💜 #عشق_رنگ_است 💛
بارها شنیده بودم که این را می گفت. اصولا آدم کم صحبتی بود. هر روز صبح که می آمد، گوشه ای می نشست و به نقطه ای خیره می شد. به چشمان محو شده اش که نگاه میکردی، گویی غرق در سکوتی بود که برای او سکوت نبود. حرف زیادی نداشت. اما هر آنچه که داشت، دلنشین و ملموس بود.
یادم است اوایل آبان بود که برای اولین بار صدایش را شنیدم. آن روز همان طور که به پشتی صندلی تکیه زده بود و به جایی در افق بسته ی کلاس خیره شده بود، در جواب سوال استاد_که به یاد نمی آورم چه بود_گفت:"عشق، رنگ است.
"گفت:" تو هر روز صبح بیدار می شوی، آفتاب، آسمان و زمین را می بینی. شاید به عادت فنجانی قهوه می نوشی. لباس ها را مرتب یا نا مرتب به تن می کنی و می زنی به دل جاده ی این زندگی. تو شاید گوشه ی خیابان علف هرز سبز رنگی را ببینی که سنگ ها را شکافته و سر بر آورده، یا طوق کبوتری را که به خرده های لقمه ی نان و پنیر کودکی آن سوی پیاده رو نوک میزند.
اما آیا به راستی تو میبینی؟
یادم است که همه گیج و مبهوت مانده بودیم. نیشخندی زد که اصلا نیشخند نبود و ادامه داد:
"بگذارید برایتان مثالی بزنم. فرض کنید در حال تمیز کردن شیشه ی ساعتی هستید که کسی از شما می پرسد ساعت چند است؟
آیا شما میدانید؟
خیر.
برای پاسخ دادن شما بار دیگر به صفحه ی ساعت به دقت نگاه میکنید و آن وقت است که تازه ساعت را دیده اید نه ساعت را.
حکایت عشق و یار هم همین گونه است. بدون عشق تو زندگی می کنی اما زندگی را نمیدانی. یار که بیاید، می شود همان سوال ساده ی ساعت چند است؟ می شود رنگ پاشیده شده به زندگی ات.
آن وقت است که به جای آفتاب، پرتوی عشق را، به جای آسمان، چشمانش را و به جای زمین تکیه گاه بودنش را می بینی. آن وقت است که...
آری، عشق رنگ است. "
❣💙❣
✍ #ممیرزائے(پالت)
@chaharrah_majazi