eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
658 ویدیو
43 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
با دست هام سعی کردم بفهمم‌چی جلومه که دستم درد شدیدی گرفتم و متوجه شیشه های جلوم شدم. کل بدنم درد می کرد و از درد ناله می کشیدم... بلند گفتم: نیما گوشی رو هل بده سمتم. با تمام بی جونی گوشی رو هل داد... کمی‌بدنم‌رو کش دادم تا به گوشی برسم اما شیشه ها بیشتر فرو‌ می رفتن... گوشی رو برداشتم و‌شماره ی مجتبی رو گرفتم... شارژ باطری داشت تموم شد و فقط تنها حرفی که تونستم‌بزنم این‌بود که: بیا اینجا زود باش‌بیا نیمااااا 💢 گوشی خاموش شد. دردم هر لحظه بیشتر می شد... از نیما خبری نداشتم چند لحظه بود ناله نمی کرد. داد زدم: نیمااااا صدای ضعیفی شنیدم... نیما: من‌رو‌... مهتاب من رو... نفسش می گرفت و توانایی حرف زدن نداشت. با تموم قدرت گفت: ببخشم. ادامه دارد... ✍ @chaharrah_majazi
مثبت اندیشی کار ساده ای نیست❗️ اما ساده به دست می آید. چـــهار راه مـــجازی(نکات لُــقمِه ای)👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
🌹هدیه گروهی از دختران بوشهری به مناسبت میلاد امام مهدی (عج) 🌹پخش کارت های زیبا در سطح شهر و تقدیم به شهروندان https://eitaa.com/chaharrah_majazi
هدایت شده از کنج نویس ❤
💠موسسه تنظیم و نشر آثار امام ؟ یا و ! این روزها که تصاویر جشن عمامه گذاری پسر سید حسن در فضای مجازی دست به دست می چرخد، بیاد صحبت های امام راحل در 15 خرداد 58 در مدرسه فیضیه افتادم آن جا که می گفت: 《ما ها هیچ حقی نداریم، ما باید برای شما خدمت کنیم، خودمون نباید استفاده کنیم، نه استفاده عنوانی، خاک بر سر من که بخوام استفاده عنوانی از شما بکنم، خاک بر سر من که بخوام خون شما ریخته بشود و من استفاده ازش ببرم. 》 حال که بغض گلو رو می فشارد باید گفت کجایی ای امام عزیز که ببینی نوادگان تو بر خلاف میل تو چه ها که نمی کنند. جالب تر آن که وقتی به فیلم موجود نگاه می کنیم، سید حسن خمینی که در دوران نوجوانی به سر می برد دقیقا در کنار امام بزرگوار ما ایستاده است. ولی اکنون گویا تمام آن ایام و رفتار های امام را فراموش کرده است. از بودجه بیت المال برای فرزند خود جشن عمامه گذاری می گیرد نه در منزل خودش بلکه در مکانی که منسوب به امام است، نوع عمامه گذاری و عدم تواضعی که در هنگام عمامه گذاری به چشم نمی آید به کنار... براستی نوادگان امام در چه راهی قدم می زنند⁉️ به گذشته که نگاه می کنیم از این دست موارد بسیار است... 💢نمونه اش ساخت حرم امام با بودجه بیت المال... ✅نکته اینجاست! تا کی باید کرد و و هزینه های شخصی نوادگان امام از بیت المال را شاهد بود؟!!! همان امامی که حتی راضی به استفاده عنوانی هم نبود. با ما همراه شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
داستان دو خواهر دوقلو به نام محیا و مهتاب نوشته ی نویسندگان کانال چهار راه مجازی... مهتاب دختری با رویکرد غیرمذهبی که اسیر عشق ناپاک مردی به نام می شود و اتفاقاتی که در این راستا برایش رخ می دهد... اما محیا دختری عکس مهتاب است که با اتفاقات عجیب زندگی رو به رو می شود... برای دریافت قسمت های گذشته این داستان به آی دی زیر پیام دهید👇 @salam96
✨به نام خالق هستی بخش✨ 💛 💙 ۸۶ دوخواهر رنگی ....داستان دو خواهر با رویکرد های مختلـــــــــــــــف ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. گوشی خاموش شد. دردم هر لحظه بیشتر می شد... از نیما خبری نداشتم چند لحظه بود ناله نمی کرد. داد زدم: نیمااااا صدای ضعیفی شنیدم... نیما: من‌رو‌... مهتاب من رو... نفسش می گرفت و توانایی حرف زدن نداشت. با تموم قدرت گفت: ببخشم. ترس از صدام مشخص بود... می لرزیدم و فقط جیغ می زدم شاید یکی صدام رو بشنوه. خبری از نیما نداشتم. هرچی صداش می زدم جواب نمی داد. نمی تونستم تکون بخورم با هر تکونی که می خوردم شیشه ها بیشتر فرو می رفتن و هر لحظه خونریزیم بیشتر می شد. درد اَمونم رو بریده بود. ✨ نیم ساعتی گذشت و صداهایی رو شنیدم... سگ شروع کرد به پارس کردن... فهمیدم یکی اومد... بلند تر فریاد زدم و هر لحظه حس می کردم تارهای صوتیم داره منفجر میشه. نمی دونستم مجتبی چطور می خواد از دست سگ نجات پیدا کنه. اما طولی نکشید که در رو باز کرد و امید گرفتم و فورا گفتم: مجتبی... با اینکه هیچ تصویری نمی دیدم ولی نفس نفس زدن هاش رو می شنیدم... با استرس و نگرانی گفت: کجایی؟؟؟ چیشده؟؟؟؟؟؟ یهو یادم افتاد که بگم نیاد جلو سریع فریاد زدم: نیا جلو. همونجا بمون. چیشده؟ چرا؟؟؟ نور گوشی تو بزن. برو دست چپ و چراغ آشپزخونه رو روشن کن تا یکم نور بیاد. خونه کمی روشن شد و بین نور کم می تونستم ببینمش. نگاهی به نیما انداختم و با نگرانی گفتم: توی حیاط یه چوب بردار و بدون اینکه جلو بیای سعی کن چراغ رو روشن کنی. بالاخره از توی بحران تاریکی وحشتناک خونه در اومدم. باورم نمی شد این خونه ماست. هیچ چیز سالمی وجود نداشت. شیشه های پنجره، میز، بوفه و چندتا لوستر شکسته بود. همه چیز بهم ریخته بود. فورا با چشم هام دنبال نیما گشتم... با دیدنش قلبم داشت از توی سینه کنده می شد. مجتبی بلافاصله زنگ زد اورژانس و با جاروی باغبونی شیشه ها رو کمی اینور و اونور زد تا بتونه به نیما برسه. با نگرانی گفتم: چیشده؟؟؟ خودکشی کرده؟؟؟؟ به فکر عجیبی فرو رفته بود و مشغول بررسی بود. یک لحظه سر جاش خشک شد و گفت: مهتاب به هیچی دست نزن از سر جات هم تکون نخور. 💠 ترسم بیشتر شد و داد زدم: چیشده؟؟؟؟ چه بلایی سرش اومده؟؟؟ سعی داشت نترسونتم اما نمی دونست چجوری بگه... مجتبی: آروم باش خب. زنده هست. خود کشی هم نکرده. کمی دلم آروم شد اما سر در نمیوردم چه خبره... مجتبی: بهش حمله شده. نگران نباش الان اورژانس میاد. خونه تبدیل به ویرانه شده بود و روی دیوار آثار گلوله بود... هرکی نمی فهمید فکر می کرد داعش به این خونه حمله کرده. نگرانی و اضطراب امونم رو بریده بود. با وحشت به مجتبی نگاه می کردم که داشت با پیرهنش جلوی خونریزی نیما رو می گرفت. دیگه سرم گیج می رفت... با بی حالی گفتم: مجتبی... آ ب به سمتم برگشت. انگار تازه متوجه من شده بود که روی شیشه ها افتاده بودم. با ترس مثل انگار برق گرفتتش از جاش بلند شد و گفت: چی شده؟؟؟ چرا هیچی نمی گی؟؟؟؟؟ با ناله گفتم: چیزی نیست. یه مقدار شیشه رفته تو پام. نگران نباش. شیشه ها رو کنار زد و اومد جلو... مجتبی: ببینمت!!!! سعی کردم وانمود کنم چیزی نیست اما خون هایی که ازم رفته بود خودش نشون دهنده زخم عمیق بود. 🔆 اشک توی چشماش جمع شد و شونه هاش لرزید. بغض گلوش رو پر کرده بود. مجتبی: مهتاب چته؟؟؟ چرا اینقدر خون؟؟؟ تیر خوردی؟؟؟ با تمام بی جونی گفتم: نه. چیزی نیست. فقط تکونم نده. تشنمه مجتبی. تشنمه. با عصبانیت گفت: الان انتظار داری بهت آب بدم؟؟؟؟؟ عاجزانه گفتم: خواهش می کنم... خیلی تشنمه... صدای آژیر آنبولانس به گوش رسید و مجتبی فورا بیرون رفت... @chaharrah_majazi
*** نفس عمیقی کشیدم. دلم برای بچه ها یه ذره شده بود. ۲۵ تیکه شیشه از بدنم کشیده بودنم بیرون و بعضی ها رو با جراحی در اورده بودن. با ضرب که به زمین خورده بودم شیشه ها فرو رفته بودن زخمیم کرده بودن... با تحت نظر می موندم تا زخم ها عفونت نکنه. نگاهی به نیما انداختم. با آرام بخش خوابیده بود. 🔷 اون شب بعد از اینکه نیما از خونه مجتبی میره باباش بهش زنگ می زنه و درخواست ملاقات میده. از اونجایی که از باباش متنفر بوده درخواستش رو رد می کنه. باباش با پیدا کردن خونه نیما برای اولین بار میره خونش. نیما متعجب بود که چطور از آدرس خونه جدید خبر دار. شده. اما بعد متوجه میشه تحت تعقیب نوچه های باباش بوده. «یک سالی بود خونه رو عوض کرده بودیم تا از مزاحمت های باباش راحت باشیم.» ظاهرا مدتی بوده به نیما پول نمی داده و با تهدید های نیما خونش به جوش میاد و برای گوش مالی دادن میاد سراغش. با پررویی تمام میگه ۴۰ درصد سهم شرکت رو میدم بهت ولی به این شرط که زن و بچه هات رو با من بفرستی اونور آب تا هم با اسمشون پول های توی ایرانم رو انتقال بدم و باهان بیان که با تغییر چهره ام بهم مشکوک نشن. نیما مدارکی از حمل اجناس قاچاق باباش داشته که اگه به دست پلیس می رسیده براش بد میشده. اما باباش با زرنگی تا الان دهنش رو می بسته و وقتی دیگه حساباش پرمیشه قصد فرار به خارج می کنه... این وسط من و بچه ها طعمش بودیم تا صحیح و سلامت از ایران خارج بشه. ♦️ فکر نمی کرده نیما قبول نکنه و از همین جهت اقدام به تیراندازی می کنه تا اون رو مجبور به تحویل اسناد کنه. برای پیدا کردن گاوصندوق همه جا رو خراب می کنه و با برداشتن اسناد و تیر دوم برای کشتن نیما فرار می کنه. *** پنج سال بعد( زمان حال)... چشم هایم را باز می کنم و با عطر بهار نفس می کشم... کسی آروم کنار گوشم زمزمه می کند... خانومم... نمی خوای یه صبحونه بدی به ما؟؟؟ با خنده و آرام جوری می گویم که فقط خودش و خدایمان بشنود: چی میشه یه بارم تو صبحونه درست کنی من بخورم؟ پوز خندی می زند و می گوید: صبحونه های تو فرق می کنه... گوشه‌ چشمی کج می کنم و می گویم: چه فرقی مثلا؟ زیرلب خنده ی مرموزانه توجهم رو جلب می کند... نیما: صبحونه های تو طعم عشق بیشتری میده. ♥️ با خنده ضربه ی آرومی به بازوش می زنم و می گویم: ای زرنگ. خوب بلدی شیره بکشی سر مردما! کمی جلوتر می آید... دست هایم را می گیرد به چشمانم خیره می شود و با حرفی که به زبان می آورد دلم را از عشق کی لرزاند... نیما: شیره سر مردم نمی کشم. سر زنمم نمی کشم. من فقط نازت رو به قیمت عشق پاک و حقیقی می خرم. صدای گریه به گوش می رسه. از جایم بلند می شوم به سمتش می روم. چهره اش هر روز ماه تر و معصوم تر می شود... پیشانی اش را با عشق می بوسم و سعی در آرام کردنش دارم. صدای نق نق دو شیطون دیگر پرده از حسودیشان بر می دارد... مهسا: بابا نگاه کن. مامان مجتبی و پارسا رو بیشتر از من دوست داره. خنده ای می کنم و می گویم: کی گفته شیطون؟؟؟؟ 🍃 زیر چشمی نگاهم می کند و می گوید: خب دارم می بینم دیگه. واسه پارسا یه داداش اوردی اما واسه من خواهر نیوردی. پس یعنی اونا رو بیشتر دوست داری... می خندم و آرام بغلش می کنم... موهای بلند حلقه ایش را نوازش می کنم با عطر پاکی و وجودش نفس می کشم... مهتاب: قربونت بره مامان. تو که اینهمه خواهر داری. مهسا: اونا همش پیشم نیستن. مهتاب: خب نمیشه که همش باهم باشین‌. قدر خواهرات رو بدون مامان اونا هم بچه ی ما هستن تو هم خواهر همشون. @chaharrah_majazi
*** مانتو بلند آبی فیروزه ای ام را به تن می کنم. روسری ام را لبنانی می بندم و با گیره روسری ای چه مجتبی برایم خریده بود می بندم. چادر مشکی لبنانی ام که اولین چادری بود که از مجتبی به مناسبت زهرایی شدنم هدیه گرفته بودم به سر می کنم. چقدر زیبا شده ام... یاد حرف آن روزی می افتم که گفت: خواهری چه خوشکل شدی... زهرایی شدنت مبارک عزیز برادر. 🍃🌸 دلم قش می رود و اشک شوق گونه هایم را خیس می کند... کیفم را بر می دارم... نیما با بچه ها دم در منتظر است. قدم هایم را سعی می کنم محکم و استوار بردارم و به سمت ماشین حرکت کنم... سکوت سنگینی در ماشین حاکم می شود. از آینه بغل ماشین به خودم نگاهی می اندازم. مجتبی: آبجی، فیروزه ای هم خیلی بهت میاد. مهتاب: جدی؟؟؟؟ مجتبی: آره. تو همه چی بهت میاد. ولی من عاشق فیروزه ایم. مهتاب: چشم به خاطر داداش گلم می پوشم. ممنونم بابت هدیه قشنگت خیلی دوسشون دارم. مجتبی: خواهش میشه شیطونک... مهتاب: إ دیگه نگو شیطون. مجتبی: تو همیشه همون شیطونک منی... مهتاب: خیلی بدی الان که خانوم شدم. مجتبی: مگه مرد بودی که خانوم شدی؟؟؟؟ مهتاب: خیلی بدی. اصلا دوست ندارم. مجتبی: ولی من خیلی دوست دارم. مهتاب: با زبون چرم و نرمت آدم رو می کشی. نخند مجتبی حرصم رو در نیار. مجتبی: گریه کنم؟؟؟ مهتاب: نه نمی تونم اشکات ببینم. مجتبی: منم جلوی تو اشک نمی ریزم. مهتاب: خیلی لوسی... مجتبی: نه بیشتر از تو. ☘ نفس عمیقی می کشم. داریم نزدیک می شویم. روسری ام را مرتب می کنم و از ماشین پیاده می شوم. با استقبال جلویمان می آیند... سعی می کنم آرام باشم. خودم را محکم می گیرم تا مبادا بشکنم. چند قدمی بر می دارم. چشمم به نوشته ی زیر عکس می افتد... «شــــــــ🌹ـــــــهید مدافع حــــرم مجتبی صادقی» به عکست خیره می شوم و به یادت می افتم. چه عاشقانه و زیبا رو‌به رویم ایستاده ای... دلم می خواهد در آغوش بگیرمت و بار دیگر از عشق های شیرین برادرانه ات مزه ای بچشم. دوباره با صدای زیبایت اسمم را به زبان بیاوری و با شیطنت های همیشگی ات اذیتم کنی. 🔺 چه عاشقانه عاشق خدا شدی و الحق که خدا هم عاشقانه در آغوشت گرفت و تا ابد جزء بَل احیا عِند ربّهم یُرزقون ها قرار گرفتی. ادامه دارد... ✍ @chaharrah_majazi
خوب ورق بزن☝️ #کـــــنج_نـــــویس چــــهار راه مجازی(نکات لُـــقمِه ای)👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8
😁😁 به پسره میگن خودت به انگلیسی معرفی کن ؟ میگه پاور گاد نیو دی اورجینال 😋 😋 میگن فارسیش چی میشه ؟ میگه قدرت الله نوروزی اصل😳😝😆😊 با ما همراه شوید👇 http://eitaa.com/joinchat/3815768065C75d9aa54b8