eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
591 ویدیو
39 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 یا حاضِـــــر و یا ناظِـــــر 🍃 ♨️ ســـــــــراب ♨️ بعد از ظهر بود و آقای محمدی، همان ڪـہ دوست دیرینـہ ی حاج رضا بود و آن روز جریان را به سید مصطفـے گفتـہ و از او خواستـہ بود با پدرش حرف بزند، ڪنج اتاق نشسته و با رادیوی قدیمـے اش ور مـے رفت. چند روزی مـے شد ڪه دیگر نه حاج رضا را دیده بود و نه آقازاده اش سید مصطفـے را... نمـے دانست تڪلیف آن طلبڪار رباخوار چه شد؟! چون بعد از آن ڪه حاج رضا را در محل رسوا ڪرد و آبرویش را به آب داد، دیگر آن طرف ها پیدایش نشده بود. انگار آن روز فقط آمده بود ڪه این مردم را مطمئن ڪند ڪه حاج رضایشان خاطـے است... گناه ڪار است و حڪم قصاصش را باید هر چه سریع تر داد. وگرنه معلوم نیست دیگر قرار است دست به چه ڪارهایـے بزند... صدیقه خانم، همسر آقای محمدی هم رو به روی تلویزیون سفره ای پهن ڪرده و همزمان ڪه اخبار مـے دید، سبزی هایـے را ڪه تازه خریده بود، پاڪ مـے ڪرد. تلوزیون گزارشـے از موبایل فروشـے های شهر را پخش مـے ڪرد. صدیقه خانم زیاد سر در نمـے آورد. سر رشته ای از تڪنولوژی و امثالهم نداشت... حتـے یڪ بار هم پسر بزرگترش گوشے موبایل ڪوچڪے برایش گرفته بود ڪه وقتـے از خانه بیرون مـے رود آن را همراه خود ببرد اما باز هم نتوانسته بود با آن ڪنار بیاید. تلفن قدیمـے خانه را ترجیح مـے داد. یڪ نگاهش به موبایل های رنگارنگ بود و یڪ نگاهش به دسته ی جعفری ها... ناگهان با یادآوری چیزی رویش را به سمت همسرش برگرداند و گفت: -راستی نمـے دونم صاحب اون تلفنه پیدا شد یا نه؟ آقای محمدی دست از رادیوی قدیمـے اش ڪشید و حواسش را به صدیقه خانم داد. نمـے فهمید منظورش چیست. برای همین هم با تعجب پرسید: -ڪدوم تلفن؟ صدیقه-همون ڪه اون روز توی دست شویی مسجد پیدا ڪردم دیگه!؟ مگه بهت نگفته بودم؟ آقای محمدی با بـے حوصلگـے جواب داد: -نه...چـے بوده حالا؟! صدیقه خانم ڪه انگار موضوع جذابـے برای حرف زدن یافته بود کمـے در جایش جا به جا شد. نفس عمیقـے ڪشید و با آب و تاب شروع به تعریف ڪرد: -چند روز پیش یادته رفته بودیم خرید دیر رسیدیم خونه؟ آقای محمدی تنها با تڪان سر تایید ڪرد. نمـے دانست منظور همسرش دقیقا ڪدام روز است اما مجبور بود برای شنیدن ادامه ی حرف هایش از این موضوع بگذرد. چرا ڪه اگر مے گفت خاطرش نیست مجبور مـے شد تمام خاطرات آن روز را از خروس خوان صبحش تا آخرین لحظه ی شبش را بشنود. پس ترجیح داد از خیرش بگذرد و اجازه دهد صدیقه خانم حرف هایش را ادامه دهد. صدیقه خانوم هم دستـہ ی ریحان های تازه و خوش عطر را مقابلش گشود و حرف هایش را از سر گرفت: -اون روز اگه یادت باشه مستقیم رفتیم مسجد. هنوز اذان رو نگفته بودن که برای وضو رفتم دستشویـے ... وقتـے مـے خواستم وضو بگیرم، دیدم یه تلفن از اینا هست ڪه بچه هامونم دارنا...از اینا اونجا مونده. من ڪه بلد نبودم باهاش ڪار ڪنم. یڪم این‌ور اون ورش ڪردم و منتظر موندم بلڪه یڪے بیاد بَرِش داره ولـے ڪسـے پیداش نشد. مجبور شدم، برش داشتم و اومدم بیرون. توی حیاط حاج رضا رو دیدم. همون جا با خودم گفتم دیگه معتمد تر از حاجـے پیدا نمـے ڪنـے صدیقه... اینو بده به حاج رضا و خیالتم راحت باشه ڪه به صاحبش مـے رسه. این شد ڪه دیگه رفتم و اون تلفن رو سپردم به حاج رضا... ولی بعدش نمی دونم چی شد ڪه ڪلا یادم رفت...صبر ڪن ببینم...! آقای محمدی مات قاب عڪس روی دیوار شده بود. عڪسے بود از خودش و حاج رضا و یڪے دیگر از دوستان شان ڪه شهید شده بود. خیلـے خوب به یاد داشت... این عڪس را یڪے از رزمنده های عڪاس در جبهه از آن ها انداخته بود. یادش بخیر...چه روزهایی داشتند. آن موقع ها اگر سید رضا مـے گفت بمیر، بدون چون و چرا مـے مُرد. با این‌ڪه آن زمان جوانڪے ڪم سن و سال بود اما آن قدر با مرام و با معرفت بود ڪه همه شیفته اش شده بودند... یک سیدرضا مـے گفتند ده تا از آن ورش بیرون مـے زد. اما حالا به جایـے رسیده بود ڪه نمـے توانست بـے گناهـے اش را باور ڪند... حالا دیگر اطمینان داشت ڪه ڪاسه ای زیر نیم ڪاسه ی حاج رضا، همان رفیق قدیمـے است. با این حال برای اینڪه مطمئن شود با تردید از صدیقه خانم پرسید: -گفتی ڪے اون موبایل رو پیدا ڪردی؟ ادامه دارد... @chaharrah_majazi
🌱 🌱🌱 🌱🌼🌱 🌱🌼🌼🌱 🌱🌼🌼🌼🌱 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ نویســـنده: ڪشیش وقتے سر از روی ڪتاب برداشت ڪہ ایرینا با فنجان چاے سبز روبہ رویش ایستاده بود. ڪشیش عینڪش را برداشت و روے میز گذاشت و با کپڪف دست، صورتش را ماساژ داد. بہ ایرینا نگاه ڪرد، ایرینا فنجان چــاے را روے میز گذاشت و پرسید: ڪتـاب درباره ے چیست؟ ڪشیش صورتش را بہ فنجان چاے نزدیڪ ڪرد، بوے آن را استشمام ڪرد و گفت: چہ عطـرے دارد این چاے سبــز! بعد، آخـرین ورقے را ڪہ مشغول مطالعہ ے آن بود، بہ دست گرفت و گفت: ڪتـاب است، ظاهراً مربوط به وقایع تاریـخے در دیـن اسـلام است. گمان ڪنم چیزهایے درباره ے علــے باشد؛ همان ڪہ مسلمانان شیعــہ در لبنان بہ او امــام علــے مےگویند. ایرینا گفت: علــے را ڪہ . پس بایـد براے مسلمانان ڪتــاب با باشد... ڪشیش گفت: اشخاصے بہ نام معاویــہ و عمــروعــاص قصد دارند با علــے بجنگند. جالب است کہ این ڪتــاب در همان زمان توسط عمروعاص شده است. او در یادداشت هایش از وقایعے صحبت مےڪند ڪہ احتمالا منجر بہ جنگ با علــے شده است. ایرینا لبخنـد زد و گفت: این ڪہ چـہ مےشود، چندان مـہـم نیست؛ مہم این است ڪہ تو الان صاحــب یڪ ڪتاب بسیار و با هستـے. شاید بتوانے آن را بہ مبلغ زیادے بہ یڪے از موزه هاے بفروشے. شاید مسلمانان لبنان نیز طالـب آن باشند. کشیش گفت: من قصد آن را بہ هیچ عنوان ندارم. باید رابطہ اے بین این ڪتاب و رویایے ڪہ دیشب دیدم وجود داشته باشد. دلم مےخواهد هرچہ زودتر این رابطہ را ڪشف ڪنم. ایرینا گفت: تو در لبنان دوستے داشتے به نام جـرج ؛ همان نویسنده ے ڪہ درباره ے علــے ڪتابے بـود و تو مے گفتے دلت مےخواهد آن را بخوانی. اما یادم نمےآید آن را خوانده باشے. 🌙@chaharrah_majazi