eitaa logo
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
236 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.5هزار ویدیو
15 فایل
بسم رب حریم حرم]•🕊🥀 شھادت🕊 آغاز خوشبختے است خوشبختے‌اۍ‌ڪہ‌پایانے ندارد شہید ڪہ بشوے! خوشبختِ ابدے میشوے🌿 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اندڪۍزما♥↶ @Companiono ⊰نا‌شنآسمـوטּ https://harfeto.timefriend.net/16468027837062 کپی حلال💫
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸خوشـا آنـان ڪه جانان مےشناسند طریـق عشق و ایمـان مےشناسند 🌸خوشـا آنان ڪه با عزت ز گیتے بساط خویـش برچیدنـد و رفتنـد 🌸ز ڪالاهاے این آشفتہ بازار :)💕🕊
میگفت: اتل متل توتوله.. چش تو چش گلوله👀 اگه پاهات نلرزید -نترسیدی ؛ قبوله🙂' @testimonial
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| #سلام‌_بر_ابراهیم صفحھ ٣٢ داد زد: بچه ها کجا رفتيد؟! بيایید گردوها رو
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| صفحھ ٣٣ به دوستانش هم توصيه می کرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، می شه عبادت. اما اگه به هر نيت ديگه ای باشه ضرر می کنين. *** توی زمين چمن بودم. مشغول فوتبال. يکدفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده. سريع رفتم به سراغش. سلام کردم و باخوشحالی گفتم: چه عجب، اين طرف ها اومدی؟! مجله.ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! از خوشحالی داشتم بال در می آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چی باشه قبول دوباره گفت: هر چی بگم قبول می کنی؟ گفتم: آره بابا قبول. مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. در كنار آن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان» و کلی از من تعريف کرده بود. کنار سكو نشستم. دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود!؟ آهسته گفت: هر چی باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو!! خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازی نکنم؟! يعنی چی، من تازه دارم مطرح می شم!! گفت: نه اينکه بازی نکنی، اما اينطوری دنبال فوتبال حرفه ای نرو. گفتم: چرا؟! . . . زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| #سلام‌_بر_ابراهیم صفحھ ٣٣ به دوستانش هم توصيه می کرد که: اگر ورزش برا
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| صفحھ ٣۴ جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: اين عکس رنگی رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشیه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلی از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم اين حرف ها رو می زنم. وگرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال ورزش حرفه ای برو تا برات مشکلی پيش نياد. بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت. من خيلی جا خوردم. نشستم و کلی به حرف های ابراهيم فکر کردم. از آدمی که هميشه شوخی می کرد و حرف های عوامانه می زد اين حرف ها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زمانی که می ديدم بعضی از بچه های مسجدی و نمازخوان که اعتقادات محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه ای رفتند و به مرور به خاطر جو زدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند! . . . زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| #سلام‌_بر_ابراهیم صفحھ ٣۴ جلو آمد و مجله را از دستم گرفت. عکسم را به خ
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| صفحھ ٣۵ يدالله «سيد ابوالفضل كاظمی» ابراهيم در يکی از مغازه های بازار مشغول کار بود. يک روز ابراهيم را در وضعيتی ديدم که خيلی تعجب کردم! دو کارتن بزرگ اجناس روی دوشش بود. جلوی يک مغازه،کارتن ها را روی زمين گذاشت. وقتی کار تحويل تمام شد، جلو رفتم و سلام کردم. بعد گفتم: آقا ابرام برای شما زشته، اين کار باربرهاست نه کار شما! نگاهی به من کرد و گفت: کار که عيب نيست، بيکاری عيبه، اين کاری هم که من انجام می دم برای خودم خوبه، مطمئن می شم که هيچی نيستم. جلوی غرورم رو می گيره! گفتم: اگه کسی شما رو اينطور ببينه خوب نيست، تو ورزشكاری و... خيلی ها می شناسنت. ابراهيم خنديد وگفت: ای بابا، هميشه كاری كن كه اگه خدا تو رو ديد خوشش بياد، نه مردم. *** به همراه چند نفر از دوستان نشسته بوديم و در مورد ابراهيم صحبت می كرديم. يكی از دوستان كه ابراهيم را نمی شناخت تصويرش را از من گرفت و نگاه كرد. بعد با تعجب گفت: شما مطمئن هستيد اسم ايشون ابراهيمه!؟ . . . زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
پـــلــاکـ خـــاکی🕊️
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| #سلام‌_بر_ابراهیم صفحھ ٣۵ يدالله «سيد ابوالفضل كاظمی» ابراهيم در يکی
|بسم‌رب‌الشُھدا‌والصدیقین| صفحھ ٣۶ با تعجب گفتم: خب بله، چطور مگه؟! گفت: من قبلا تو بازار سلطانی مغازه داشتم. اين آقا ابراهيم دو روز در هفته َسر بازار می ايستاد. يه كوله باربری هم می انداخت روی دوشش و بار می برد. يه روز بهش گفتم: اسم شما چيه؟ گفت: من رو يدالله صدا كنيد! گذشت تا چند وقت بعد يكی از دوستانم آمده بود بازار، تا ايشون رو ديد با تعجب گفت: اين آقا رو می شناسی!؟ گفتم: نه، چطور مگه! گفت: ايشون قهرمان واليبال وكشتيه، آدم خيلی باتقوایيه، برای شكستن نفسش اين كارها رو می کنه. اين رو هم برات بگم كه آدم خيلی بزرگيه! بعد از آن ماجرا ديگه ايشون رو نديدم! صحبت های آن آقا خيلی من رو به فكر فرو برد. اين ماجرا خيلی برای من عجيب بود. اينطور مبارزه كردن با نفس اصلا با عقل جور در نمی آمد ٭٭٭ مدتی بعد يكی از دوستان قديم را ديدم. در مورد كارهای ابراهيم صحبت می كرديم. ايشان گفت: قبل از انقلاب. يک روز ظهر آقا ابرام آمد دنبال ما. من و برادرم و دو نفر ديگر را برد چلوكبابی، بهترين غذا و سالاد و نوشابه را سفارش داد. خيلی خوشمزه بود. تا آن موقع چنين غذایی نخورده بودم. بعد از غذا آقا ابراهيم گفت: چطور بود؟ گفتم: خيلی عالی بود. دستت درد نكنه، گفت: امروز صبح تا حالا توی بازار باربری كردم. خوشمزگی اين غذا به خاطر زحمتيه كه برای پولش كشيدم!! . . . زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
🌷صدمبارک به تو آن عید که فردا باشد 🌸نـوروز نـوید وصـل دلـها بـاشـد 🌷امـیـد که با فضل خداوند جـلـیّ 🌸سـال فـرج مـهـدی زهـرا باشـد سال نو بر شما مبارک باد🌺
❣امام جعفرصادق ( ع ): نوروز همان روزی است که قائم ما اهل بیت در آن ظهور خواهد کرد. 📚البحار، ج ۵۲، ص ۲۷۶ ʝơıŋ➘ |🌷@testimonial
مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید❤️ که زِ انفاس خوشش بوی کَسی می‌آید❤️ 💐 سالِ نو با ظهورش بر شما مبارک باشد ان شاءالله... 🍃🌸