💠 ارزش زن👈 #پنجاه سکه طـــلا 💠
این قسمت👇
ترویج فضائل #اخلاقی آمریکایی
همه می دانند ترویج صفاتی مثل عقلانیت، وفای به عهد، صداقت و... کار سختی است، چه رسد به اینکه قرار باشد این فضائل اخلاقی را به یکمشت بومی سرخ پوست آموزش بدهید!
آمریکایی ها برای غلبه بر این مانع از روش«آموزش عملیاتی اخلاق» بهره بردند. مثلا آنها برای هرکسی که سر بریده یکمرد سرخ پوست را تحویل سربازان دولتی می داد #صد سکه طلا پرداخت میکردند، درحالی که حق الزحمه بریدن سر یک زن یا کودک سرخ پوست فقط #پنجاه سکه طلا بود!
✔️ این نحوه قیمت گذاری به همگان، به ویژه سرخ پوستان می فهماند که ارزش مرد ها چه قدر بیشتر است.
#استعمار_شناسی
📚 منبع: تاریخ مستطاب آمریکا ص ۱۳
@chaharrah_majazi
این مثَل های قدیمے هم بہ بخٺ من نساخٺ
من ٺــو را مےخواسٺم اما تَوانِســـ💔ـــتَن نشد...
💔
#هاتف_حضرتی
@chaharrah_majazi
هدایت شده از 💞تسنیـــم عشــــق💞
💠 #خواهش_دعا
شخصي باهيجان و اضطراب، به حضور امام صادق(ع) آمد و گفت:
درباره من دعايی بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقی بدهد، كه خيلی فقير و تنگدستم.
امام:هرگز دعا نمي كنم.
چرا دعا نمی كنيد؟!
برای اينكه خداوند راهی برای اينكار معين كرده است، خداوند امر كرده كه روزی راپيجويی كنيد، و طلب نماييد.
اما تو می خواهی در خانه خود بنشينی، و با دعا روزی را به خانه خود بكشانی!
🌿🌸🌿
۱ وسائل، چاپ امير بهادر، ج ۲، صفحه ۵۲۹
#چهار_راه_داستانی 📔
@chaharrah_majazi
🔔 #تلنگر_امروز
ماشینت که #جوش میاره حرکت نمےکنی کنار زده و مےایستی وگرنه ممکنه ماشینت آتیش بگیره!
#خودت هم همینطوری، وقتی جوش میاری و عصبانی میشی تخته گاز نرو، بزن کنار ساکت باش و هیچ نگو!
وگرنه هم به خودت و هم به اطرافیانت #آسیب می زنی.
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
آینه اگر بی غبار و بی زنگار باشه، هم جذب و هم انعکاس داره...
چنین آینه ای وقتی در برابر شاخه ای از گل نرگس قراره می گیره، هم تصویرش رو دریافت می کنه و هم منعکس.
اما آینه ای که زنگار گرفته و غبار آلود باشه، نه جذبی داره و در نتیجه نه انعکاسی.
چیزی که برای دل ما حکم غبار رو داره هــــوا و هـــوسه...
یعنی هوا و هوس مثل گرد و غباری هست که در پی باد و طوفان از زمین بلند می شه و بر آینه ی دل ها می نشینه!
#مواظب_دل_هامون_باشیم 🌸
🖋: #بہاردلہا
نُڪـــــــاتِ لُــــــقْمِہ اے
@chaharrah_majazi
به دوست عزیزی گفتم خیلے زیبا می نویسی آفرین!
گفت: هرچه داریم از حضرت دوست است و در این میان ما مجری!
گفتم: حضرت دوست استعدادهاے زیبا رو رایگان به کسی نمیده .....لایق هستی!
#واکاوی_لیاقت_ها
✍ #کنج_نویس
@chaharrah_majazi
#عابر_بانک 💰
اگر۳ مرتبه رمز عابر بانکت را اشتباه وارد کردی وکارت عابر ازدستگاه خارج نشد، کافیه کلید انصراف وسپس کلید صفر را فشاردهی. کارت عابر بانکت خارج می شود ودیگر نیاز نداری صبر کنی تا بانک باز بشه.
ممکنه مسافرباشی و وقت آن را نداشته باشی تا فردایش صبر کنی.
با ما همراه شوید👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
هدایت شده از Zahra Afkarazad
《طرح حفظ یک آیه ی کوچولو》
هفته ای سه روز یک آیه ی از آیات قرآن کریم رو به همراه ترجمه در کانال چهارراه مجازی به اشتراک می گذاریم و با هم دیگه این آیات کوچولو رو حفظ می کنیم و کمی تفکر !
با ما همراه باشید👇
@chaharrah_majazi
هدایت شده از Zahra Afkarazad
#طرح_حفظ
#قسمت_۱
🔹آیه:سَلامٌ قَولاً مِّن رَّبٍّ رَّحِیم
ترجمه:سلام،سخنی از پرودگار مهربان است.
(یس/58)
🔍 @chaharrah_majazi
🔻 #سـَــــرآبـــــ
داستان نقش یک #روحانے در محله ای که زندگی می کند!!!
🔸نویسنده: #م_زارعے
🕙 هر شب ساعت ۲۲ http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
#مَتَرسڪـــــ ،دوتڪه چوب بود کہ با لباس هاے مُندرس هویت انسانے پیدا مے کرد و شب و روز مراقب محصولاٺ مزرعہ بود ڪہ مبادا جانورے دراندیشہ اش خیاݪ دست بُرد بہ خوشه اے را بپَرورد و یا شهامت غارت دراو بیدار شود.
دیرے نگذشت طوفانی وزید ومترسڪـــ مزرعہ را باخود برد.
دورتر ودورتر، بربالاے #صندوق_آهنین...
حالا دیگر تُند باد زمانہ ازمترسڪ موجودے ساختہ بود که #هویّتش رابر چوبے آویخته بود و کلاغ ها می آمدند برکله پوکش منقار می زدند ومترسڪ می گریست وباخود مے اندیشید، چقدر درآن لباسهای مندرس وسط مزرعہ آزاد بود.
🔅💠🔆
✍ #فروغ_ربیعے
@chaharrah_majazi
باعرض پوزش بخاطر نبود ما در دو روز گذشتہ
بہ دلیل مشکلات فنی که برای کانال پیش اومد
و باید تشکر صمیمانہ کنیم از
#پشتیبانی_پیـــامرسان_ایتــــا کہ بسیـــار زحمت کشیدند و لطف کردند و این مشکل رو برطرف ساختند🌸
هدایت شده از کنج نویس ❤
آنهایے کہ همیشہ #شادند و حاݪ خوب شان را بہ دیگران هم انتقــال مے دهند.....
🔸نکات لقمه اے🔸
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🍃 یا حاضِــر و یا ناظِــر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_اول
چند روزی بود که به محله ی جدید اسباب کشی کرده بودند. خانه شان در یکی از کوچه های بن بستِ نزدیک مسجد بود. در همین مدت کوتاه آشنایی با همسایگان، اسمی که مدام به گوشش می خورد، تنها متعلق به یک نفر بود.
"حاج رضا حسنی"
اهل محل "حاج رضا" و قدیمی تر ها "آسید رضا" صدایش می زدند. روحانی بود و از سادات بزرگوار.
معلوم بود که از قدیمی های این محله هستند و پدر و پدر بزرگ و پدرِ پدربزرگ و خلاصه تا آن جایی که قدیمی ها خبر داشتند جد اندر جد ساکنان این محله ی با صفا و صمیمی بودند.
"حاج رضا" هم از همان کودکی در این محل بزرگ شده بود. با دیوارها و کوچه هایش خو گرفته و همبازی کودکانی بود که حالا به مردانی میانسال و بعضا شکسته و سپیدمو بدل شده بودند.
به همین خاطر هم بود که هرگاه سر صحبت را با یکی از همسایگان باز می کرد، محال بود که نامی از "حاج رضا" بر زبان نراند.
آقای امیری که جزو خیل همبازی های دوران کودکی حاجی بود، می گفت :
امیری- از همون بچگی آروم و با حجب و حیا بود. شیطنت داشت اما نه زیاد...همش مواظب بود که یه وقت کاری نکنه که یکی از دستش ناراحت بشه یا خم به ابروی کسی بیاره...
میگم که، بچه ی مهربونی بود.خیلی هم باصفا و مشتی بود...همیشه هر چی داشت با بقیه تقسیم می کرد. حتی گاهی وقتا چیزی به خودش نمی رسید ولی بازم دلش رضا نمی داد که غذاشو خودش تنها بخوره...
می گفتند پدرش "آسید علی" از آن روحانی های مبارز انقلاب بوده و پای ثابت تظاهرات و راهپیمایی ها... آخر هم در یکی از همین تظاهرات خیابانی به ضرب گلوله ی یکی از ماموران به شهادت رسیده است.
در آن زمان "حاج رضا " دوازده ساله بود و مشغول تحصیل. اما بعدها او هم راه پدر را ادامه داد و با هجوم عراق به ایران، دل از قفس این دنیا کند و به جبهه ها رفت. پای راستش را هم در همان جبهه جا گذاشته بود و حالا پای مصنوعی که جایگزینش شده بود، موقع راه رفتن کمی می لنگید.
ریه هایش هم شیمیایی بود. سینه اش خس خس می کرد و گاهی هم به سرفه می افتاد...سرفه هایی خشک و سوزان...
آن قدر از اخلاق و روحیات و خلق و خوی حاجی شنیده بود، که همان روز اول ندیده شیفته اش شد.
با این حال آن زمان هیچ گاه فکرش را نمی کرد که روزی هم از راه خواهد رسید که این شیفتگی جایش را به شک و تردید و یا حتی نفرت بدهد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
ادامه دارد...
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨ ســــــراب ♨
#قسمت_دوم
در این محلہ و براے ساکنانش حاج رضا حکم همه چیز را داشت و مثل یک جور آچار فرانسه عمل می کرد.
هر اتفاقے که می افتاد و هر مشکلے که پیش می آمد،
نهایتا این حاج رضا بود که پا به میدان می گذاشت و آن را حل می کرد.
در حقیقت مردم این محل هر یک به نوعے خود را مدیون وجود حاج رضا می دانستند.
یکی حل شدن اختلافاتش با همسرش را...دیگری زندگے نوپایش را و آن یکے کار و کاسبے کوچکش را...
و تمام این کار هاے به ظاهر کوچک بود که به حاج رضا اعتبار بخشیده و او را در نظر مردم بزرگ کرده بود.
مسعود هم به تازگے و از طریق بنگاهے محل متوجه شده بود که این خانه ی نقلے را هم حاج رضا برای او و همسرش جور کرده است.
آن روز هایے که برای پیدا کردن چندرغاز پول به این در و آن در می زد و هر بار به در بسته مے خورد،
هیچ وقت گمان نمے کرد که خدا راه حل مشکلش را در دستان تواناے این مرد قرار داده باشد.
زیر لب الحمدللہ ای گفت و به آشپزخانه رفت.
نرجس روی یکی از کارتن ها خم شده و می خواست آن را بلند کند. اخم هایش را درهم کشید. جلو رفت و با غیض گفت:
مسعود: مگه صد بار بهت نمیگم هر وقت خواستے چیزی رو بلند کنی صدام کن؟
چرا حرف گوش نمی کنے؟
و در همان حال کارتن را بلند کرد و آن را همان جایے که نرجس نشان داده بود گذاشت.
نرجس همان طور که نفس نفس می زد دستش را روی کمرش گذاشت و بریده بریده گفت
نرجس: چیز..ی نبود...که.
اما این حرف برای مسعود که حالا بعد از هشت سال قرار بود پدر شود،
اصلا دلیل قانع کننده ای نبود.
دلش نمے خواست دوباره و با یک سهل انگاری،
اتفاقی افتاده و داغَش به دل هر دویشان بماند.
دهانش را باز کرد برای حرف زدن که نرجس اَمانش نداد.
کف هر دو دستش را مقابل مسعود بالا آورد و با لبخند گفت:
نرجس-باشه باشه...اصلا هر چی تو بگی.
دیگه کار سنگین نمی کنم.
بعد برگشت و نیم نگاهی به ساعت انداخت
و ادامه داد:
نرجس: نزدیک اذان ظهره...
....نمی خوای بری مسجد؟
مسعود دستے به پیشانی اش کشید.
باید امروز ،برای تشکر، به دیدن حاج رضا مے رفت.
و چه جایی بهتر از مسجد..هم نمازش را می خواند و هم به کارش می رسید.
با این فکر سری به تایید حرف نرجس تکان داد و به حیاط کوچکشان رفت تا وضو بگیرد.
🌸ادامه دارد...
#م_زارعی
@chaharrah_majazi
هدایت شده از مطالب جدید
#استفاده_بهینه_ازقفس😂
بچه قفس اضافی داشت نمیدونست چیکارش کنه 😁😁😁
#دنیــاے_کودکانــــہ
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_سوم
ظهر بود و آفتاب درست از میانـہ ے آسمان مے تابید.
گوشـہ اے ڪنار مسجد ایستاده و با پاے راستش روے زمین ضرب گرفتـہ بود.
گرماے هوا و نگاه هاے خیره ے رهگذرها به شدت آزارش می داد اما چاره اے جز تحمل نداشت.
همین امروز باید تکلیف همـہ چیز را مشخص مے کرد.
دیگر طاقتش طاق شده بود.
تا ڪے باید ساڪت مے ماند و مُهر خاموشے بر لب و دهانش مے زد؟
آخر مگر یڪ دختر بیست و پنج سالـہ ے تنها چقدر طاقت دارد؟
تا ڪے باید به خاطر آن زن و بچـہ هایش مخفیانه مے رفت و مے آمد؟
مگر او حق زندگے کردن نداشت؟
مگر او دل نداشت؟
چرا نمے فهمید ڪہ او هم دلش یڪ تڪیـہگاه محڪم مے خواهد و یڪ آغوش گرم ڪہ پناهگاه همیشگے اش باشد...؟
نه یڪ دیوار ڪج و سست ڪہ حتے سایه اش هم به سختے به او مے رسید.
نه، دیگر تمام شد.
سحر مُرد.
آن دخترِ مظلوم و حرف گوش کنے که آرام یک گوشه مے ایستاد تا دیگران برایش تصمیم بگیرند، دیگر وجود ندارد.
این را باید به آن مرد هم نشان مے داد.
باید مے فهمید که این ظاهر موجـہ و شسته رفته اش برای او رنگے ندارد.
آخ که اگر این مردم مے دانستند...
مستاصل و ناشکیبا نگاهے بـہ ساعت مچے اش انداخت.
پس چرا موذن اذان را نمے گفت؟
گرماے هوا ڪم ڪم ڪلافـہاش مے ڪرد و قطره هاے عرقی ڪه از پیشانے اش سرازیر بود حال بدش را شدت مےبخشید.
بے توجه به مردمے ڪه با نگاه هاے سرزنش گرشان از ڪنار او عبور ڪرده و وارد مسجد مے شدند،
گوشه ی شالش را ڪه روے شانه اش انداخته بود، آزاد کرد و با تڪان دادن آن مشغول باد زدن خودش شد
اما بے فایده بود.
آفتابی ڪه درست به میانه ی سرش مے تابید گیجش ڪرده بود و دنیا دور سرش می چرخید.
به ناچار دسته ے ڪیفش را محڪم در دستش فشرد و قدم به درون مسجد گذاشت.
دو قدم جلو نرفته، ایستاد.
نگاهش را در صحن مسجد گرداند تا سرویس بهداشتے ها را پیدا کند.
چشمانش روی زنے میانسال ڪه متعجب ایستاده و با چشمان درشت شده اش خیره خیره به او مے نگریست، ماند.
زن همین ڪه نگاه سحر را متوجه ی خود دید اخمے غلیظ بر چهره نشاند و زیر لب غر غر کنان گفت:
زن- جووناے این دوره زمونه دیگه حتی حرمت مسجدم یادشون رفته.
پوزخند ڪمرنگے بر لبان سحر جاخوش کرد.
عادت ڪرده بود به این حرف ها...
خیلے وقت بود ڪه دیگر پوست ڪلفت ڪرده و یادگرفته بود ڪه به حرف های خاله زنڪی اطرافیانش اهمیتی ندهد.
جلوی آینه ی نصب شده بر دیوار وضوخانه ایستاده و به چهره ی سرخ شده اش مے نگریست.
یڪ یا دو مشت آب ڪه هیچ...
حتی یڪ اقیانوس یخ هم نمے توانست آتش درونش را خاموش ڪند.
هنوز شیر آب را باز نڪرده بود ڪه موبایلش زنگ خورد.
"لعنتی" ای زیر لب نثار شخص پشت خط ڪرد و با نگاهی سریع جواب داد:
سحر-چیه؟ چی شده باز؟
شخص پشت خط با عجله گفت:
-کجایے سحر؟ این یارو باز اومده دم در خونه تون داره داد و قال میکنه.
خانه شان؟ مگر غیر از او کسے هم شریڪ آن چهار دیواری بود؟
البته به جز آن مردی ڪه روزهای بودنش به زحمت به تعداد انگشت های دست مےرسید.
بے حوصلہ و بدون توجه به سوالش پرسید:
سحر-یارو کیه دیگه؟
-حواست کجاست؟ جمشیدی رو میگم.
با شنیدن نام نحس جمشیدی راست در جایش ایستاد و با عصبانیت فریاد کشید:
سحر-اون مرتیکه ے روانے دم در خونه ی من چه غلطے میکنه؟
-چه مے دونم. اومده میگه طلبمو مے خوام. تا بهم ندین نمیرم.
ڪلافه در جایش جا به جا شد. دستش را روے سرش گذاشت و نالید:
سحر-ای خدا...حالا چی ڪار کنم نازی؟
نازنین- همون کارے که دفعه های قبلی ڪردی....!!!!!!
#ادامه_دارد...
🌸#م_زارعی
🍃🌹@chaharrah_majazi