من به نماز عشق می ورزم امام حسین... خدا کمکمون کنه مثل امام حسین (ع)عاشق و شیفته مناجات با خدا باشیم.
مسابقہ ے #عاشقــانہ_اے_براے_ثــاراللہ 💞
عڪـــــس شمـــــاره: ۳۱
ارسالے فاطمه پور قیطاس از شوشتــر🌸
ارسال آثار به آی دی👇
@dastyar_hajghasem114
🎁جایـزه #تلفن_همراه👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
سلام با عرض پوزش خدمت شما عزیزان...
به دلیل برخی مشکلات رمان یک مقدار دیر در کانال انتشار پیدا خواهد کرد.🌹
عذر خواهی می کنیم.
💚
💚💚
💚💦💚
💚💦💦💚
💚💦💦💦💚
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_پنجم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
- من نیامده ام اینجا تا به موعظه های تو گوش بدهم.
یک کلام بگو کتاب را به ما می دهی یا نه؟
- دارید وقت مرا تلف می کنید.
من از کتابی که می گویید اطلاعی ندارم.
- بسیار خوب.
۲۶ ساعت به تو فرصت می دهیم تا با زبان خوش کتاب را بیاوری؛ در غیر این صورت، همان بلایی را به سرت می آوریم که به سر دوست تاجیکت آوریم.
- مرا تهدید به قتل می کنید؟
خجالت نمی کشید؟
بروید بیرون و الا پلیس را خبر می کنم.
- بسیار خوب!
پس خودت این طور خواستی...
ما می رویم و دو روز دیگر برمی گردیم، اگر به پلیس حرفی بزنی و یا کتاب را به ماندهی، خودت و کلیسا را با هم آتش می زنیم.
حال خود دانی.
هر دو از اتاق بیرون رفتند.
کشیش صدای یکی از آن ها را شنید که گفت:
خداحافظ پدر!
به زودی می بینیمتان.
کشیش عرق پیشانی اش را پاک کرد.
لحظه به آنچه رخ داده بود فکر کرد.
مرد ریش جوگندمی وارد اتاق شد و گفت:
شما حالتان خوب است پدر؟
کشیش جواب نداد.
مرد ادامه داد:
این دو جوان چه آدمهای بی ادبی بودند!
به قیافه شان هم نمی خورد اهل کلیسا و این جور جاها باشند.
کشیش از جا بلند شد، از اتاق بیرون رفت.
و در حالی که به طرف در خروجی حرکت می کرد، رو به مرد ریش جوگندمی گفت:
من کاری دارم که می روم و زود برمی گردم.
اگر کسی سراغ مرا گرفت، بگویید امروز کلیسا تعطیل است و مراسم اعتراف هم نداریم.
پالتویش را از جا رختی برداشت و پوشید.
تصمیمی گرفته بود که در انجام آن هیچ تردیدی ندانست؛ باید ظرف کمتر از ۲۶ ساعت مسکو را ترک می کرد، به بیروت میرفت و مدتی در آنجا می ماند تا آب ها از آسیاب بیفتد.
خرید دو بلیط برای بیروت در کوتاه ترین زمان ممکن، فقط با پرواز امارات امکان پذیر بود.
بلیط ها را گرفت تا فردا شب از طریق دوبی به بیروت بروند.
وقتی به کلیسا بازگشت، ساعت از دوازده ظهر گذشته بود.
کارگرها همه جا را مرتب کرده بودند.
مرد ریش جوگندمی می گفت:
اگر کار دیگری ندارید، مرخص می شویم.
🔷@chaharrah_majazi
💚
💚💚
💚💦💚
💚💦💦💚
💚💦💦💦💚
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_ششم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
کشیش دست به جیب قبایش کرد و گفت:
همه چیز خوب و مرتب است.
دستتان درد نکند.
بعد کیف پولش را بیرون آورد، دو اسکناس پنجاه روبلی از آن برداشت و به طرف آنها گرفت.
مرد ریش جوگندمی گفت:
نه پدرا ما از آندریان ویتالیویچ حقوق می گیریم.
اگر هم کارگر آزاد بودیم، باز از شما پولی نمی گرفتیم.
کشیش اسکناس ها را توی جیب مرد ریش جوگندمی گذاشت و گفت:
می خواهم به شما انعام بدهم.
مرد ریش جوگندمی گفت:
پس پدر برای ما دعا کنید.
کشیش تبسمی کرد و گفت:
بله دعایتان می کنم.
کشیش از وقتی که در فرودگاه مسکو، توی هواپیما نشست.
همه استرس ها و نگرانی هایش را فراموش کرد و برای دقایقی به پشتی صندلی تکیه داد و چشم هایش را بست.
همسرش اما، از دیروز که همه ی وقایع را شنید گرفتار چنان دلشورهای شد که فورا چمدانش را بست و امادهی سفر شد.
به کشیش هم اجازه نداد که از منزل خارج شود تا
زمانی که سوار تاکسی شدند و به فرودگاه رفتند.
فکر می کرد همه چیز خیر گذشته است و می تواند یکی دو ماهی را با خیال راحت در من پسرش سر کند.
هم از سرمای مسکو در امان باشد و هم از خطری که تهدیدش می کرد، بگریزد.
بیروت برای کشیش و همسرش شهر خاطره ها بود؛ خاطرات شیرین جوانی و ازدواج و خاطرات تلخ روزهای جنگ داخلی و کشته شدن آنوشای کوچولو که هشت سال بیشتر نداشت.
عصر در فرودگاه بیروت، سرگنی به استقبالشان آمد و آن ها را با ماشین بنز مشکی که راننده ی عرب پشت فرمانش نشسته بود، به منزل لوکس و ویلایی خود در منطقه ی مسیحی نشینی برد که رو به دریا ساخته شده بود.
وقتی در حیاط کنار استخر می ایستادی و به نوک کوه نگاهی می کردی، می توانستی مجسمه حضرت مریم را از لابه لای درختان سرسبزی که کلیسای مریم عذرا را احاطه کرده بود ببینی.
کشیش و ایرینا، عروسشان بالا و نوه شان آنوشا را در آغوش گرفتند.
سرگئی به میز و صندلی هایی که کنار استخر روی چمن حیاط چیده بودند، اشاره کرد و گفت:
بنشینید، لابد حسابی خسته اید.
عصرانه ای میخوریم و بعد حرف هایمان را می زنیم.
کشیش به راننده ی عرب نگاه کرد که داشت چمدان و ساک دستی ایرینا را از پشت ماشین پایین می آورد.
سرگئی به راننده گفت که چمدان ها را ببرد به داخل ساختمان و وسایل عصرانه را بیاورد.
کشیش بین پسر و عروسش نشست و آنوشا صندلی اش را چسباند به صندلی ایرینا تا مادر بزرگ موهای طلایی او را نوازش کند.
کشیش نفس بلندی کشید و گفت:
عجب هوایی دارد این بیروت!
پاییزش هم طعم بهار می دهد.
#ادامـــہ_دارد ...
@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
//مسابقه ی بزرگـــــ عاشقانه ای برای ثارالله //
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴🏴🏴
🏴🏴🏴
🏴
جهت ترویج #فرهنگ اصیل محرم و عزاداری سالار شهیدان برگزار شده است و شما میتوانید تصاویر مراسم عزاداری ، کوچولوهاتون در مراسم ها ، و هر عاشقانه ای با اباعبداله دارید عکس بگیرید و ارسال کنید
🍃نحوه ی شرکت در #مسابقه👇
۱- ارسال عکس مورد عشق تون به اباعبدالله به آی دی👇
@dastyar_hajghasem114
۲- اسم شهر
۳- یک جمله کوتاه(دلخواه)
۴- فروارد عکستون از کانال جهت افزایش بازدید
جوایز :
نفر اول : تلفن همراه
نفر دوم تا چهارم جوایز نقدی
همراه ما باشید🌹
▪️بازدید بیشتر از عکس #نفر_اول را تعیین خواهد کرد
🌱وقت ارسال عکس👈تا روز عاشورا
🌱وقت سین زدن (بازدید) یک روز بعد از عاشورا ساعت ۲بامداد
(بدلیل مراجعه زیاد از صبوریتون ممنون)
@chaharrah_majazi
درباره عکسم میتونم بگم تنهاراه نجات مافرارازگناهان ب سمت امام حسینه..
امام حسینی ک مهربون تروبزرگ ترازباورماست
مسابقہ ے #عاشقــانہ_اے_براے_ثــاراللہ 💞
عڪـــــس شمـــــاره: ۴۹
ارسالے از آمــل🌸
ارسال آثار به آی دی👇
@dastyar_hajghasem114
🎁جایـزه #تلفن_همراه👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8