#جرعهای_از_معرفت
💠آیت الله فاطمی نیا رحمة الله علیه
🔸خدا چند گناه را به سختی می بخشد که یکی از آنها آبرو بردن است.
حدیثی از امام باقر علیه السلام است که حضرت میفرمایند :
« کسی که از ریختن آبرو و حیثیت مردم چشمپوشی کرده و آبروی آنها را نریزد، خداوند در روز قیامت از گناهان او صرفنظر خواهد کرد.»
🔸روایت داریم که میفرماید اغلب جهنمیها، جهنمی #زبان هستند!
فکر نکنید همه شراب میخورند و از دیوار مردم بالا میروند. یک مشت مؤمن مقدس را میآورند جهنم به سبب اینکه آبرو می برده اند!
اسلام میخواهد آبروی فرد حفظ شود.
┈┉┅━❀💌❀━┅
_ مصاحبه با همسر شهید مهدی باکری
قسمت چهارم
*باورش نمیشد او را ندیدم
در دوره شهردار شدنش هم یک شب آمد خانه ما. ماجرا هم این بود که، چون شهرداری تعداد زیادی تخته فرش بوده و آنها میخواستند یک کارشناس بیاورند تا قیمت گذاری کند، برادرم به آقا مهدی میگوید شوهر خواهر من فرش فروشی دارد. او را بردند فرشها را قیمت گذاری کرد و باز شام آمدند خانه ما که این بار هم او را ندیدم. مهدی با توجه به اینکه وضع زندگی ما را دیده بود و پدرم را شناخته بود و فهمیده بود با اینکه در این خانه دختر است، اما هیچ وقت جلو نیامدند خوشش میآید. او هم در مورد این مسائل علی رغم اینکه در خانواده بازی بود، اما تعصب داشت.
بعد از عقد به او گفتم وقتی آمدی خانه ما اصلا تو را ندیدم. با خنده گفت الکی نگو دخترهای خانه تا یک پسری بیاید از پشت پنجره لای در، درز دیوار هم که شده راهی پیدا میکنند تا او را ببینند، من باور نمیکنم ندیدی. میخندیدم میگفتم باور کن. دوستان برادرم زیاد به منزل ما میآمدند، تا میگفت یا الله ما سریع باید میرفتیم داخل و اصلا جرات اینکه بخواهیم جلو برویم را نداشتیم.
*آغاز جنگ
فکر میکنم اولین باری که او را خوب دیدم بعد از عقدمان بود. حتی روزی که برای ازدواج با هم صحبت کردیم رو به روی هم ننشسته بودیم. او سرش هم پایین بود. موقع رفتن یک لحظه از پشت او را دیدم که دولا شده بود پوتینش را میبست.
مهدی با رییس شهربانی آقای نادری که از بچههای انقلابی شهر بود دوست بسیار صمیمی بود. چون خانواده اش دور بودند، بعد از فوت پدرش خانهای گرفته بود. در بچگی هم مادرش را از دست داده بود. آقای نادری به او میگوید چرا ازدواج نمیکنی؟ حمیداقا که از او کوچکتر بود ازدواج کرده بود. در دانشگاه هم چند نفری به او معرفی شده بودند، اما به خاطر شرایطی که در ذهنش داشت قبول نکرده بود. میگفت اغلب دانشگاهیها با تغییرات اجتماعی مذهبی شدند و ممکن است تقی به توقی دیدگاهشان دوباره عوض شود. به آقای نادری میگوید هر کسی را شما معرفی کنی قبول است. من با خانم نادری هم جلسهای بودیم. خانمش من را معرفی میکند و او هم قبول میکند و میگوید بروید با او صحبت کنید. ما با هم پنج سال اختلاف سنی داریم و فکر میکنم آن زمان ۲۶ سالش بود.
یک روز ما تازه از باغ رسیده بودیم. دو ماه شهریور و مهر ارتباطم کاملا با دوستانم قطع میشد، چون پدرم اجازه نمیداد زمانی که کار باغ هست به شهر بیاییم. باغ ما در جاده مهاباد پنج کیلومتری ارومیه بود به نام تسمالویه.
اتفاقا آغاز جنگ را هم همانجا فهمیدم. صبح زود با مادرم رفتیم برای چیدن انگور، هواپیمای جنگی عراق که مشکی هم بود دو سه تا از بالای سرمان رد شد. یک راکت هم انداخت. اشهدمان را خواندیم. رادیو را باز کردیم و شروع جنگ را فهمیدیم. حدود ۱۵ روز بعد از جنگ خانم نادری آمد موضوع را مطرح کرد. جلوی مادر و زن داداشم مطرح نکرد. نشسته بودیم، اما او حرفی نمیزد. از آمدنش تعجب هم کرده بودم که خدایا این وقت سال برای چه آمده دیدن من. یک لحظه موقع رفتن من را تنها گیر آورد و گفت بیا بیرون کارت دارم. به مادرم گفتم یک دقیقه میروم جلوی در ببینم چکارم دارد. سر کوچه منتظرم ایستاده بود. گفت نمیخواستم آنجا مطرح کنم. آن روزها مهدی از شهرداری استعفا داده بود و داشت میرفت جبهه. البته این خانم اصلا حرفی نزد فقط گفت مهدی باکری قصد ازدواج با شما را دارد. من هم حمید را از قبل میشناختم، اما او را نه. گفتم برادرم ارومیه نیست و برای جنگ رفته مهاباد، باید صبر کنید او بیاید.
#مصاحبه #خانواده_شهید #همسر_شهید #شهید_مهدیباکری #بخش_چهارم
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨خدایا...
💫دستم به آسمانت نمیرسد
🍂اما توکه دستت بزمین میرسد
💫عزت دوستان وعزیزانم را
🍂تاعرش کبریایی خود بلندکن
💫و عطاکن به آنان
🍂هرآنچه برایشان خیر است
💫و دلشان را لبریزکن از
🍂آرامش ،شادی و محبت
شبتون آروم✨🍂
🌙شب بخیر
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
11.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سلام_امام_زمانم
🍃 مَـــــ؏ــنـآ؎ سَحـَـر؛
سَـــــلٰام بـَر تــُᰔـــو۔۔۔
🍃غــــــآیب زِ نــَـــظـر ؛
سَـــــلٰام بـر تــُـــو۔۔۔
🌱 غَـــــم مےرود أز؛
سیـــــنہِ؎شیـــــ؏ِــہ۔۔
🌱 بٰا گفتنِ هَر؛
سَــــــلٰام بر تــُـــــو۔۔۔