مسابقہ ے #عاشقــانہ_اے_براے_ثــاراللہ 💞
عڪـــــس شمـــــاره: ۶۰
ارسالے از شــوش🌸
ارسال آثار به آی دی👇
@dastyar_hajghasem114
🎁جایـزه #تلفن_همراه👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
💚
💚💚
💚💦💚
💚💦💦💚
💚💦💦💦💚
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_هفتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ایریــنا گفت:
ڪــاش هیچ وقت از بیــروت بیرون نمی رفتیم. سرماے روسیـــه استخوان شڪــــن است.
يـــولا لبخندے زد و گفت:
هنوز هم دیر نشده؛ بیروت شهـــر اول شماست.
می توانید همین جا بمانید.
ما هم از تنهایـــے در مےآییم.
سرگئـــے رو به ڪشیش پرسید:
خوب پـــدر!
توے تلفـــن گفتید ڪه یڪ نسخـــه ے بسیار قدیـــمــے و منحصــر به فــرد پیدا ڪرده اید...
چـے بـــود ماجرایـش؟
قبــل از این ڪه ڪشیش پاســخ بدهد، ایریــنا گفت:
جریانش این است ڪه آن ڪتاب، ڪم مانده بود پدرت را به ڪشتن بدهــد!
دلیل ایـن ڪـه ما الان اینجاییـم در واقــع این اسـت ڪه از #خطـر فــــرار ڪرده ایم.
سرگئــے و یــــولا با تعجب به ڪشیش نگــاه ڪردند.
سرگئـــے پرسید:
مامـان چــــه مےگوید؟!
چه خطــرے پیش آمده بـود؟
ماجــرا چیسـت؟
قبـل از این ڪه ؤشیش جوابش را بدهد، مـــرد راننـده با سینــے چاے نزدیڪ شد و سینــے را روے میـز گذاشت.
ڪشیش فنجانــے چــاے برداشت و آن را به بینــے اش نزدیڪ ؤـرد، عطــــر آن را بوییـد و گفـت:
ماجرایش مفصـــل است؛ الان حوصله ے گفتنش را نــدارم.
ما مدتــے اینجا مےمانیم تا هم اوضــاع آرام شود و هم مــن درباره ے موضوع آن ڪتاب تحقیقاتم را ڪامل ڪنم.
البتـــه اگر هم آن اتفــاق در مسڪو پیش نیامده بود، باز مجبــور بودم مدتــے به بیــروت بیایم و تحقیقاتــم را ادامـه بدهم.
بــولا ڪه داشت فنجان هاے چــاے را روے میــز مےچید، گفت:
قدمتان روے چشــم پـدر...
حتما این ڪتاب قدیمــے موضوعش درباره ے من و سرگئــے است.
همه خندیدند جز آنوشــا ڪه گفت:
پس من چــے مــامــان؟
درباره ے مــن نیسـت؟
✨ #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول #رمـــــــــــــــان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
🔷@chaharrah_majazi
مسابقہ ے #عاشقــانہ_اے_براے_ثــاراللہ 💞
عڪـــــس شمـــــاره: ۶۵
ارسالے متین پژوها فر از جهــرم 🌸
ارسال آثار به آی دی👇
@dastyar_hajghasem114
🎁جایـزه #تلفن_همراه👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
⚜
⚜⚜
⚜🔹⚜
⚜🔹🔹⚜
⚜🔹🔹🔹⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_هشتم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
ڪشیش لبخندے زد و رو به آنوشــا گفت:
اتفاقا فقط درباره توسـت...
بزرگ ڪه شدے، مےدهم خودت بخــوانے
سرگئــے پرسید:
چے هست موضوع این ڪتـاب؟
ڪشیش گفت:
درباره ے یڪے از #قدیســــان مسلمان به نام #علــــے است.
سرگئــے گفت:
همین علــے ڪه امام مسلمانان اســت؟
فڪر ڪنم درباره ے او ڪتاب هاے زیــادے نوشتـه باشند.
ڪشیش گفت:
بلـه، به همیــن دلیــل لبنــان همـان جایــے است ڪه مےتوانم درباره ے علــے تحقیق ڪنم.
این نسخه ے خطــے ڪه دست مـن است، مربوط به قــرن 6 میــلادے است؛ یڪے از قدیمــے ترین ڪتاب هایـے است ڪه به دست ما رسیده.
سرگئــے گفت:
حالا این ڪتاب چگونــه به دست شمـا رسیـد؟
تا حالا ڪجا بـوده است؟
قبـل از این ڪه ڪشیش جوابش را بدهد، ایرینا گفت:
الان وقتتان را با این حرف ها تلف نڪنید.
يــولا با تڪان دادن سـر حرف او را تأیید ڪرد و گفت:
بلـه، فرصـت براے صحبت ڪردن درباره ے ڪتـاب زیـاد است.
حالا چایتان را بخوریـد ڪه سـرد نشود.
راننده ے عـرب دیــس شیرینـے و ظرف میوه را روي میز گذاشت.
ڪشیش رو به سرگئـے گفت:
فردا باید به ملاقات دوستم جـــرج جـــــرداق بروم.
اگر راننده فرصــت دارد مرا برساند.
سرگئــے گفت:
مشڪلــے نیست؛ فقط امشب زنگ بزن و قرار بگـذار.
***
راننده پیچیــد توے محله ے «حمـراء، که محلـه ے قدیمــے مسیحــے نشیــن بیــروت بود.
توے خیابان امیــن مشرق، جلوے آپارتمان ایستاد و رو به ڪشیش گفت:
رسیدیم.
همین جاست.
ڪشیش آنقدر حواسش پرت بود ڪه نه متوجه شد ماشین ایستاده و نه صداے راننده را شنید.
راننده این بار به طرفش خم شد و بلندتر گفت:
رسیدیم آقا.
این جاست.
ڪشیش به خود آمد، به راننده زل زد و پرسید:
بلــه؟
با مـن بودید؟
راننده گفت:
بلـه، عرض ڪردم رسیدیم؛ آپارتمان آقاے جرج جرداق این جاست.
ڪشیش گفت:
بلـه معذرت مےخواهم.
حواسم نبود.
داشتم به موضوعــے فڪر مےڪردم.
راننده گفت:
من این جا منتظر شما مےمانم.
ڪشیش در ماشین را باز ڪرد و قبل از این ڪه خارج شود، گفت:
البتــه ممڪن است ڪمــے طول بڪشد...
مےخواهے برو، ڪارم ڪه تمام شد زنگ مےزنم.
💠 @chaharrah_majazi
⚜
⚜⚜
⚜🔹⚜
⚜🔹🔹⚜
⚜🔹🔹🔹⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_پنجاه_و_نهم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
راننده گفت:
نه قربـان، آقـاے سرگئــے گفتند چند ساعتــے ڪه ڪار دارید، منتظر شما باشم.
ڪشیش از ماشین خارج شد، نگاهــے به ساختمان قدیمــے انداخت و زنگ شماره ي دو را فشار داد.
لحظه اے بعد در باز شد.
جــرج گفته بود پلــه ها را بگیر و بیا طبقه ي دوم.
راه پلــه بوے نم مےداد.
چند پلــه اے ڪه بالا رفت، به نفس نفس افتاد.
نـرده ے چوبــے ڪنار پلـه ها ڪمــے لق میزد و اطمینانــے براے چسبیــدن به آن و بالا ڪشیدن خود نبود.
وقتیپــے چشمش به در رنگ و رو رفته ي واحـد ۲ افتـاد، روے آخریــن پله ایستاد تا نفســے تازه ڪند.
در باز شد و جــرج جــرداق، سر ڪم مویش را از لاے آن بیــرون آورد و گفت:
آه جنـاب میخائیـل!
خوش آمدیـد!
بعد در را ڪاملا گشود و از مقابل چارچوب آن ڪنار رفت.
ڪشیش ڪفشش را در آورد، دست جرج را ڪه براے احوال پرســے دراز شده بود گرفت و فشرد و گفت:
چقدر پیــر و فرتــوت شده اے جــرج!
جرج خندید و گفت:
البته خوب است نگاهــے به خودت در آیینه بیندازے ڪه هیچ تناسبــے بین آن سر ڪم مو و ریــش بلندت دیده نمے شود!
بعد دست هایــش را باز ڪرد و ڪشیش را در آغوش گرفت و گفت:
بیا تـو.
بیا بنشین پدر ایــوانف.
خوش آمــدے.
ڪشیش قبـل از این ڪه قدمــے به جــلو بردارد، نگاهــے از تعجــب به سالن انداخت ڪه بیشتر به یڪ انبار ڪتاب شبیه بود.
دو طرف از دیوارها، از ڪف تا نزدیڪ سقف ڪتـاب چیده شده بود.
روے طاقچــه ے پنجره، ڪف سالن، روے ڪاناپه و روے میز عسلــے چوبــے، پر از ڪتاب بود.
جرج ڪه ڪشیش را متعجب و خیره دید گفت:
نگران نباش پــدر!
جایــے برای نشستن ما دو پیــرمــرد پیدا مےشود.
بعد خودش روے صندلــے پایه فلزے چرمــے نشست و صندلــے چوبــے لهستانی را به ڪشیش نشان داد و گفت:
قبل از این ڪه بیایی، صندلے ات را مرتب ڪردم و ڪتاب ها را از رویش برداشتم...
بیا بنشین، بیا پـدر.
ڪشیش روے صندلــے لهستانــي نشست و گفت:
از سر و وضـع این نبـود با تو در این جا زندگــے ڪند! خانـه پیداست ڪه تنها زندگــے مےڪنے.
هر چند اگر زنــے هم داشتــے، حاضر نبود با تـو در این جـا زندگــے ڪند!
جرج خندیــد و گفت:
آفرین پــدر!
درست زدے به خــال!
چون زنــم ماه ها است ڪه ترڪم ڪرده رفته خانه ے اقوامش.
مےگفت ڪتـاب ها، هووے او هستند؛ لذا مرا با همسرانـم در این حرمسـرا تنهــا گذاشت و رفـت.
بعد، انگشت دست هایش را در هم گره زد و گفت: از این حرف ها بگذریم...
✨ #ادامـــہ_دارد ...
لینک قسمت اول #رمـــــــــــــــان
https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955
💠@chaharrah_majazi
انسان این تصاویر روکه می بینه عشــــق واقعی به امام حسین رو درک میکنه ......
خدا توفیق بده نوکر حقیقی باشیم 🍃
سلام سروان عزیز
عزاداری هاتون قبول 🏴
ممنون از شرکتتون در مسابقه
...
...
یه مساله
خیلی از شرکت کنندگان مراجعه کردند و فرمودند ما تازه عکس گذاشتیم و فرصت مون برای سین زدن کمه و فرصت بیشتری بهمون بدید
که بعد از مشورت با ناظرین چالش تصمیم بر این شد که فرصت ارسال عکس تا روز عاشورا
اما اتمام مسابقه و شمارش بازدید ها تا ۱۳محرم یکشنبه شب ساعت ۲بامداد #تمدید شود
▫️▪️پیرامون مسابقه 👆👆
⚜
⚜⚜
⚜🔹⚜
⚜🔹🔹⚜
⚜🔹🔹🔹⚜
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_شصت_ام
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
چند روز پیــش ڪه از مسڪو زنگ زدے و گفتیـے یڪ ڪتاب قدیمــے پیدا ڪرده اے، ڪنجڪاو بـودم آن را ببینـم.
بخصـوص ڪه گفتـے موضوعش درباره ے علــے است.
حالا حرف بزن ڪه از چاے و پذیرایــے هم خبـرے نیست.
ڪشیش چشـم از ڪتاب ها برداشت و گفت:
من اگر در بیـروت ڪلیسایـے داشتم، چند نفر از مؤمنـان را مےفرستادم به منزلت تا براے رضاے خدا، دستـے به سر و گوش همسرانـت بڪشند و تعداد زیادے از آن ها را دور بریزند.
جرج گفت:
حضرت ایوانــف!
همان امام علــے ڪه تو براے صحبت درباره اش پیش من آمده اے در جلسه اے به ما مےگوید:
چون نشانــه هاے نعمت پروردگار آشڪار شد، ناسپاس ها را از خود دور سازید.
این ڪتاب ها نعمت هاے پروردگارند، پدر.
ڪشیش گفت:
چه جمله ے زیبایــے بود این ڪلام علــے... و چه قدر هم شبیـــه یڪے از جملات عیســے مسیــح است.
جرج گفت:
ڪلام همه ے پیامبـران و عدالـت خواهان جهان، #شبیـه ڪلام امام علــے است.
براے همین است ڪه من نام ڪتابم را گذاشته ام:
امام علــے صداے #عدالـــــــــت انسان.
ڪشیش گفت:
براے همین امروز پیش تو هستم؛ تا درباره ے علــے بیشتر بدانم.
جرج گفت:
براے شناخت علـــے، باید به وجدان خودت مراجعــه ڪنــے در و #تعصب مسیحیـت را از خودت دور ڪنے.
علــے را با هیچ ڪس قیاس نڪنے مگر با #خــودش.
ڪشیش به چشـم هاے جرج خیره شد و پرسید:
اول به مـن بگویید چگونـه با علــے آشنا شدید و چه شـد ڪه درباره ے او ڪتاب ها نوشتید؟
در حالے ڪه شما یڪ #مسیـحـے هستید؟
✨ #ادامـــہ_دارد ...
💟@chaharrah_majazi
چه شد که درباره ی علـــے (ع) کتاب ها نوشتید در حالے که شما یک #مسیحی هستید.....⁉️
شیعیان ؛؛ حتما #قدیس را بخوانید!👇
http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
#رقابـت شدید بین این دسته از شرکت کنندگان👇
📸عکس شماره ۱۱
📸عکس شماره ۳۰
📸عکس شماره ۱۲
📸عکس شماره ۲۸
📸عکس شماره ۲۶
📸عکس شماره ۱۰
📸عکس شماره ۱۹
📸عکس شماره ۵۹
شما هم میتونید نفر اول بشید..🌹
#عاشقانــہ_اے_براے_ثــارالله 💞
🏴تاسوعای حسینی را تسلیت عرض می کنیم🏴
#عبـاس_علمدار_حسیـن (ع)
@chaharrah_majazi
🔹
🔹🔹
🔹🍁🔹
🔹🍁🍁🔹
🔹🍁🍁🍁🔹
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_شصت_و_یکم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
جــــرج لبخندے زد و پاســخ داد:
مےدانستم این سئـوال را خواهـــے پرسید؛ مثل همه ے مسیحــے ها و نیز مسلمانان ڪه اولین سؤالشان همین است.
من در نوجوانــے با علــے آشنا شدم؛ اول توسط برادرم فؤاد ڪه شاعـر و زبـان شنـاس بزرگــے بود.
جالــب است بدانــے ڪه پدر سنگ تراشم روے سر در خانه مــان سنــگ نوشتــه اے نصب ڪرده بود ڪه روے آن نوشتــه شده بود:
لافتـــے الا علــے، لاسیــف الا ذوالفقــار.
همه ے اعضــاے خانواده ے ما شیفتــه ے علــے بودنــد و من از ۱۲ سالگــے، زیر نظر برادرم خوانـــدن نهـج البلاغه را شــروع ڪردم؛ همان ڪتابــے ڪه در تلفن گفتم، سخنــان و نامــه هاے علــے اسـت و ڪتاب بسیــار فوق العاده اے اسـت ڪه بیشتـر به ڪتاب هاے مقـدس دینــے شبیـه اسـت.
نهج البلاغـه مرا با اقیانوســے به نــام علــے آشنــا ڪرد و تا به امـروز هرگـز از جاذبـه ے او رهایـے #نیافتـه ام.
جوانـے ۲۸ سالـه بـودم ڪه ڪتـاب امام علــے صداے عدالـت #انسـان را نوشتـم و جالب تر این ڪه در ڪشور لبنــان ڪه نیمــے از آنـان مسلمـان هستند، نتوانستـم هزینــه ے چاپ ڪتاب را تهیــه ڪنم تا این ڪه یڪے از دوستان ڪشیشم، هزینــه چاپ ڪتاب را پرداخت ڪرد.
من امروز اگر «اوناسیـس» هم بـودم، به اندازه اے ڪه امروز از برڪت نام علـے در #آرامشــم، خوشبخــت نبودم؛ چرا ڪه علــے بزرگترین ثروت جهـــان یعنــے نگاه درست به هستــے و زندگــے را به من آموخــت.
جــرج پشتـش را به صندلــے تڪیه داد و گفت:
امام علــے مےگوید #سخنــے بگویید تا شناخته شوید؛ زیرا ڪه انســان، در زیـر زبـان خود پنهـان است.
حالا تو سخـن بگو و از زیر زبانـت بیرون بیا.
وقتــے خندید، دندان هاے سفیــد و درشتش آشڪار شد.
ڪشیش با اینڪه سئوالات زیادے درباره ے جرج و شناختش از علــے داشت، فڪر ڪرد بهتر است نخست پاسـخ او را بدهــد و بعد سؤالاتش را بپرسید:
یڪ نسخه ے خطــے بسیار قدیمــے به دست آورده ام ڪه مطالــب آن مربوط به قرن ششـم میلادے به بعد است.
در واقــع ڪشڪولــے است از آن زمان تا قرن ها بعد.
اولیــن نوشته ها ڪه روے ڪاغذ پاپیروس مصرے نوشته شده، متعلــق به مردے است به نام عمــروعــاص ڪه هم عصــر علــے بوده است.
جــرج حرف او را قطع ڪرد و گفت:
عمروعاص را خـوب مے شناسم؛ استـــاد ماڪیاول خودمــان است، اما بعیـد است از او دسـت خطـے باقـے مانده باشد...
تو مطمئنــے؟
ڪشیش گفت:
فڪر ڪنم بلــه.
ماجـراے جنگ صفــین را پیش از آغـازش نقــل مےڪند.
دست خط بعدے متعلق به مرد دیگرے است ڪه او هم در جنـــگ حضور داشتــه و با مطالعــه ے یادداشت هاے عمــروعــاص، ماجراے صفین را پے مے گیــرد.
💟@chaharrah_majazi
🔹
🔹🔹
🔹🍁🔹
🔹🍁🍁🔹
🔹🍁🍁🍁🔹
❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣
✨ #قـدیـــــــس✨
#قسمت_شصت_و_دوم
نویســـنده: #ابراهیم_حسن_بیگے
جــرج گفت:
جنــگ صفیــن یڪے از عجیــب تریـن #محاربــه های تاریــخ است.
حتما وقایعــش را خوانده اے؛ میدانــے علــے اگر همان روز اول حملــه را آغاز مےڪرد، پیروزی اش قطعــے بود، اما علــے پیروزے واقعــے را نــه حفـــظ قــدرت و برترے، بلڪــه در نجــات مردم از گمراهــے و ضلالــت مے دانست.
حتـے وقتــے در دو قدمــے پیروزے قرار گرفت، در مقابــل آن دسته از یارانـش ڪه اصرار به قبــول حڪمیت دروغین داشتنـد، با شدت عمـل نڪرد.
او مے توانست تعدادے از فتنه گران داخل سپاهـش را بڪشد و غائله را ختـــم ڪند.
چیزے ڪه علــے را از سایــر رهبــران دینــے و سیاســے جدا مےڪند، همین خصلت اوست ڪه اهل بگیـــر و ببند و ڪشت و ڪشتار نیست؛ که همه ے حاڪمان دیروز و امروز، اقتــدار و دوام حکپڪومت خود را در ڪشتن و زندانــے ڪردن مخالفان خـود مےدانند.
بعـد بدون ایـن ڪه از جا بلند شـود، دست دراز کپڪرد و ڪتاب هایــے ڪه در ڪنارش چیده شده بود، ڪتابی برداشت و در حالے ڪ آن را ورق مے زد، گفت:
این ڪتاب نهـج البلاغـه اسـت.
من آنقـدر خوانده ام ڪه بیشتر مطالبش را از حفظـم.
من این ڪتاب را به تو هدیــه مے دهم تا تحقیق درباره ے علــے را با مطالعـه ے این ڪتاب شروع ڪنے...
بلــه این جاست؛ او در نامـه اے به یڪے از یارانــش ڪه او را به فرماندارے مصــر منسوب ڪرده، مطالبــے مے نویسد ڪه در واقع منشور حڪومت اوسـت این جا را بشنو...
سرش را بلنــد ڪرد، عینڪش را به چشم زد و از بالاے عینڪ به ڪشیش نگاه ڪرد و گفت:
این نامــه زمانــے نوشته شده ڪه دنیاے مسیحیــت و یهودیــت، در بربریــت ڪامل بودند.
سپـس سـرش را روے ڪتاب خم کرد و گفت:
نامه اش بسیــار طولانــي است، من فقطط چند فرازش را مے خوانم:
اے مالڪ، مهربانــے با مردم را پوشش دل خویـش قرار ده و با همـه دوست و مهـربان بـاش. مبادا همچون حیــوان شڪارے باشــے ڪه خوردن آنان را غنیمـت دانــے؛ زیرا مــردم دو دستــه اند؛ دسته اے #بـــرادر دینــے تو و دستــه یےدیگر همانند تو در #آفرینــش یڪسانند.
اگر گناهــے از آنــان سر مےزند و یا علــت هایـے بر آنـان عـارض مےشود یا خواستـه و ناخواسته، اشتباهــے مرتڪب مے گردند، آنــان را ببخشـاے و بر آنـان #آسـان گیـر، آن گونه ڪه دوست دارے خـــدا تورا ببخشاید و بر تو آســان گیــرد.
بر بخشش دیگــران پشیمــان مباش و از ڪیفر ڪردن متخلفان شادے مڪن و از خشمــے ڪه مے توانــے از آن رها گردے شتاب نداشتـه باش.
به مردم نگــو به من #فرمـان داده اند و من نیز فرمــان مےدهم ڪه این گونه خودبزرگ بینــے، دل را #فاســــد و دیـن را پژمرده و موجــب زوال نعمت هاست و اگر با مقــام و قدرتــے ڪه دارے، دچــار تڪبر یا خود بزرگ بینــے شدے به بزرگے حڪومـت پروردگارت ڪه برتر از توست بنگر ڪه تو را از سرڪشے نجــات مے دهد و تند روے تو را فرو مے نشاند و عقل و اندیشــه ات را به جایگــاه اصلــے باز مےگرداند.
✨ #ادامـــہ_دارد ...
💟@chaharrah_majazi