سلام دوستان عزیز وهمراه😍
از اون جایی که در کانال تلگرام رمانی رو با نام #دو_خواهر_رنگی ،که نوشته ی نویسندگان خود کانال بود انتشار دادیم و حال به دلیل فیلترینگ تلگرام ، با درخواست مخاطبان خواننده که بسیار از این رمان استقبال کردند قسمت های پایانی رو از امشب در اینجا منتشر می کنیم...🍂
اگر کسی مایل به دریافت قسمت های قبل رمان هست جهت دریافت رمان به آی دی زیر پیام دهد👇
@Salam96
✨به نام خالق هستی بخش✨
💛 #دو_خـــــــــواهر_رنـــگــی💙
#قسمت_۸۵
دوخواهر رنگی ....داستان دو خواهر با رویکرد های مختلـــــــــــــــف
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
دستم رو گرفت و ادامه داد:
مهتاب. این درست نیست یه مسلمون قلبش پر از نفرت و کینه باشه.
قلبت رو پاک کن.
نیما مثل یه بچه هست کافیه دوسش داشته باش و خلاء عاطفیش رو پر کنی.
همه چیز درست میشه.
کمکش کن. این لطف نیست بهش.
وظیفته در قبال فردی که بیراهه رفته.
وظیفته تا جایی که می تونی کمکش کنی.
♦️
کینه ی درون وجودم سنگینی می کرد و غرورم اجازه نمی داد کمکش کنم.
باید بر این وجود غلبه می کردم اما این غلبه مثل جلوی موج دریا رو گرفتن بود.
دلم غوغا بود. فکرو خیالات مختلف به ذهنم هجوم اورده بود و توان فکر کردن رو ازم گرفته بود.
با ناامیدی گفتم:
مجتبی چطور باید کینه ام رو پاک کنم؟
با مهربونی و لبخند قشنگش که انرژی رو به اعماق وجودم منتقل می کرد گفت:
ببخش.
توی ذهنم باز غوغا شد و فورا گفتم:
سخته مجتبی.
با منطق و قانع کننده جواب داد:
با بخشش خودت رو از اسارت کینه و نفرت آزاد می کنی.
راحت کن خودت رو.
تو باید کمکش کنی مهتاب.
می دونی سه روزه مشروب نخورده؟؟؟؟
چشمام ۳۶۰ درجه گرد شد و گفتم:
چی؟؟؟؟؟
سه روز؟؟؟؟؟
نیما؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
🍃
با خوشحالی که از چشماش مشخص بود گفت:
آره. قصد داره دست از مشروب بکشه.
خسته شده از این مَستی.
سردرد اَمونش بریده
می خوام بهت بگم کمکش کن.
نمی دونستم می تونم باورش کنم یا نه.
نیما ومشروب نخوره عجیب بود.
***
در رو باز کردم...
تاریکی خونه دید رو از چشمام گرفته بود.
زیر پام رو نمی دیدم.
گوشی رو بیرون اوردم تا با نورش زیر پام رو ببینم.
کمی جلو رفتم قلبم شروع به تپش کرد و نفس هام به شماره افتاد.
رنگ از چهرم پرید و با دست هایی که از ترس می لرزیدن نور گوشی رو بالا گرفتم...
اون دست چی بود؟؟؟
یک دست رو روی زمین دیدم. از ترس نمیتونستم نور گوشی روبالاتر بگیرم تا بفهمم چه خبره.
صدای ناله ای بلند شد...
قلبم داشت از سینه کنده می شد و گفتم:
کی هستی؟؟؟؟
با ناله که درد ازش حس می شد گفت:
مهتاب.
نیمام.
💠
فورا نور گوشی رو بالا گرفتم و بادیدنش شکه شدم.
باورم نمی شد این خودش باشه.
با تعجبگفتم:
نیما چته؟؟؟
چی شده؟؟؟؟
آروم گفت:
چراغ
چ ر ا غ روشن کن...
فورا به سمت چراغ رفتم که درد شدید توی پام احساس کردم و جیغ کشیدم.
داد زد:
مهتاب جلو نرو...
قلبم تندتند زد...
گوشی چند متر اونور تر افتادهبود...
@chaharrah_majazi
#دو_خـــــــــواهر_رنـــگــی
داستان دو خواهر دوقلو به نام محیا و مهتاب نوشته ی نویسندگان کانال چهار راه مجازی...
مهتاب دختری با رویکرد غیرمذهبی که اسیر عشق ناپاک مردی به نام می شود و اتفاقاتی که در این راستا برایش رخ می دهد...
اما محیا دختری عکس مهتاب است که با اتفاقات عجیب زندگی رو به رو می شود...
برای دریافت قسمت های گذشته این داستان به آی دی زیر پیام دهید👇
@salam96
✨به نام خالق هستی بخش✨
💛 #دو_خـــــــــواهر_رنـــگــی💙
#قسمت_۸۶
دوخواهر رنگی ....داستان دو خواهر با رویکرد های مختلـــــــــــــــف
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
گوشی خاموش شد.
دردم هر لحظه بیشتر می شد...
از نیما خبری نداشتم چند لحظه بود ناله نمی کرد.
داد زدم:
نیمااااا
صدای ضعیفی شنیدم...
نیما: منرو...
مهتاب من رو...
نفسش می گرفت و توانایی حرف زدن نداشت. با تموم قدرت گفت:
ببخشم.
ترس از صدام مشخص بود... می لرزیدم و فقط جیغ می زدم شاید یکی صدام رو بشنوه.
خبری از نیما نداشتم. هرچی صداش می زدم جواب نمی داد.
نمی تونستم تکون بخورم با هر تکونی که می خوردم شیشه ها بیشتر فرو می رفتن و هر لحظه خونریزیم بیشتر می شد.
درد اَمونم رو بریده بود.
✨
نیم ساعتی گذشت و صداهایی رو شنیدم...
سگ شروع کرد به پارس کردن...
فهمیدم یکی اومد...
بلند تر فریاد زدم و هر لحظه حس می کردم تارهای صوتیم داره منفجر میشه.
نمی دونستم مجتبی چطور می خواد از دست سگ نجات پیدا کنه.
اما طولی نکشید که در رو باز کرد و امید گرفتم و فورا گفتم:
مجتبی...
با اینکه هیچ تصویری نمی دیدم ولی نفس نفس زدن هاش رو می شنیدم...
با استرس و نگرانی گفت:
کجایی؟؟؟
چیشده؟؟؟؟؟؟
یهو یادم افتاد که بگم نیاد جلو سریع فریاد زدم:
نیا جلو.
همونجا بمون.
چیشده؟
چرا؟؟؟
نور گوشی تو بزن.
برو دست چپ و چراغ آشپزخونه رو روشن کن تا یکم نور بیاد.
خونه کمی روشن شد و بین نور کم می تونستم ببینمش. نگاهی به نیما انداختم و با نگرانی گفتم:
توی حیاط یه چوب بردار و بدون اینکه جلو بیای سعی کن چراغ رو روشن کنی.
بالاخره از توی بحران تاریکی وحشتناک خونه در اومدم.
باورم نمی شد این خونه ماست.
هیچ چیز سالمی وجود نداشت.
شیشه های پنجره، میز، بوفه و چندتا لوستر شکسته بود.
همه چیز بهم ریخته بود.
فورا با چشم هام دنبال نیما گشتم...
با دیدنش قلبم داشت از توی سینه کنده می شد.
مجتبی بلافاصله زنگ زد اورژانس و با جاروی باغبونی شیشه ها رو کمی اینور و اونور زد تا بتونه به نیما برسه.
با نگرانی گفتم:
چیشده؟؟؟
خودکشی کرده؟؟؟؟
به فکر عجیبی فرو رفته بود و مشغول بررسی بود.
یک لحظه سر جاش خشک شد و گفت:
مهتاب به هیچی دست نزن از سر جات هم تکون نخور.
💠
ترسم بیشتر شد و داد زدم:
چیشده؟؟؟؟
چه بلایی سرش اومده؟؟؟
سعی داشت نترسونتم اما نمی دونست چجوری بگه...
مجتبی: آروم باش خب.
زنده هست.
خود کشی هم نکرده.
کمی دلم آروم شد اما سر در نمیوردم چه خبره...
مجتبی: بهش حمله شده.
نگران نباش الان اورژانس میاد.
خونه تبدیل به ویرانه شده بود و روی دیوار آثار گلوله بود...
هرکی نمی فهمید فکر می کرد داعش به این خونه حمله کرده.
نگرانی و اضطراب امونم رو بریده بود.
با وحشت به مجتبی نگاه می کردم که داشت با پیرهنش جلوی خونریزی نیما رو می گرفت.
دیگه سرم گیج می رفت...
با بی حالی گفتم:
مجتبی...
آ ب
به سمتم برگشت.
انگار تازه متوجه من شده بود که روی شیشه ها افتاده بودم.
با ترس مثل انگار برق گرفتتش از جاش بلند شد و گفت:
چی شده؟؟؟
چرا هیچی نمی گی؟؟؟؟؟
با ناله گفتم:
چیزی نیست.
یه مقدار شیشه رفته تو پام.
نگران نباش.
شیشه ها رو کنار زد و اومد جلو...
مجتبی: ببینمت!!!!
سعی کردم وانمود کنم چیزی نیست اما خون هایی که ازم رفته بود خودش نشون دهنده زخم عمیق بود.
🔆
اشک توی چشماش جمع شد و شونه هاش لرزید.
بغض گلوش رو پر کرده بود.
مجتبی: مهتاب چته؟؟؟
چرا اینقدر خون؟؟؟
تیر خوردی؟؟؟
با تمام بی جونی گفتم:
نه. چیزی نیست.
فقط تکونم نده.
تشنمه مجتبی. تشنمه.
با عصبانیت گفت: الان انتظار داری بهت آب بدم؟؟؟؟؟
عاجزانه گفتم:
خواهش می کنم... خیلی تشنمه...
صدای آژیر آنبولانس به گوش رسید و مجتبی فورا بیرون رفت...
@chaharrah_majazi
✨به نام خالق هستی بخش✨
💛 #دو_خـــــــــواهر_رنـــگــی 💙
#قسمت_آخر
دو خواهر رنگی...داستان دو خواهر با رویکرد های مختلف!
._._._._._._._._._._._._._._._._._._._.
چند قدمی بر می دارم.
چشمم به نوشته ی زیر عکس می افتد...
«شــــــــ🌹ـــــــهید مدافع حــــرم مجتبی صادقی»
به عکست خیره می شوم و به یادت می افتم.
چه عاشقانه و زیبا روبه رویم ایستاده ای...
دلم می خواهد در آغوش بگیرمت و بار دیگر از عشق های شیرین برادرانه ات مزه ای بچشم.
دوباره با صدای زیبایت اسمم را به زبان بیاوری و با شیطنت های همیشگی ات اذیتم کنی.
🔺
چه عاشقانه عاشق خدا شدی و الحق که خدا هم عاشقانه در آغوشت گرفت و تا ابد جزء بَل احیا عِند ربّهم یُرزقون ها قرار گرفتی.
وارد اتاق مهمان ها می شوم...
مامان رو به روی عکس مجتبی ایستاده...
چشمانش در چشم های مجتبی قفل شده و با حسرت یکبار درآغوش گرفتن فرزندش، اشک با چشم هایش بازی می کند...
اما خودش را محکم می گیرد چون می داند اینجا جای اشک و آه نیست...
اینجا باید از ارزش ها دفاع کرد و زینب گونه جهاد نمود.
✨
کمی جلوتر می روم...
مهسا و پارسا مثل همیشه به سمت ملیکا می دوند و به او می چسبند.
گرچه دلش خون است...اما چه کسی از درد هایی که درون سینه اش زندانی کرده خبر دارد...
با مهربانی همیشگی اش بچه ها را در آغوش می کشد و نوازششان می کند.
طولی نکشید یک نفر گوشه چادرم را گرفت...
برگشتم و با دیدنش غرق در خاطرات کودکیم شدم...
چه قدر شبیه مجتبی بود... اصلا مو نمی زد.
صدا، چهره، اخلاق...!
به چشمان معصومش خیره شدم و اورا بغل گرفتم...
انگار از دلم خبر داشت. با دستان کوچکش دستم را گرفت و مردانه گفت:
عمه جون یه وقت گریه نکنیا.
مامان میگه جای بابا خوبه.
عمه بابا اینجاست. من حسش می کنم.
به زحمت بغضم را کنترل می کنم...
💢
دو سال از شهادت مجتبی می گذشت...
وقتی خبر شهادتش رو دادن بین آسمون و زمین بودم...
خوشحال بودم خدا اینقدر دوستش داشته و بهش ارزش و لیاقت داده که به مقام شهادت در راه خودش رسوندتش...
اما ناراحتیم از این بود که دیگه نمی تونم ببینمش و صداش رو بشنوم...
تمام خاطراتم جلوی چشمم حرکت می کرد...
از بچگی تا روزی که برای آخرین بار چشم به چشم هاش دوختم و بوسیدمش...
از اون لحظه ای که برای بدرقه کردنش تا دم در رفتم و با دیدن هر قدمی که بر می داشت دلم می لرزید که خدایا نکنه آخرین دیدار باشه...
وقتی من و محیا می خواستیم خبر رو به مامان و ملیکا بدیم با کلی استرس رفتیم.
از چهره ها و چشم های خیسمون معلوم بود خبری شده.
دو هفته ازش خبری نبود و مامان دیگه رنگ و رو به صورتش نمونده بود.
وقتی قیافه ی مارو دیدن اولین جمله ای که مامان گفت:
شهید شده؟؟؟
اشک هایم بی اختیار جاری می شد و زار می زدم...
جای اینکه من مامان رو دلداری بدم مامان من رو دلداری می داد...
نمی دونستم این صبر مامان، از کجا اومده...
دستش رو به سمت اسمون برد و گفت:
خدایا ممنونم که به بچم این لیاقت رو دادی تا در راهت به شهادت برسه...
خدایا شکرت...
اما خدایا به من سیه رو هم صبری بده تا بتونم دووم بیارم.
ملیکا فقط یک گوشه نشست و بدون قطره ی اشکی فقط به قاب عکس مجتبی روی دیوار خیره شد...
می دونستم تو دلش چه خبره...
جواب بچه ها رو باید چی می دادیم.
بچه هایی که جونشون به باباشون بسته بود...
وقتی وصیت نامش رو خوندیم اشک همه جاری شد...
نیما از وقتی خبر شهادتش رو شنید مثل آدم هایی که یه چیزی گم کردن حالش خراب شد...
توی اون پنج سال خیلی به مجتبی وابسته شده بود.
مجتبی از سر زبونش نمیوفتاد.
🔆
وقتی به گذشته فکر میکنم همه چیز برام عجیب میشه.
مجتبی با اون خوبی ها و نزدیک شدناش به نیما باعث شد تا نیما بتونه خودش رو از منجلاب گناه بکشه بیرون...
اگر خدا بهم مجتبی رو نمی داد شاید الان یکزن مطلقه با دوتا بچه بودم...
وقتی به توصیه های نیما گوش کردم و تصمیم گرفتم به نیما کمک کنم دیدم رو بهش عوض کردم...
دیگه از نظرم نیما یه فردی بود که راه رو گم کرده و توی این دنیای بزرگ یه گمشده هست.
من می تونموسیله ای باشم برای اینکه خودش رو پیدا کنه...
آروم آروم بهش نزدیک شدم و سعی کردم باهاش خوب باشم...
گرچه اولش خیلی سخت بود اما شدنی شد...
@chaharrah_majazi