👇😳 #پارت_حســـــاس 😳 👇
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_پنجم
همـہ چیز مطابق روال هر روز بود.
هیچ چیز تازه اے وجود نداشت ڪه بخواهد آن روز را از روز گذشته اش متمایز ڪند.
مثل همیشه همین ڪه نوای "الله اڪبر" موذن از بلندگو های مسجد بلند شد، اهل محل ڪار و ڪاسبـے را تعطیل ڪرده و به سوی مسجد شتافتند.
صف های نماز جماعت یڪی پس از دیگری تشکیل مـے شد.
عده ای فرصت باقی مانده تا شروع نماز را غنیمت شمرده و مشغول خوش و بش با یڪدیگر بودند.
عده ای هم بیخیال آنچـہ در اطرافشان مـے گذشت دل به دریای رحمت الهـے زده و غرق در آرامش، قامت بسته بودند به چند رڪعت نمازِ قضا شده یا شاید هم مستحب...
مسعود هم جایی میان صف اول برای خود یافت و همان جا و گیج از برخورد با آن دختر، به انتظار دیدن حاج رضا نشست.
حاج رضا ،ڪه میان عده ای ڪه بر گِردش حلقه زده بودند، قدم به درون مسجد نهاد، ڪم ڪم همهمه ها فروڪش ڪرد و همـہ آماده ی نماز شدند.
جلوتر و پیشاپیش همه ایستاد و پیش از آن ڪه نمازش را شروع ڪند، وسایل توی دستش را ڪه شامل یڪ ڪیفدستـے ڪوچڪ بود، ڪمـے آن طرف تر و روی زمین قرار داد.
با نیت ڪردن حاج رضا و تڪبیرة الاحرامِ مڪبر، نماز شروع شد.
مسجد در سڪوتی معنوی فرو رفته بود و در این میان تنها چیزی ڪه سڪوت را می شڪست صوتِ زیبا و روحانی حاج رضا بود ڪه ڪلام خدا را زیر لب زمزمه مـے ڪرد.
هنوز تشهد رڪعت دوم نماز ظهر تمام نشده بود ڪه اتفاق عجیبـے افتاد.
صدای بلند آهنگـے در فضای مسجد پیچید و سڪوت را درهم شڪست؛ اما ای ڪاش همه اش همین بود.
چیزی ڪه تعجب همگان را برانگیخت صدای آهنگ و یا حتی ریتم تندش نبود؛
بلڪه صدای نازک و گوشخراش خواننده ی زن بود ڪه ڪلماتی را به زبانـے ناآشنا با زبانِ این مردم، فریاد مے ڪشید.
"I let it fall, my heart
And as it fell, you rose to claim it
It was dark and I was over..."
بلافاصلـہ همه چیز به هم ریخت.
نفس ها در سینه حبس شد و زبان ها از حرڪت ایستاد.
یعنی این زنگِ تلفن متعلق به چه ڪسے بود؟
این ڪدام هفت خطے بود ڪه هم مسجد مے آمد و جانماز آب مے ڪشید و هم به آهنگ های مبتذل گوش مے داد؟
خدا لعنتش ڪند ڪه با این ڪارهایش هم خودش گناه مے ڪرد و هم جماعتـے را گرفتار...
خواننده ی زن صدایش را در سرش انداخته بود و همچنان مـے خواند.
بعضی ها به زحمت تلاش مے ڪردند تا این صدا را نادیده گرفته و حواسشان را به نمازشان بدهند.
دسته اے هم بے توجه به ذڪر هایی ڪه تند تند و تنها از روی عادت بر لبانشان جاری می شد، گوش تیز ڪرده و به دنبال شخص خطاڪار مے گشتند.
همین ڪه حاج رضا سلام نماز را داد، صدای داد و بیداد ها هم بلند شد.
-بابا مسلمون، قطع ڪن اون صدا رو. اصلا نفهمیدیم چے خوندیم.
-این گوشی مال ڪیه؟ صداشو قطع ڪن مرد حسابـے...اینا چیه گوش مے کنے؟ اون وقت مسجدم میای؟
-ای بابا اینم شد نماز خوندن؟ واقعا ڪه...همینان ڪه آبروی هرچی مومنـہ رو بردن.
صدای زنگ برای لحظه ای قطع و بلافاصله بعد از چند لحظه دوباره شروع شد.
مردم با اخم هایی درهم یڪدیگر را واررسی ڪرده و به دنبال سرچشمه ی این صدا می گشتند.
حاج رضا ڪه جلو نشسته بود سراسیمه دست برد و از داخل ڪیف دستی مشڪی رنگش، موبایل لوڪس و گران قیمتی را بیرون آورد و به سرعت تماس را برقرار ڪرد:
حاج رضا-بله؟
هیچ ڪس نمی توانست آنچه را ڪه دیده بود باور ڪند.
اصلا مگر چنین چیزی امڪان داشت؟
حاج سید رضا حسنی...
روحانی معتمد محل...
همان ڪه همه به سرش قسم می خوردند و یڪ عمر پشت سرش ایستاده و به او اقتدا ڪرده بودند،
حالا داشت به همان موبایلـے جواب مـے داد ڪه صدای " یڪ خواننده ی زن " از آن بلند شده بود...
چه ڪسے باور مے ڪرد ڪه در پس نقاب این روحانے با آن چهره ی همیشه مهربان و متبسمش یڪ انسان دیگر خفته باشد؟
ادامه دارد...
ارسال نظرات @konjnevis🌷
🍃🍁 @chaharrah_majazi 🍁🍃