نگاهی بدون تکرار🍃🍃🍃🍃
🪴بخش اول🪴
☘ دست محمد رضا رو گرفتم و وارد آزمایشگاه شدم. چند روزی است که محمد رضا رنگ به صورت ندارد، سفیدی چشمانش آبی رنگ شده، بد جوری نگران شدم. ترجیح دادم به پزشک مراجعه کنم. دکتر گفت به نظر میرسد محمدرضا دچار کمبود آهن شده و موضوع نگران کننده ای نیست. اما محمد رضا بد جوری بهانه گیر شده آرام و قرار ندارد هیچ چیزی خوشحالش نمی کند. انگار در درون از چیزی رنج می برد.☘
🥀دستان کوچکش را محکم در دستانم گرفتم و از خیابان رد شدم وارد آزمایشگاه شدیم کارهای پذیرش رو کردم و با محمد رضا روی صندلی نشستیم و منتظر شدیم. محمد رضا با ماشینی که در دستانش بود مشغول بازی شد.
💐 بخش دوم💐
🍁🍁 با عجله لباسهایم رو پوشیدم ساعت از ۵ گذشته بود کیف چرم دوشی قهوه ای را برداشتم کیفی که رضا در دوران نامزدی به عنوان اولین کادو بهم هدیه داده بود. چک کردم کارت اتوبوس رو فراموش نکرده باشم. به سرعت به طرف ایستگاه رفتم. تا ایستگاه مسیر طولانی بود اما راه رفتن روی برگهای زد پاییزی که با صدای خش خش همراه بود، حال دلم رو خوب میکرد من و یاد روزهایی می انداخت که با رضا تو کوچه پس کوچه های شهر قدم میزدیم. گاهی قدم زنان دست در دست هم تا حرم پیاده میرفتیم اون قدر لحظات شیرینی بود که متوجه طولانی بودن راه نمی شدیم .🍂🍂🍂
✨ وارد آزمایشگاه شدم جواب آزمایش رو گرفتم نمیدونم عکس العمل رضا از پدر شدن چه خواهد بود. اما هر چه که باشد حتما با چاشنی خنده همراه خواهد بود. رضا همیشه استعداد زیادی در خنداندن دیگران داشت.🍃🍃
🍀 یک بار بهم گفت مریم میدونی تو جبهه منو ابو سه نقطه صدا میزنند. بلند خندیدم گفتم: چطور ؟؟ گفت : چون اونجا روال اینه هر فردی رو به جای اسم خودش با اسم فرزندش صدا میزنند؛ مثل ابو حیدر، ابو حسن، یا ابو فاطمه اما من چون از جنسیت فرزندم بی اطلاع بودم اسمم رو گذاشتم ابو سه نقطه ....🍃
🌷بخش سوم🌷
💫انگیزه ای برای بلند شدن نداشتم دلم نمیخواست از رضا خداحافظی کنم اما وقت رفتن رسیده بود. رضا گفت: عزیزم! بدرقه ام نمیکنی! با گوشه آستینم بدون اینکه رضا متوجه شود اشک چشمم رو پاک کردم. به زور لبخندی بر لبانم نشاندم. کاسه ای رو پر از آب کردم و به سمت در رفتم رضا دستانم را که گرفت گرمای دستانش با همیشه متفاوت بود نگاهش پر از مهربانی و عشق بود؛ نگاهی کرد نگاهی بی تکرار🍂
🥀آن نگاه هیچ وقت تکرار نشد. وقتی رضا رو آوردند با تمام وجود دوست داشتم برای آخرین بار رضای زیبای خودم را ببینم اما آن قدر جمعیت زیاد بود که نتونستم رضا رو ببینم هر چند که بعدها به من گفتند: رضای خندان تو سر در بدن نداشته است. اولین شهید نوزده ساله لشکر فاطمیون که با تنی بی سر برگشت.🍂🍂
⚡️شنیدم رضا در یک عملیاتی در پی دوستی میرود که ساعتی بوده مفقود شده. رضا ساعتی را در پی او میگردد، اما او را نمیابد و در این حین، خودش به شدت مجروح میشود. شدت جراحات وارده توان برگشت به سمت نیروهای خودی را از رضا می گیرد و رضای نوزده ساله من اسیر داعش می شود. بریدن سر رضا رو عمدا ۴۵ دقیقه طول دادند، چون شنیدن حاج قاسم در منطقه است و برای تضعیف روحیه حاج قاسم بی سیم رو کنار دهان رضا گذاشتند تا رضا با زجر کشیدن تسلیم شود و به اهل بیت علیهم السلام توهین کند، اما همه آن ۴۵ دقیقه رضا گفته است اصلا من آمده ام تا مدافع حضرت زینب کبری(ع) باشم و کل آن چهل و پنج دقیقه را حاج قاسم گریه کرد.🕊
☀️بغض گلویم را گرفته بود با دستم اشک های جاری شده رو پاک کردم، اما از اینکه چند صباحی رو با مردی همچون رضا زندگی کردم بر خود میبالم.🥇
🔆از آزمایشگاه که بیرون رفتم قدمهایم رو با صلابت بیشتری برداشتم. میخواهم محکم تر از همیشه ادامه دهم برای تربیت رضایی دیگر🎖
#معرفی_شهدا
#شهید_رضا_اسماعیلی
#لشکر_فاطمیون
✍ تدوین : سیده راضیه حسینی نژاد
@terrorofmedia