eitaa logo
ترور رسانه
1.3هزار دنبال‌کننده
2هزار عکس
591 ویدیو
39 فایل
راهبردها و اقدامات #آمریکا در مواجهه با ایران💠 همراه با ✅ تاریخ معاصر ✅اطلاعاتی از اقدامات سازمانهای امنیتی مدیر @Konjnevis 📘جهت خرید #کتاب : @Adminketabb 💥لینک کانال کتاب های سیاسی تاریخی: https://eitaa.com/joinchat/562167825C0712bdfc96
مشاهده در ایتا
دانلود
✨به نام خالق هستی بخش✨ 💛 💙 دو خواهر رنگی...داستان دو خواهر با رویکرد های مختلف! ._._._._._._._._._._._._._._._._._._._. چند قدمی بر می دارم. چشمم به نوشته ی زیر عکس می افتد... «شــــــــ🌹ـــــــهید مدافع حــــرم مجتبی صادقی» به عکست خیره می شوم و به یادت می افتم. چه عاشقانه و زیبا رو‌به رویم ایستاده ای... دلم می خواهد در آغوش بگیرمت و بار دیگر از عشق های شیرین برادرانه ات مزه ای بچشم. دوباره با صدای زیبایت اسمم را به زبان بیاوری و با شیطنت های همیشگی ات اذیتم کنی. 🔺 چه عاشقانه عاشق خدا شدی و الحق که خدا هم عاشقانه در آغوشت گرفت و تا ابد جزء بَل احیا عِند ربّهم یُرزقون ها قرار گرفتی. وارد اتاق مهمان ها می شوم... مامان رو به روی عکس مجتبی ایستاده... چشمانش در چشم های مجتبی قفل شده و با حسرت یکبار درآغوش گرفتن فرزندش، اشک با چشم هایش بازی می کند... اما خودش را محکم می گیرد چون می داند اینجا جای اشک و آه نیست... اینجا باید از ارزش ها دفاع کرد و زینب گونه جهاد نمود. ✨ کمی جلوتر می روم... مهسا و پارسا مثل همیشه به سمت ملیکا می دوند و به او می چسبند. گرچه دلش خون است...اما چه کسی از درد هایی که درون سینه اش زندانی کرده خبر دارد... با مهربانی همیشگی اش بچه ها را در آغوش می کشد و نوازششان می کند. طولی نکشید یک نفر گوشه چادرم را گرفت... برگشتم و با دیدنش غرق در خاطرات کودکیم شدم... چه قدر شبیه مجتبی بود... اصلا مو نمی زد. صدا، چهره، اخلاق...! به چشمان معصومش خیره شدم و اورا بغل گرفتم... انگار از دلم خبر داشت. با دستان کوچکش دستم را گرفت و مردانه گفت: عمه جون یه وقت گریه نکنیا. مامان میگه جای بابا خوبه. عمه بابا اینجاست. من حسش می کنم. به زحمت بغضم را کنترل می کنم... 💢 دو سال از شهادت مجتبی می گذشت... وقتی خبر شهادتش رو دادن بین آسمون و زمین بودم... خوشحال بودم خدا اینقدر دوستش داشته و بهش ارزش و لیاقت داده که به مقام شهادت در راه خودش رسوندتش... اما ناراحتیم از این بود که دیگه نمی تونم ببینمش و‌ صداش رو بشنوم... تمام خاطراتم جلوی چشمم حرکت می کرد... از بچگی تا روزی که برای آخرین بار چشم به چشم هاش دوختم و بوسیدمش... از اون لحظه ای که برای بدرقه کردنش تا دم در رفتم و با دیدن هر قدمی که بر می داشت دلم می لرزید که خدایا نکنه آخرین دیدار باشه... وقتی من و محیا می خواستیم خبر رو به مامان و ملیکا بدیم با کلی استرس رفتیم. از چهره ها و چشم های خیسمون معلوم بود خبری شده. دو هفته ازش خبری نبود و مامان دیگه رنگ‌ و‌ رو به صورتش نمونده بود. وقتی قیافه ی مارو دیدن اولین جمله ای که مامان گفت: شهید شده؟؟؟ اشک هایم بی اختیار جاری می شد و زار می زدم... جای اینکه من مامان رو دلداری بدم مامان من رو دلداری می داد... نمی دونستم این صبر مامان، از کجا اومده... دستش رو به سمت اسمون برد و گفت: خدایا ممنونم که به بچم این لیاقت رو دادی تا در راهت به شهادت برسه... خدایا شکرت... اما خدایا به من سیه رو هم صبری بده تا بتونم دووم بیارم. ملیکا فقط یک گوشه نشست و بدون قطره ی اشکی فقط به قاب عکس مجتبی روی دیوار خیره شد... می دونستم تو دلش چه خبره... جواب بچه ها رو باید چی می دادیم. بچه هایی که جونشون به باباشون بسته بود... وقتی وصیت نامش رو خوندیم اشک همه جاری شد... نیما از وقتی خبر شهادتش رو شنید مثل آدم هایی که یه چیزی گم کردن حالش خراب شد... توی اون پنج سال خیلی به مجتبی وابسته شده بود. مجتبی از سر زبونش نمیوفتاد. 🔆 وقتی به گذشته فکر می‌کنم همه چیز برام عجیب میشه. مجتبی با اون خوبی ها و نزدیک شدناش به نیما باعث شد تا نیما بتونه خودش رو از منجلاب گناه بکشه بیرون... اگر خدا بهم مجتبی رو نمی داد شاید الان یک‌زن مطلقه با دوتا بچه بودم... وقتی به توصیه های نیما گوش کردم و تصمیم گرفتم به نیما کمک کنم دیدم رو بهش عوض کردم... دیگه از نظرم نیما یه فردی بود که راه رو‌ گم کرده و توی این دنیای بزرگ یه گمشده هست. من می تونم‌وسیله ای باشم برای اینکه خودش رو پیدا کنه... آروم آروم بهش نزدیک شدم و سعی کردم باهاش خوب باشم... گرچه اولش خیلی سخت بود اما شدنی شد... @chaharrah_majazi
🍃 یا حاضِــــــر و یا ناظِـــــــر 🍃 ♨️ ســـــــــــراب ♨️ بعد از اتمام نماز ، حاج رضا راهـے خانـہ ی حاج صابر شد. باید با حاج صابر حرف مـے زد و جریان را حل مـے ڪرد. ماجرا از این قرار بود ڪه حاج صابر بعد از فوت همسر خدا بیامرزش مجددا ازدواج مـے ڪند. و از آن جایـے ڪہ زنش علاقـہ ای به نگهداری از فرزند همسر سابق شوهرش نداشتـہ،او را به دست مادر بزرگش مـے سپارد و خود به همراه همسرش به این محلـہ اسباب ڪشـے مـے ڪند. با این ڪه حاج صابر هر از گاهی به مادر و دخترش سر مـے زد اما این برای سحر ڪافـے نبود و همین شد دلیلـے برای نفرت از زن بابا و حتـے پدرش... برای همین هم هر چه بزرگ تر مـے شد بیشتر به دنبال راهـے برای عذاب دادن پدرش مـے گشت. ظاهرش را عوض ڪرد چون مـے دانست حاج صابر چقدر به حجاب تاڪید دارد... و این چنین شد ڪه روز به روز بیشتر از پیش از پدرش فاصله گرفت و حتـے بعد از مرگ مادربزرگش هم هیچ گاه حاضر نشد قدم به خانه ای بگذارد ڪه زن بابایش خانم آن به حساب مـے آمد. برای همین بود ڪه مردم این محله او را نمـے شناختند و حالا تنها حاج رضا بود ڪه جریان را تا حدودی مـے دانست. آن هم به لطف موبایل گمشده و دیدارِ آن شب که حتی تا چند بار پس از آن هم ادامـہ داشت. حتـے طاهره خانم، همسر حاج رضا، هم در جریان این دیدار ها و دلیل شان بود. و نه تنها مخالفتـے نڪرد ڪہ حتـے تنها مشوق حاج رضا خودش بود. اما چـہ ڪسـے فڪرش را مـے ڪرد ڪہ این دیدار ها بهانه ای شود برای افرادی ڪہ ڪارشان یڪ ڪلاغ چهل ڪلاغ بود و ماهی گرفتن از آب گل آلود... هنوز به مقصد نرسیده بود ڪه کسـے صدایش ڪرد. ایستاد و به عقب چرخید. مردی جوان پشت سرش ایستاده و چهره اش در سایه ی تیر چراغ برق پنهان شده بود. قدمـے جلو رفت و گفت: -بفرمایید. مرد جلو آمد و حاج رضا بلافاصله او را شناخت. حمید بود...دامادش. همان ڪه از اعتبار او استفاده ڪرده بود آن هم در راهـے ڪه از بیخ و بن غلط است. چهره اش درهم رفت اما حرفـے نزد. حمید نگاهش را به زیر انداخت و گرفته گفت: -سلام حاجـے... حاج رضا جواب سلامش را داد و منتظر ادامه ی حرفش ماند. حمید ڪمـے این پا و آن پا ڪرد. نمـے دانست چطور باید حرفش را بزند و آبروی رفته اش را بازگرداند. ملتمسانه گفت: -حاجـے دستم به دامنت... من یه غلطـے ڪردم ولـے... به خدا زندگیم رو دوست دارم. هر ڪاری هم ڪردم فقط به خاطر خوشبختی دخترتون بوده... برای اینڪه دلم نمـے خواسته حسرت چیزی به دلش بمونه... دستان حاج رضا مشت شده و لبانش محڪم روی هم فشرده مـے شد. حمید عصبانیت حاج رضا را درڪ مـے ڪرد و حق مـے داد ڪه دست مشت شده اش روی صورتش بنشیند. اما باید به حاج رضا اطمینان مـے داد ڪه پشیمان است. باید مـے گفت ڪه به ساعت نڪشیده از گرفتن آن پول پشیمان شده و قصد باز پس دادنش را داشته اما آن نزول خور نامرد قبول نڪرده بود. حمید-امروز دیدم ڪه چطوری به خاطر ڪارای احمقانه ی من آبروتون جلوی این مردم رفت. به خدا خواستم یه لحظه بیام جلو و به همه بگم شما بـے گناهـے و اینا همش تقصیر منه ولی ترسیدم... شما حاج رضایـے... هر چقدرم ڪه در موردتون بد بگن بازم اون قدر حق به گردن این محله و آدماش دارین ڪه این اراجیف باورشون نشه. اما من نه... اگه بدونن من چـے ڪار ڪردم دیگه ڪسـے تف هم تو روم نمـے اندازه...آبروم میره. حاج رضا نفس عمیقـے ڪشید: -آبروی رفته رو سخت میشه جمع ڪرد جوون... هر چقدرم ڪه تلاش ڪنے و دلیل و آیه و سند بیاری و ثابت ڪنـے بـے گناهـے بازم یه چیزایـے توی دل مردم مـے مونه ڪه باعث میشه تا آخر عمر دیگه دل‌شون باهات صاف نشه و بهت شڪ داشته باشن. فرقـے هم براشون نداره... چه حاج رضا باشـے چه هر ڪسِ دیگه ای. آبرویـے ڪه رفت، دیگه هیچ وقت مثل قبل نمیشه. شاید تڪه تڪه بتونـے برش گردونـے ولـے دیگه هیچ وقت مثل سابقش نمیشه. حمید با استیصال پرسید: -آخه شما بگو چـے ڪار ڪنم حاجـے؟ آبروتونو چطور برگردونم؟ حاج رضا لبخند خسته ای زد: حاج رضا-ڪارِ تو نیست باباجون... برای ریختن آبروت جلوی آدما یه حرف، یه ڪلمه، یه اتفاق هر چند ڪوچیڪ ڪافیه... ولـے برگردوندنش فقط ڪار خداست... اما امان از اون روزی ڪه آبروت جلوی خدا بره... حمید ڪاملا متوجه ی حرف های حاج رضا شده بود. با شرمندگـے سرش را به زیر انداخت و با صدایـے ڪه در اثر بغض خش دار شده بود نالید: -حاجـے من تا آخر عمر نوڪریت رو مـے ڪنم فقط یه فرصت دیگه بهم بده... به خدایـے ڪه مـے پرستـے قسم، پشیمونم... از همون لحظه ای ڪه گرفتمش پشیمون شدم... باور ڪن نیتم خیر بود فقط مـے خواستم یه رونقـے به ڪار و ڪاسبیم بدم. حاج رضا شمرده شمرده جواب داد: -راه خوبی رو انتخاب نڪردی آقا حمید... اگه یه همچین پول هایـے خوشبختـے مـے آورد خدای بالای سرمون رباخواری رو در حکم اعلام جنگ با خودش و پیامبرش
💖بــســمـ ا... «» اشکهایم را پنهانی جرعه ،جرعه نوشیدم. آخه قراربود سنگ صبور طاهره باشم واگر گریه می کردم شاید نقشم درخاطرش درهم می ریخت و زن بیشتراحساس استیصال ودرماندگی می کرد ___________ گفتم:طاهره تصمیم خوبی نگرفتی. تو با یک انتخاب غلط،دوباره درمسیر اشتباه افتادی و ابتدا وانتهای این جاده ای که انتخاب کردی غلط واشتباه بود طاهره گفت:تصمیم خودم رو گرفتم وبا بهزیستی درمیان گذاشتم،ازاین مسعود طلاق می گیرم این طفل معصوم هم به دنیا بیاد میدمش به یه خانواده ای که بچه ندارند،بچه هارو هم میسپارم یتیم خونه تازمانی که بتونم دوباره کارکنم ویه خانه خوبی برا بچه ها اجاره کنم اونوقت میارمشون پیش خودم. گفتم :عجله نکن بچه ها به محبت مادرانه تو بیشتراحتیاج دارند منم سعی می کنم کمکتون کنم طاهره با لبخند تلخی گفت:ممنونم خیلی وقت بود که باکسی دردودل نکرده بودم خوب شدامروز اومدین گفتم:درست میشه غصه نخور باهمدیگر خداحافظی کردیم... بالاخره آنروزهم با واگویه های غم و اندوهِ طاهره سپری شد. 💝بعد آنروز چندین بار به سراغشان رفتم بار آخری که رفته بودم خبرخوشی بهشون بدم که قراراست ماهانه کمکی به خودش وبچه هاش بشه،با صحنه عجیبی روبرو شدم طاهره مقابل در خانه نشسته بودوسر خود را میان دودستهایش گرفته بود وبیشتر از آخرین باری که دیده بودمش مچاله شده بود. با دیدنش لبخندروی صورتم ماسید و درحالی که طاهره بغض کرده بود... گفت:بچه هارا بردند،امیدم رفت،علیرضا رفت... باخودگفتم:داداش کوچیکه «تدبیره»اسمش علیرضا بود. پرسیدم کی بچه هاروبرده؟کجا برده؟ گفت:زنگ زدم اورژانس اجتماعی آمدوبچه ها را برد. به این قسمت حرفش که رسید گریه امانش نداد،منم تموم آن گریه هایی رو که جرعه ،جرعه نوشیده بودم این بارگذاشتم قطره قطره سرا زیرشوند. نمی خواستم سنگ باشم نمی خواستم صبور باشم حتی نمی خواستم ازاین ماجرا چیزی بنویسم تا دیگران بخوانندوسنگ صبور شوند آخر از صبوری بودن ما چه حاصل، که عمری تنها سنگینی واژه سنگش را با خود حمل می کنیم؟ وکاری ازما ساخته نیست طاهره گفت:این اولین باری بودکه بچه ها را اینقدرخوشحال می دید بچه ها وقتی سوار ماشین شدند کلی خوشحال بودند ومی خندیدند شاید فکر می کردنداین ماشین تنها وسیله ا ی بود که آنها را به مقصد آرزوهایشان نزدیکترمی کرد.... @chaharrah_majazi
به قسمت قبلے☝️ 🍃 🍃🍃 🍃💠🍃 🍃💠💠🍃 🍃💠💠💠🍃 ❣بِــــسْمِ اللہِ الرَّحـــمانِ الرَّحــــیم❣ ✨ کشیش نگاهش به ایرینا بود و حواسش جای دیگری سیر می کرد. ایرینا هر چه نگاهش کرد، حرفی از او نشنید. در حالی که به طرف اتاق خواب می رفت گفت: تا صبح همان جا بنشین! به درک که چمدان گم شد. بعد در اتاق را محکم پشت سرش بست. کشیش چون شبحی ساکت و بی حرکت، کنار چمدان نشسته بود، با قامتی خمیده و سری فرو افتاده و چشم هایی فرو بسته. خواب بود یا بیدار؟ مرده بود یا زنده؟ وقتی صدایی شنید، به خود آمد. انگار کسی او را به نام می خواند پدر ایوانف! وقتی برای بار دوم صدا را شنید، به سختی سرش را بلند کرد. چشم هایش را گشود. مردی جوان با ردایی سفید و محاسنی بلند، مقابلش ایستاده بود. مرد، چشم هایی درشت و مردمکی سیاه داشت. کشیش لحظاتی خیره نگاهش کرد. غریبه نمی نمود، انگار او را بارها دیده بود. جوان بقچه ای را که توی دست هایش بود، بالا آورد. کشیش که چشمش به بقچه خورد، مثل برق گرفته ها از جا بلند شد. با دیدن بقچه ی کتاب قدیمی اش در دست جوان، گویی همه ی خستگی سفر و غم و اندوه گم شدن چمدان از او رخت بست. فکر کرد این جوان کتابش را برایش آورده است، اما چرا بدون چمدان؟ خواست همین سؤال را از او بپرسد، حرفی بزند و حداقل تشکری کند که چنین کتاب با ارزشی را به او بازگردانده است. اما هر چه کرد صدایی از حلقومش بیرون نیامد. لبهایش انگار به هم دوخته شده بود و زبانش چون تخته سنگی در دهانش سنگینی می کرد. صدای جوان، نرم و سبک به گوش رسید. انگار این صدا از راه بسیار دوری می آمد: - پدر ایوانف تو امانت ما را به خوبی پاس داشتی. آن طفل امروز در روح تو رشد یافته و وجودت را در بر گرفته است. چراغی در وجودت فروزان گشته، که روشناییش چراغ راه و گرمایش ذخیره آخرتت خواهد شد. بدان پدر ایوانف که ما به یاد مؤمنان خود هستیم و آن ها را فراموش نمی کنیم؛ به ویژه تو را که قبای کشیشی را با عبای علی بن ابیطالب آمیختی و روح عریانت را کسوتی پوشاندی که جز رستگاران چنین کسوتی بر تن ندارند. ما امانت خود را برداشتیم تا ببینیم بعد از تو چه کسی مستعد پذیرش آن است. حال بیا و پیامبر خود عیسی مسیح را بدرقه کن! کشیش گنگ و گیج بود، نمی دانست خواب است یا بیدار. به سختی قدمی جلو برداشت. جوان به جای این که به طرف در خروجی برود، به سوی دیواری رفت که تابلویی قدیمی عیسی مسیح روی آن نصب شده بود. کشیش دیگر نای حرکت نداشت، ایستاد و به جوان نگاه کرد که کم کم تبدیل به نور شد، به هاله ای سفید که به طرف رفت و در آن محو گردید. کشیش با صدای ایرینا به خود آمد و چشم هایش را باز کرد: - خدا مرگم را بدهد! از دیشب تا حالا این جا خوابیده ای؟ بلند شو که باید برویم فرودگاه. شاید بشود چمدانمان را پیدا کنیم. بلند شو دست و صورتت را بشوی تا من صبحانه ات را آماده کنم. کشیش به عکس عیسی مسیح روی دیوار نگاه کرد و گفت: لازم نیست برویم فرودگاه. کارهای مهمتری هست که باید انجام بدهم. لینک قسمت اول رمان قدیـــــس https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2955 لینک قسمت اول داستان ســــــــــــراب https://eitaa.com/chaharrah_majazi/2127 💠@chaharrah_majazi ⛔️ فقط و فقط با ذڪر منبــع بلامانع است.