دو طرف تڪان داد و سوار ماشینش شد.
دستی روی شانه ی مسعود نشست.
با ترس برگشت و چشمش به آقای حامدی، یڪے از همسایه ها، افتاد.
او هم با تعجب به آن ماشین خیره شده بود.
با حیرت اشاره ای به رو به رو زد و ناباورانه زمزمه ڪرد:
حامدی-چه خبــــره؟ حاج رضا هم این ڪاره بود و ما نمی دونستیم...؟
آمدن آژانس به مسعود اجازه ی جواب دادن نداد
اما در آخرین لحظه دید ڪه حاج رضا سوار آن پارس مشڪی رنگ شد و رفت...
به ڪجا؟
شاید به همان جهنمے ڪه آن دختر از آن حرف زده بود.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi