eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
878 ویدیو
45 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یا حاضِــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســــــــــراب ♨️ در ها را قفل ڪرد و فاصلـہ ی خودش با حاج رضا را ڪم... نگاه های مردم را نمـے دید اما به راحتـے برندگی شان را حس مـے ڪرد. ایستاد و به آرامـے گفت: سحر-سلام حاجـے. حاج رضا لبخند ڪمرنگی بر لب نشاند و با محبت پدرانه اش جواب داد: -سلام دخترم... هنوز جملـہ اش تمام نشده بود ڪہ صدایـے از پشت سرشان بلند شد. آقای حامدی بود... همان ڪه شده بود آتش بیار معرڪه... همان ڪه ادعا ڪرده بود حاج رضا را در حال ایجاد مزاحمت برای دختری بـے پناه دیده است... با نگاهـے ڪه از آن غیض و غضب مـے بارید، دست به سینه ایستاده بود و پوزخندش عجیب توی ذوق مـے زد. قدمـے جلو گذاشت و با لحنـے تمسخرآمیز شروع به حرف زدن ڪرد: -‌به به...حاج رضای عزیز...چـہ خبر؟ از این ورا حاجـے؟ مـے بینم حسابـے پیشرفت ڪردی،این بار با خانوم بچه ها هم اومدین. و با انگشت اشاره اش سحر را نشان داد ڪہ گوشه ی شالش را در مشت گرفتـہ بود و آن را مـے فشرد. عصبـے شده بود و مـے خواست جوابـے به توهین آشڪار آن مرد بدهد. اما حاج رضا متوجه شد و به نرمے او را به صبر دعوت ڪرد: -شما آروم باشین. رویش را با اڪراه از آن مرد برگرداند و زیر لب اعتراض ڪرد: سحر-آخه حاجـے نگاه چـے داره مـےگه... حامدی پوزخند صدا داری زد: -ای وای انگار به تریج قبای خانوم برخورد... بعد هم اخم هایش را در هم ڪشید و همان طور ڪه دستش را در هوا تڪان مے داد، ادامه داد: -چیـہ خانوم؟ نڪنه انتظاری برات اسفندم دود ڪنیم و بَرّه سر ببریم به سلامتے این ڪہ حاجـے مون به سلامتـے و میمنت شلوارش دو تا شده!؟ مردم جمع شده و با ڪنجڪاوی چشم دوخته بودند به نمایش مسخره ای ڪه حامدی راه انداخته بود و مدام پیاز داغش را زیاد مے ڪرد... سحر دیگر طاقت نیاورد: -حرف دهنتو بفهم مرتیڪه. حامدی چشمانش را گرد ڪرد و با تمسخر گفت: -حاجـے انتخاب تون اصلا خوب نبوده ها... ادب درست و حسابـے هم ڪہ نداره الحمدللـہ. حاج رضا جلو رفت و مقابل حامدی ایستاد. به چشمانش خیره شد و با تحڪم گفت: -بس ڪنید لطفا...بعدا با هم حرف مـے زنیم. اما حامدی قصد پا پس ڪشیدن نداشت: -چرا بعدا حاجـے..مگه الان چه مشڪلـے داره؟ نڪنه از این مردم مـے ترسـے؟ نترس حاج رضا... همه شون خبردارن ڪه چی ڪاره ای.. همشون مـے دونن ڪه حاج رضا یه سر داره و هزار سودا... هیچ ڪس حرفـے نمـے زد. پس چـہ شد آن همه ارادتـے ڪه تا چند وقت پیش به حاج رضا عرضه می ڪردند؟ ڪجا رفتند آن مردمـے ڪه شب و روز حاج رضا، حاج رضا، از دهانشان نمـے افتاد؟ چرا یڪ مرد در این آشفته بازار پیدا نمے شد ڪه جلو بیاید و بگوید بس است... اصلا حاج رضا گناهڪار عالم و آدم... حداقل به حرمت روزهایی ڪه گره از مشکلاتتان مـے گشود، آبرویش را جلوی این جماعت نریزید. اما همه سڪوت ڪردند وشاهدِ دادگاهی شدند ڪه بساطش را حامدی بر پا ڪرده بود و خودش حڪم مـے داد و قصاص مـے ڪرد. حاج رضا همه را از نظر گذراند. تنها تعداد انگشت شماری ڪه تاب نگاه سنگینش را نداشتند، سر به زیر انداختند. حاج رضا لبخند تلخـے زد. چه مـے گفت؟ اصلا مگر این جماعت گوشـے هم برای شنیدن حقیقت داشتند؟ سحر ڪه استیصال را در چهره ی حاج رضا دید ڪمے این پا و آن پا ڪرد و زیر لب غرید: -هر چی مے خوای به من بگی، بگو. ولـے حق نداری به حاجـے توهین ڪنـے... حاج رضا هیچ گناهـے نداره. یڪ نفر از جمع مردم جدا شد و جلو آمد همان طور ڪه مـے خندید، گفت: -به روباه میگن شاهدت ڪیه میگه دُمم... جمعیت به خنده افتاد و سحر از درون فرو ریخت. همه ی این ها تقصیر او بود. بیچاره حاج رضا ڪه به خاطر او به دردسر افتاده بود. ڪاری از دستش برنمـے آمد. انگار هر حرفـے ڪه مـے زد علیه خودشان استفاده مے شد. نزدیڪ غروب بود و ڪوچه شلوغ تر از همیشه... یڪ عده هم فرصت را غنیمت شمرده و موبایل ها را آماده ڪرده و لحظه ها را ثبت مـے ڪردند. از فردا بود ڪه فیلم ها را با عناوین مختلف و رنگارنگ پخش ڪنند. "حاجـے قلابـے در دام" "رسوایـے روحانی محله" " آخوندی ڪه دستش رو شد" و هزار و یڪ عنوان دیگر... ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🍃 🍃🍃 🍃🌻🍃 🍃🌻🌻🍃 🍃🌻🌻🌻🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ایرینا توی آشپزخانه بود و داشت شام می پخت. بوی غذا و بخاری که از دیگ جوشان بیرون می زد، هوای سالن پذیرایی را خوشبو کرده بود. اما کشیش حواسش به ایرینا و «پیلمنی» که شام دلخواهش بود، نبود؛ غیب شدن مرد تاجیک ذهن او را به خود مشغول کرده بود. نگران او بود؛ مردی که گفته بود با فروش این کتاب، قصد دارد به زندگی خود و خانواده اش سروسامانی بدهد، چرا برای گرفتن پول کتابش مراجعه نمی کرد؟ کشیش ساده ترین علت را بیماری می دانست و در بدترین حالت، به آن دو جوان مشکوک فکر می کرد که آدم های سر به راهی به نظر نمی رسیدند و ممکن بود بلایی سر مرد تاجیک آورده باشند. این دو روز، وقتی کشیش به کلیسا می رفت، چشمش به در و حواسش به مراجعان بود تا مرد تاجیک را ببیند، پولش را بدهد و خیالش از بابت کتاب راحت شود. صدای ایرینا او را به خود آورد. او در حالی که داشت به طرف تلویزیون می رفت گفت: وا! چرا این قدر ساکت و آرام نشسته ای؟ بعد تلویزیون را روشن کرد، کنترل آن را روی میز گذاشت، کمی راست کرد و رو به کشیش گفت: برو جلوی آیینه به خودت نگاه کن ببین چه ریش و پشم شانه نخورده ای برای خودت درست کرده ای؟! کشیش به جای این که ریش بلند به هم ریخته اش را مرتب کند دستی به پیشانی و جلوی سر بی مویش کشید و به ایرینا خیره نگاه کرد. ایرینا گفت: حتما عجله داری بروی سراغ کتابت... الان شام را می کشم. کشیش اشتهایی برای خوردن غذا نداشت، اما می دانست که ایرینا بدون او شام نخواهد خورد. پشتش را به مبل تکیه داد و چشم به تلویزیون دوخت که داشت اخبار ساعت ۹ شب را پخش می کرد. با این که میلی به دیدن اخبار نداشت، اما فهمید خبر مربوط به ولادیمیر نخست وزیر روسیه است که در لباس جودو در حال مبارزه با ورزشکار جوانی از سن پترزبورگ است. ایرینا سبد نان و کاسه ی سالاد گوجه و خیار را روی میز غذاخوری گذاشت، ایستاد و همان طور که به تلویزیون نگاه می کرد گفت: بین پوتین با این سن و سال چه می کند؟! عین چان است؛ فرز و چابک! به آشپزخانه رفت. کشیش تبسمی کرد و گفت: باز هم نشسته ای و فیلم های جکی چان را دیده ای؟ ایرینا در حالی که پارچ آب و دو لیوان کریستال قدیمی را در دست داشت، آمد و گفت: اگر تو هم مثل من صبح و شب توی خانه تنها بودی چه می کردی؟ پارچ و لیوان ها را روی میز گذاشت و به کشیش نگاه کرد. کشیش از جا بلند شد، پشت میز غذاخوری نشست و گفت: می نشستم و همه اش می خواندم. بعد دست دراز کرد و از توی سبد، تکه کوچکی نان کند و در دهانش گذاشت. ایرینا قبل از این که به آشپزخانه برود و دیس نخود پلو را بیاورد، گفت: کتاب های تو که خواندنی نیستند؛ چند رمانی را هم که آوردی همه شان را خواندم. 💌@chaharrah_majazi