🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_چهارم
ڪلافہ در جایش جا به جا شد و دستش را روی سرش گذاشت و نالید:
سحر-اے خدا...حالا چے ڪار ڪنم نازی؟
نازنین- همون ڪاری ڪه دفعه های قبلے کردے.
فقط زود بیا سحر... مردک امروز عجیب داره برا خودش اراجیف میبافه. دیر برسے آبروتو برده.
زیر لب ناسزایے نثار جمشیدی و اجدادش کرد و سریع گفت:
سحر-باشـہ اومدم.
تماس را قطع ڪرد و سرش را با دستانش محاصره...
راه حل نازنین برایش آسان نبود اما گویا تنها راهی بود ڪه پیش رویش قرار داشت.
ڪیف لوازم آرایشش را از بیرون ڪشید.
از میان انواع و اقسام لوازم آرایش، رژ لب قرمزش را برداشت.
سرش را باز ڪرد.
نگاهے به خودش در آینـہ انداخت و زیر لب با نفرت زمزمه ڪرد:
سحر-لعنت به تو حاجـے قلابـے...
ڪار تجدید آرایشش ڪه تمام شد با عجلـہ از سرویس بهداشتی بیرون زد و تقریبا به طرف در دوید
اما جلوے ورودے به مردِ سـے و چند ساله ای برخورد ڪرد
ڪه باعث شد ڪیف از میان دستان سر شده و لرزانش، رها شده و محتویات درونش روے زمین پخش شود.
مسعود ڪه با "وای" گفتن سحر به خودش آمده بود،
در حالـے ڪه تلاش مـے ڪرد تعجبش را بابت ظاهر نامتعارف دخترِ مقابلش پنهان ڪند، روی زمین نشست.
دست برد و همان طور ڪه ڪیف پول دختر را به دستش مـے داد با شرمندگـے گفت:
مسعود-ببخشید...
سحر اما آن قدر عجله داشت ڪه جایـے براے فڪر ڪردن به عذرخواهی آن مرد برایش نمـے ماند.
تنها آخرین وسیلـہ را در ڪیف دستـے اش چپاند و با عجله رفت.
جلوے در بود ڪه نگاهش به آن مرد خورد.
مثل همیشـہ آرام قدم بر مـے داشت و به هر ڪس مـے رسید، سلام بلند بالایـے مـے داد.
لبخند تلخے بر لب سحر نشست...
همیشـہ همین طور بود.
خوبـے ها و مهربانـے هایش به دیگران مـے رسید و بـے وفایـے هایش به او...
اے کاش فرصت داشت تا جلو برود و همه ی بغضـے را ڪه در گلویش مانده، جلوے چشمان مردمے ڪه با احترام نگاهش مے ڪردند، بر سرش فریاد بزند.
اما نازنین گفت بود ڪه زود بیا...
گفته بود نیایـے آبرویت رفتــہ...
باید مـے رفت.
باید مـے رفت و برای حفظ آبرویش چنگ و دندان نشان مـے داد.
فرصت برای محاڪمه ے این مرد فراوان بود...
#ادامه_دارد...
#م_زارعی
🌾🌹ارسال نظرات شما 👈 @konjnevis 🌹🌾
🌸 @chaharrah_majazi
#ادامه_دارد...
#طرح_حفظ_تصویرے
#قسمت_۴
🔸موضوع:بهداشت
🔹آیه:وَاللّهُ یُحِبُّ الْمُطَهِّرینْ
ترجمه:و خدا انسان های پاک را دوست دارد
(توبه/108)
@chaharrah_majazi
👇😳 #پارت_حســـــاس 😳 👇
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨️ ســـــراب ♨️
#قسمت_پنجم
همـہ چیز مطابق روال هر روز بود.
هیچ چیز تازه اے وجود نداشت ڪه بخواهد آن روز را از روز گذشته اش متمایز ڪند.
مثل همیشه همین ڪه نوای "الله اڪبر" موذن از بلندگو های مسجد بلند شد، اهل محل ڪار و ڪاسبـے را تعطیل ڪرده و به سوی مسجد شتافتند.
صف های نماز جماعت یڪی پس از دیگری تشکیل مـے شد.
عده ای فرصت باقی مانده تا شروع نماز را غنیمت شمرده و مشغول خوش و بش با یڪدیگر بودند.
عده ای هم بیخیال آنچـہ در اطرافشان مـے گذشت دل به دریای رحمت الهـے زده و غرق در آرامش، قامت بسته بودند به چند رڪعت نمازِ قضا شده یا شاید هم مستحب...
مسعود هم جایی میان صف اول برای خود یافت و همان جا و گیج از برخورد با آن دختر، به انتظار دیدن حاج رضا نشست.
حاج رضا ،ڪه میان عده ای ڪه بر گِردش حلقه زده بودند، قدم به درون مسجد نهاد، ڪم ڪم همهمه ها فروڪش ڪرد و همـہ آماده ی نماز شدند.
جلوتر و پیشاپیش همه ایستاد و پیش از آن ڪه نمازش را شروع ڪند، وسایل توی دستش را ڪه شامل یڪ ڪیفدستـے ڪوچڪ بود، ڪمـے آن طرف تر و روی زمین قرار داد.
با نیت ڪردن حاج رضا و تڪبیرة الاحرامِ مڪبر، نماز شروع شد.
مسجد در سڪوتی معنوی فرو رفته بود و در این میان تنها چیزی ڪه سڪوت را می شڪست صوتِ زیبا و روحانی حاج رضا بود ڪه ڪلام خدا را زیر لب زمزمه مـے ڪرد.
هنوز تشهد رڪعت دوم نماز ظهر تمام نشده بود ڪه اتفاق عجیبـے افتاد.
صدای بلند آهنگـے در فضای مسجد پیچید و سڪوت را درهم شڪست؛ اما ای ڪاش همه اش همین بود.
چیزی ڪه تعجب همگان را برانگیخت صدای آهنگ و یا حتی ریتم تندش نبود؛
بلڪه صدای نازک و گوشخراش خواننده ی زن بود ڪه ڪلماتی را به زبانـے ناآشنا با زبانِ این مردم، فریاد مے ڪشید.
"I let it fall, my heart
And as it fell, you rose to claim it
It was dark and I was over..."
بلافاصلـہ همه چیز به هم ریخت.
نفس ها در سینه حبس شد و زبان ها از حرڪت ایستاد.
یعنی این زنگِ تلفن متعلق به چه ڪسے بود؟
این ڪدام هفت خطے بود ڪه هم مسجد مے آمد و جانماز آب مے ڪشید و هم به آهنگ های مبتذل گوش مے داد؟
خدا لعنتش ڪند ڪه با این ڪارهایش هم خودش گناه مے ڪرد و هم جماعتـے را گرفتار...
خواننده ی زن صدایش را در سرش انداخته بود و همچنان مـے خواند.
بعضی ها به زحمت تلاش مے ڪردند تا این صدا را نادیده گرفته و حواسشان را به نمازشان بدهند.
دسته اے هم بے توجه به ذڪر هایی ڪه تند تند و تنها از روی عادت بر لبانشان جاری می شد، گوش تیز ڪرده و به دنبال شخص خطاڪار مے گشتند.
همین ڪه حاج رضا سلام نماز را داد، صدای داد و بیداد ها هم بلند شد.
-بابا مسلمون، قطع ڪن اون صدا رو. اصلا نفهمیدیم چے خوندیم.
-این گوشی مال ڪیه؟ صداشو قطع ڪن مرد حسابـے...اینا چیه گوش مے کنے؟ اون وقت مسجدم میای؟
-ای بابا اینم شد نماز خوندن؟ واقعا ڪه...همینان ڪه آبروی هرچی مومنـہ رو بردن.
صدای زنگ برای لحظه ای قطع و بلافاصله بعد از چند لحظه دوباره شروع شد.
مردم با اخم هایی درهم یڪدیگر را واررسی ڪرده و به دنبال سرچشمه ی این صدا می گشتند.
حاج رضا ڪه جلو نشسته بود سراسیمه دست برد و از داخل ڪیف دستی مشڪی رنگش، موبایل لوڪس و گران قیمتی را بیرون آورد و به سرعت تماس را برقرار ڪرد:
حاج رضا-بله؟
هیچ ڪس نمی توانست آنچه را ڪه دیده بود باور ڪند.
اصلا مگر چنین چیزی امڪان داشت؟
حاج سید رضا حسنی...
روحانی معتمد محل...
همان ڪه همه به سرش قسم می خوردند و یڪ عمر پشت سرش ایستاده و به او اقتدا ڪرده بودند،
حالا داشت به همان موبایلـے جواب مـے داد ڪه صدای " یڪ خواننده ی زن " از آن بلند شده بود...
چه ڪسے باور مے ڪرد ڪه در پس نقاب این روحانے با آن چهره ی همیشه مهربان و متبسمش یڪ انسان دیگر خفته باشد؟
ادامه دارد...
ارسال نظرات @konjnevis🌷
🍃🍁 @chaharrah_majazi 🍁🍃
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸
بسیــار ممنون و سپاسگذارم
از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون
از داستان کنجکاو کننده ے
#ســـرآب 🌸
#عزیزانے که تازه به جمع ما اومدند این #لینک رو لمس کنند تا به #پارت_اول برسند 👇
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
🌿 #خوش_اومدید 🌿
نشستہ ام بر آستانہ در نمے آیــے
تهے شدم زعلقہ ها تو نمےآیــے
سراسر دل را کرده ام آیینہ بندان.
ڪنون جشن آیینہ هاست تونمے آیـے .....
شرط عاشقے دیدن روی یاراست
ببین ندیده عاشقت شده ام نمے آیـــے،
همیشہ سهم آیینہ ها تنهاییست.....
جانا بہ خلوت سبز آیینہ ها نمےآیــے
#فروغ_ربیعے
+جمعه_هاے_عاشقے+
@chaharrah_majazi
هدایت شده از کنج نویس ❤
🔸 #ڪــــــوتاہ_نوشـــــٺہاے روشنـــــــــڪ
🔸روایـــت زندگـــے روشنـــــــــــڪ
با من همراه شو👇
http://eitaa.com/joinchat/970063875C0b26ba0199
🍃 یا حاضِـر و یا ناظِـر 🍃
♨ ســــــراب ♨
#قسمت_ششم
همه حیران و گیج مانده بودند.
هیچ ڪس نمے توانست آنچه را ڪه پیش آمده بود برای خودش حلاجـے ڪند.
حتی آن هایی هم ڪه همیشـہ دم از جوان مردی مـے زدند و جمله ی "زود قضاوت نکنیم" ورد زبانشان بود، با شڪ و تردید به حاج رضا مـے نگریستند.
آن دسته ای هم ڪه به دنبال بهانـہ مے گشتند و ڪارشان ماهـے گرفتن از آب گل آلود بود، ڪم ڪم پوزخندی تمسخرآمیز بر لبانشان نقش مے بست و با نگاه شان فریاد مے زدند:
-دیدین؟ این بود اون حاج رضایـے ڪه مـے گفتین؟ اینم ڪه تو زرد از آب دراومد.
حاج رضا اما تنها به گفتن یڪ جمله به فرد پشت خط، اڪتفا ڪرد:
حاج رضا-بعدا باهاتون تماس میگیرم.
بعد هم خداحافظی ڪرد و موبایل را به ڪیفش باز گرداند
و بے توجه به جماعتے ڪه پشت سرش با چشمان گرد شده و دهان های باز به او خیره شده بودند، مشغول خواندن تعقیبات نماز ظهر شد.
آن روز ڪمتر ڪسے حواسش متوجه ی نماز عصر بود.
خیلی ها با اڪراه به حاج رضا اقتدا ڪردند و مابقـے هم تمام تلاش خود را به ڪار بستند تا خود را قانع کنند ڪه بی شڪ اشتباهـے رخ داده است.
نماز ڪه تمام شد، مردم دسته دسته و در حالی ڪه پچ پچ هایشان سڪوت سنگین فضا را می شکست، از مسجد خارج شدند.
به محض اینڪه صدای خواننده ی زن برای دومین بار بلند شد، همه ی نگاه ها به طرف حاج رضا برگشت.
مردی ڪه در آستانه ی در و ڪنار مسعود ایستاده بود با سر اشاره ای به او زد و با تاسف گفت:
-اینم از این...وقتی حاجیاش این باشن، وای به حال بقیه اشون...
همینه ڪه اون بالایـے ها، تا مے تونن مے خورن و یه آبم روش و ڪڪشونم نمی گزه دیگه...
حرام است حرام است هاشون فقط برای مردم بدبخت بیچاره است.
بعد اون وقت به خودشون ڪه مے رسه از شیر مادرم حلال تر میشه.
مسعود حیران و گیج به گل های قالے خیره شده بود و نمی دانست چه باید بگوید.
چه چیز را باور ڪند و ڪدام را قبول؟
حاج رضایی ڪه گفته بودند اگر نبود، دیگر خانه ای هم نداشتی؟
یا این مردی ڪه امشب پوشیده در لباس ریا و با چشمان خود دیده بود؟
مرد دیگری هم سری به تایید حرف های قبلے تڪان داد و با گفتن "خدا آخر عاقبت همه مونو ختم به خیر ڪنه" رویش را برگرداند و از مسجد خارج شد.
حاج رضا تماس را ڪه قطع کرد، از جا بلند شد.
ڪیف ڪوچڪش را برداشت و برخلاف همیشه این بار برای خارج شدن از مسجد ڪمے عجله به خرج داد.
مسعود ڪه میان دو راهی گفتن و نگفتن مانده بود، همین که به خود جنبید تنها با جای خالے حاج رضا رو به رو شد.
چه اتفاقـے افتاد؟
حاج رضا و این همه عجلـہ؟
حاج رضا و بے توجهے به نگاهِ پسرڪے کہ مثل همیشه منتظر آبنبات های لیمویے و دستِ نوازش او بود؟
اصلا همه ی این ها به ڪنار...
به فرض ڪه این مردم با همه ی این ها ڪنار بیایند...
حاج رضا و موزیڪ خارجی اش را ڪجای دلشان می گذاشتند؟
خدا می داند...
ادامه دارد...
#م_زارعی
☁️ #نظرتون_درمورد_داستان_چیه ؟☁️
😊 👉@konjnevis🌸
🌺@chaharrah_majazi
هدایت شده از ترور رسانه
🌸🍃سلامـ دوستان عزیز🍃🌸
بسیــار ممنون و سپاسگذارم
از پیام های محبت آمیز و استقبال بے نظیرتون
از داستان کنجکاو کننده ے
#ســـرآب 🌸
#عزیزانے که تازه به جمع ما اومدند این #لینک رو لمس کنند تا به #پارت_اول برسند 👇
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127
🌿 #خوش_اومدید 🌿