ترور رسانه
🍃 🍃🍃 🍃🍁🍃 🍃🍁🍁🍃 🍃🍁🍁🍁🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ #قـدیـــــــس✨ #قسمت_صد_و_شصت
🍃
🍃🍃
🍃🍁🍃
🍃🍁🍁🍃
🍃🍁🍁🍁🍃
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_صد_و_شصت_و_دو
#ابراهیم_حسن_بیگے
سال ها از جنگ داخلی بیروت گذشته بود، اما هنوز آثار گلوله ها در ساختمان های جنوب بيروت دیده می شد؛ در حالی که در شرق بيروت اثری از جنگ باقی نمانده بود.
کشیش این بار که در بین مسلمان ها بود، حس خوبی داشت؛ احساس می کرد به این مردم که روزی وجودش پر از انزجار از آن جا بود، نزدیک تر شده است.
دلش می خواست با آن ها حرف بزند و درباره ی زندگی شان، دینشان و به خصوص درباره ی علی از آن ها بپرسد و بشنود.
هر چند ممکن بود بسیاری از آن ها درباره ی علی چیزهای زیادی ندانند؛ همان طور که اکثر مردم مسیحی، مسیح را نمی شناسد و به گفتار او عمل نمی کنند.
کشیش با دیدن تابلوی بزرگ نشر دار الهادی، دو پله کوتاه ابتدای ورودی را طی کرد و وارد کتاب فروشی شد.
کتاب فروشی بزرگ بود و تازه ساز با قفسه هایی که تا سقف، کتاب ها را در خود جای داده بودند و میزهایی که روی آنها را کتاب چیده بودند.
تعدادی مرد و زنان محجبه در حال دیدن و ورق زدن کتاب ها بودند.
کشیش ترجیح داد به جای جستجو و اتلاف وقت، از یکی از متصدیان فروش کمک بگیرد تا کتاب های مورد نظرش را پیدا کند.
جوانی که پشت پیشخوان ایستاده بود، نظرش را جلب کرد.
جوان، محاسنی بلند و سیاه داشت، با چشمانی درشت و مژه هایی کشیده که او را به یاد اعضای رزمنده ی حزب الله لبنان انداخت. به طرفش رفت.
جوان با دیدن او تبسمی کرد و با رویی گشاده سلام داد.
کشیش به او نزدیک تو پرسید:
ببخشید پسرم!
می توانید مرا برای یافتن چند جلد کتاب
راهنمایی کنید؟
جوان از پشت پیشخوان بیرون آمد.
رو به روی کشش ایستاد و گفت:
بله، البته.
#آمریکا
#برجام
#جنگ
#شهادت
💠@chaharrah_majazi
⛔️ #ڪپے فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.