🍃 یا حاضِـــر و یا ناظِـــر 🍃
♨️ ســــــراب ♨️
#قسمت_هشتم
تاریڪ بود و نمـے توانست به درستـے چهره ی دختر را ببیند اما صدایش مـے لرزید.
شاید داشت گریه مـے ڪرد:
-خستـہ شدم...چرا هیچ ڪس نمے فهمه آخه...منم آدمم. به خدا مـے خواستم امروز ظهر همه چـے رو بگم و تمومش کنم...
حاج رضا با لحنـے آرام و ملایم گفت:
حاج رضا-یکم دیگه صبر داشتـہ بـا ...
ولـے فریاد دختر حرفش را برید:
-آخه تا ڪـے؟ تا ڪجا من باید صبر ڪنم؟ مگه من آدم نیستم؟ چرا فقط من باید قربانـے بشم؟ تا ڪے باید مخفیانه برم و بیام؟ خب منم حق دارم...نه حاجـے...هر ڪی خربزه مے خوره باید پای لرزشم بشینه.
حاج رضا-چرا با خودت لج مے ڪنـے آخه... اینجوری آبروی خودتم میره.
دختر ڪیفش را روی صندوق عقب ماشین ڪوبید:
-به جهنم ڪه آبروم میره...من همین الانم از خودِ جهنم خدمتت رسیدم حاجے... شما ڪه خبر نداری ڪه امروز من چے ڪشیدم...
قدمے جلو رفت.
چنگے به عبای حاج رضا زد و با درد نالید:
-حاجے به جدت قسم منم سایه ی سر میخوام نه یڪے ڪه فقط...
و بغض امانِ حرف زدنش نداد.
ڪمے ڪه آرام تر شد پوزخندی به روی حاج رضا زد و با لحنی لبریز از بغض و نفرت ادامه داد:
- آخ حاجـے...جات خیلـے خالـے بود...ڪاش بودی و مـے دیدی اون مردڪ پَست چه چیزایـے بارم ڪرد...ببینم اون موقع هم باز مـے اومدی جلو من بایستـے و بگے صبر داشتـہ باش یا نه...
و سرش را با درد به دو طرف تڪان داد و سوار ماشینش شد.
دستی روی شانه ی مسعود نشست.
با ترس برگشت و چشمش به آقای حامدی، یڪے از همسایه ها، افتاد.
او هم با تعجب به آن ماشین خیره شده بود.
با حیرت اشاره ای به رو به رو زد و ناباورانه زمزمه ڪرد:
حامدی-چه خبــــره؟ حاج رضا هم این ڪاره بود و ما نمی دونستیم...؟
آمدن آژانس به مسعود اجازه ی جواب دادن نداد
اما در آخرین لحظه دید ڪه حاج رضا سوار آن پارس مشڪی رنگ شد و رفت...
به ڪجا؟
شاید به همان جهنمے ڪه آن دختر از آن حرف زده بود.
ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
⚜❣⚜
⚜❣❣⚜
⚜❣❣❣⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
میخائیل ایوانف پنج سالہ بود ڪہ همراه پدر ڪشیشش یڪ سال قبل از مرگ مشڪوڪ استالین از مسڪو به بیروت رفت. بیشتر عمرش را زیر نظر پدرش تعلیم دیده بود و علاوه بر زبان روسے، بہ زبان هاے فرانســوے و عربــے تسلط ڪامل داشت. او پس از سال ها، در سال ۱۹۹۳ بہ مسڪو باز گشت، اما پسرش سرگئے در بیروت ماند.
"ایرینا آنتونوا" همسر ڪشیش، ۶۱ سال داشت. ریز نقش و لاغر اندام بود، با صورتے ڪوچڪ و خطوط ریز در روے پیشانے و اطراف چشم هــا و موهاے شرابے ڪوتاه.
آن شب پیراهن آبے با گل هاے سفید مریم پوشیده بود و داشت فنجان قہوه ے ڪشیش را هم می زد و زیر چشـــمے او را زیر نظر داشت کہ روے ڪاناپہ نشستہ بود.
ڪشیش بلوز سورمہ اے آستین ڪوتــاه و بیژامہ ے آبے راه راه پوشیده بود. روزنامہ "ماسڪوفســڪے نووســتے" جلویش باز بود، اما مثل همیشہ با دقت اخبار و مقالات را نمےخواند و حواسش شش دانگ بہ ڪتابے بود ڪہ امروز بہ طور معجزه آســایے بہ دست آورده بود. ڪافے بود فردا پروفسور آستروفسڪے صحت و قدمت آن را تأیید ڪند و خودش هم فرصتے بہ دست آورد ڪہ آن را بخواند.
یاد پروفسور ڪہ افتاد، روزنامہ را جمع ڪرد. ایرینــا فنجـــان قہوه بہ دست مقابلش ایستاد. با نوڪ پا پایہ ے میز عسلے ڪوچڪ را حرڪت داد و بہ ڪشیش نزدیڪ ڪرد. فنجان را روے سطح شیشہ اے آن گذاشت خودش روے مبل مقابل ڪشیش نشست. گفت: "خوب، پس اینطور... بالاخره به گنج واقعے دست یافتے!"
ڪشیش گفت:
"لطفا گوشے موبایلم را بدهید."
ایرینا نگاهے بہ اطرافش انداخت. گوشے موبایل روے ماڪروفر در آشپزخانه بود. دست هایش را روے زانویش گذاشت و بلند شد، گوشے را برداشت و آن را بہ ڪشیش داد ڪہ دستش براے گرفتن گوشے بہ طرف او دراز شده بود. وقتے نشست، پرسید:
"بہ ڪجا مےخواهے زنگ بزنے؟"
ڪشیش دڪمہ ے منوے گوشے را فشرد، در حالے ڪہ دنبال شماره ے پروفسور می گشت گفت: "آستروفڪے"
شماره را گرفت و موبایل را بہ گوشش چسباند. با انگشت گوشہ ے چشمش را مالید و به ایرینا نگاه ڪرد. صداے بوق قطع شد و صداے پروفسور بہ گوش رسید: "بلہ؟"
ڪشیش گفت: "سلام آستروفسڪے (یــورے الڪساندرویچ)، میخائیل(رامانویچ) ایوانف هستم."
- سلام پدر، شب بخیر!
- شب بخیر پروفسور خبر خوبے برات دارم.
- لابد پاے یڪ نسخہ خطے دیگر در میان است!
- بلہ یڪ نسخہ منحصر بہ فرد ڪہ احتمالا مربوط بہ قرن ششـم است.
- درست شنیدم؟
گفتے قرن ششـم؟
-بلہ گــمان مے ڪــنم تــاریخ روے ڪتــاب همــین بــود، اوراق ڪتــاب از ڪاغذ هاے پاپیروس مصرے و پوست حیوان و مقدارے هم ڪاغذ هاے رنگ و رو رفتہ ے قدیمے است. البتہ من آنقدر ذوق زده بودم ڪہ با دقت بیشترے نگاهشان نڪردم. ترسیدم آورنده ے ڪتاب بہ ارزش واقعے آن پـی ببرد.
💠@chaharrah_majazi