💐🌟💐
🌟💐
💐
📗#سلام_بر_ابراهیم
#پارت هجدهم : ایام انقلاب
❤️ابراهیم از کودکی عشق و ارادت خاصی به امام خمینی داشت.
همه ذهن و فکر ابراهیم انقلاب و امام بود. او خیلی شجاعانه اعلامیه هارا پخش میکرد. 💌
💢هر شب خانه یکی از بچهها جلسه داشتیم مدتی هم محل تشکیل جلسه پشت بام خانه ابراهیم بود، تا اینکه خبر آمد حضرت امام به ایران باز میگردند.
🌿مسئولیت یکی از تیمهای حفاظت به ما سپرده شد؛ صحنه ورود خودرو حضرت امام را فراموش نمیکنم. بلافاصله پس از عبور اتومبیل امام؛ بچهها را جمع کردیم و به همراه ابراهیم به بهشت زهرا رفتیم .
✨امنیت درب اصلی به ما سپرده شد. ابراهیم در کنار در ایستاد ،اما دل و جانش در بهشت زهرا بود؛ آنجایی که حضرت امام مشغول سخنرانی بود، خیلی دلش میخواست آنجا می بود و حرف های امام خمینی را میشنید.
☘️ابراهیم مدتی از محافظین حضرت امام بود، بعد هم به زندان قصر رفت و مدت کوتاهی از محافظین زندان بود .
در این مدت با بچههای کمیته درماموریت هایشان همکاری داشت ولی رسماً وارد کمیته نشد.
📚 خلاصه ای از سلام بر ابراهیم ج1
┈┄┅═✾🌹🌟🌹✾═┅┄┈
💐🌟💐
📗#سلام_بر_ابراهیم
#پارت نوزدهم
✍️در داستان حضرت یوسف خداوند میفرماید :
✨هر کس تقوا پیشه کند و صبر و مقاومت نماید، خداوند پاداش نیکوکاران را ضایع نمیکند.✨
🦋 یک روز متوجه شدم ابراهیم خیلی ناراحت است؛ با تعجب پرسیدم: داش ابرام چیزی شده؟ گفت نه! چیز مهمی نیست...
گفتم: اگر چیزی هست بگو شاید بتونم کمکت کنم .🙄
🍬 به آرامی گفت: چند روزه که دختری بیحجاب توی این محله به من گیر داده، گفته تا تو رو به دست نیارم ولت نمیکنم..
من هم خندیدم خندیدم و نگاهی به قد و بالای ابراهیم انداختم و گفتم :با این تیپ و قیافه که تو داری، این اتفاق خیلی عجیب نیست .😆
گفت: یعنی به خاطر تیپ و قیافهام این حرف رو زده؟؟🤔
☘️لبخندی زدم و گفتم: شک نکن.
روز بعد تا ابراهیم را دیدم خندهام گرفت .با موهای تراشیده آمده بود محل کار، بدون کت و شلوار.
🌿 فردای آن روز با پیراهن بلند به محل کار آمد .با چهرهای ژولیدهتر حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. ابراهیم این کار را مدتی ادامه داد و بالاخره از آن وسوسه شیطانی رها شد.
✍️رونوشت از سلام بر ابراهیم ج1
💐🌟💐
🌟💐
💐
📗#سلام_بر_ابراهیم۱
#پارت بیستم
شخصیت و آبروی انسانها
راوی: حسین الله کرم
❣️به همراه ابراهیم و بچههای کمیته به ماموریت رفتیم. خبر رسید ؛فردی که قبل از انقلاب فعالیت نظامی داشته و مورد تعقیب است در یکی از مجتمعهای آپارتمانی دیده شده .
🍃به ساختمان اعلام شده رسیدیم. فرد مظنون بدون درگیری دستگیر شد. جمعیت زیادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. میخواستیم از ساختمان خارج شویم؛
🌿 ابراهیم به داخل برگشت و گفت: صبر کنید.
با تعجب پرسیدیم :چی شده؟
او چفیهای که به کمرش بسته بود را باز کرد و به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسیدیم چرا این کار را میکنی؟ در حالی که صورت او را میبست؛ گفت:
🍃 ما بر اساس یک تماس و خبر ،این آقا را بازداشت کردیم. اگر آنچه گفتند درست نباشد ،آبرویش رفته و دیگر نمیتواند اینجا زندگی کند ؛ همه مردم اینجا به چهره یک متهم به او نگاه میکنند .
🌱حالا دیگر کسی او را نمیشناسد اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پیش نمیآید.
به ریزبینی ابراهیم فکر میکردم که چقدر شخصیت و آبروی انسانها در نظرش مهم بود.
✍️سلام بر ابراهیم
💐🌟💐
🌟💐
💐
📗#سلام_بر_ابراهیم۱
#پارت بیست و یک : تاثیر کلام
راوی: مهدی فریدوند
🌱من و ابراهیم مسئولیت بازرسی سازمان را بر عهده داشتیم.
صبح یک روز حکم انفصال رئیس یکی از فدراسیونها را مینوشتم. گزارش رسیده بود این جناب با قیافه خیلی زننده به محل کار میآید؛ برخوردهای خیلی نامناسب دارد، تازه همسرش هم حجاب ندارد.
🌸 ابراهیم گفت :میتونم گزارش رو ببینم؟ بعد با دقت نگاه کرد و گفت:
خودت با این آقا صحبت کردی ؟
_گفتم لازم نیست .
جواب داد: نشد دیگه، مگه نشنیدی فقط انسان دروغگو هرچی که میشنود را تایید میکند.
بعد ادامه داد امروز عصر در خانهاش برویم .
🌿عصر بعد از کار در خانه آن آقا رفتیم. ابراهیم زنگ زد. آقا جلوی در آمد و گفت :بفرمایید:
با خودم گفتم اگر من جای ابراهیم بودم حسابی حالش را میگرفتم؛ اما ابراهیم با آرامش همیشگی در حالی که لبخند میزد سلام کرد و گفت:
ابراهیم هادی هستم؛
🍃 آن آقا گفت اسم شما خیلی آشناست و ابراهیم را شناخت.
ابراهیم شروع به صحبت کردن، از همه چیز برایش میگفت ؛از هر موردی برایش مثال میزد،
میگفت ببین دوست عزیز همسر شما برای خود شماست ؛نه برای نمایش دادن جلوی دیگران .
میدانی چقدر از جوانان، با دیدن همسر بیحجاب شما به گناه میافتند .
مثلاً وقتی شما مسئول کارمندها در اداره هستی نباید حرفهای زشت یا شوخیهای نامربوط آن هم با کارمند زن داشته باشید.
☘️ بعد هم از انقلاب گفت، از خون شهدا ،امام ،دشمنان مملکت ...
آن آقا هم این حرفها را تایید کرد.
ابراهیم در پایان گفت: ببین عزیز من، این حکم انفصال از خدمت شماست. بعد ابراهیم لبخندی زد و نامه را پاره کرد. بعد گفت دوست عزیز به حرفهای من فکر کن ...
🦋یکی دو ماه بعد؛ از همان فدراسیون گزارش جدید رسید که جناب رئیس بسیار تغییر کرده ؛ حتی خانم آن آقا با حجاب به محل کار مراجعه میکند.
❣️ابراهیم ،بعد از خواندن گزارش گفت: خدا را شکر؛ بعد هم بحث را عوض کرد.
اما من هیچ شکی نداشتم که اخلاص ابراهیم تاثیر خود را گذاشته بود.
📚 رونوشت از سلام بر ابراهیم ج1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐🌟💐
🌟💐
💐
📗#سلامبر ابراهیم۱
#پارت بیست و دوم
📖رسیدگی به مردم ۱
راوی: جمعی از دوستان شهید
♦️جمعیت زیادی در ابتدای خیابان جمع شده بودند. با ابراهیم جلو رفتیم، پرسیدم: چه شده؟ گفتند: این پسر عقب مانده ذهنی است، با سطل آب کثیف را از جوی برمیدارد و به آدمهای خوش تیپ و قیافه میپاشد.
همه رفتند. فقط ما ماندیم و آن پسر.
🦋 ابراهیم به پسر گفت: چرا مردم را خیس میکنی؟
گفت :خوشم میآید.
ابراهیم گفت: کسی به تو میگه آب بپاشی؟
پسر به آنطرف خیابان اشاره کرد و گفت: آنها ۵ ریال به من میدن و میگن به کی آب بپاشم!
🍃سه جوان هرزه و بیکار می خندیدند.
ابراهیم میخواست به سمت آنها برود اما ایستاد و کمی فکر کرد.
بعد به پسر گفت: خانه شما کجاست؟ پسر راه خانه را نشان داد. ابراهیم گفت :اگر دیگه مردم رو اذیت نکنی من روزی ۱۰ ریال به تو میدم. پسر قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسیدیم .
ابراهیم با مادر پسر صحبت کرد.
به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم برطرف نمود.
📚 رونوشت از سلام بر ابراهیم ج1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐🌟💐
🌟💐
💐
📗#سلامبر ابراهیم۱
#پارت بیست و دوم
📖رسیدگی به مردم ۱
راوی: جمعی از دوستان شهید
♦️جمعیت زیادی در ابتدای خیابان جمع شده بودند. با ابراهیم جلو رفتیم، پرسیدم: چه شده؟ گفتند: این پسر عقب مانده ذهنی است، با سطل آب کثیف را از جوی برمیدارد و به آدمهای خوش تیپ و قیافه میپاشد.
همه رفتند. فقط ما ماندیم و آن پسر.
🦋 ابراهیم به پسر گفت: چرا مردم را خیس میکنی؟
گفت :خوشم میآید.
ابراهیم گفت: کسی به تو میگه آب بپاشی؟
پسر به آنطرف خیابان اشاره کرد و گفت: آنها ۵ ریال به من میدن و میگن به کی آب بپاشم!
🍃سه جوان هرزه و بیکار می خندیدند.
ابراهیم میخواست به سمت آنها برود اما ایستاد و کمی فکر کرد.
بعد به پسر گفت: خانه شما کجاست؟ پسر راه خانه را نشان داد. ابراهیم گفت :اگر دیگه مردم رو اذیت نکنی من روزی ۱۰ ریال به تو میدم. پسر قبول کرد. وقتی جلوی خانه آنها رسیدیم .
ابراهیم با مادر پسر صحبت کرد.
به این ترتیب مشکلی را از سر راه مردم برطرف نمود.
📚 رونوشت از سلام بر ابراهیم ج1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐🌟💐
🌟💐
💐
📗#سلامبر ابراهیم۱
#پارت بیست و سوم:
رسیدگی به مردم ۲
✨راوی :جمعی از دوستان شهید
🌱یک روز بعد از گرفتن حقوق و پایان ساعت اداری ؛با ابراهیم به فروشگاه رفتیم.
تقریباً همه حقوقش را خرید کرد؛ از برنج و گوشت تا صابون...
انگار لیستی برای خرید به او داده بودند .
بعد به محلهای رفتیم، وارد کوچه شدیم ،ابراهیم در خانهای را زد.
🦋 پیرزنی که حجاب درستی نداشت در را باز کرد و همه وسایل را از ابراهیم تحویل گرفت.
یک صلیب گردن پیرزن بود، خیلی تعجب کردم !!!
در راه برگشت، از ابراهیم پرسیدم :این خانم ارمنی بود؟ گفت: آره، چطور مگه؟؟
موتور را نگه داشتم؛ با عصبانیت گفتم: این همه فقیر مسلمون هست، تو رفتی سراغ مسیحی؟؟!!😟
🌼 همینطور که پشت سرم نشسته بود،
گفت: مسلمونها کسی رو دارند که کمک کنه ، اما این بنده خداها، کسی رو ندارند.
📍 با این کار هم مشکلاتشان کم میشه و هم دلشان به انقلاب گرم میشه.🙂
📚 رونوشت از سلام بر ابراهیم ج1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐🌟💐
🌟💐
💐
📗#سلامبر ابراهیم۱
#پارت بیست و چهارم: معلم نمونه
راوی: عباس هادی
✨ابراهیم میگفت اگر قرار است انقلاب پایدار بماند و نسلهای بعدی انقلابی باشند باید در مدارس فعالیت کنیم.
🍃او برای تدریس در دو مدرسه مشغول به کار شد.
اما یک روز مدیر مدرسه راهنمایی با من صحبت کرد و از من خواست با آقا ابراهیم صحبت کنم برای اینکه به مدرسه برگردد.
دلیل آن را پرسیدم کمی مکث کرد و گفت :
آقا ابراهیم از جیب خودش پول میداد به یکی از شاگردها تا هر روز زنگ اول برای کلاس نان و پنیر بگیرد. ایشان نظرش این بود که اکثر بچهها سر کلاس گرسنه هستند و بچه گرسنه درس را نمیفهمد.
🌸 مدیر ادامه داد؛ من با ایشان برخورد کردم و گفتم دیگر حق نداری اینجا از این کارها بکنی.
ایشان از پیش ما رفتند ؛اما حالا همه بچهها و اولیا از من خواستند که آقا ابراهیم را برگردانم.
همه از اخلاق و تدریس ایشان تعریف میکنند.
🌱 آقا ابراهیم در همین مدت کم، برای بسیاری از دانش آموزان بی بضاعت و یتیم مدرسه وسایل تهیه کرده بود که حتی من هم خبر نداشتم.
با ابراهیم صحبت کردم؛ حرفهای مدیر 🌾مدرسه را به او گفتم، اما او وقتش را در جای دیگری پر کرده بود.
📍 او نه تنها معلم؛ بلکه معلمی برای اخلاق و رفتار بچهها بود. در کلاس داری بسیار قوی بود ؛به موقع میخندید؛ به موقع جذبه داشت.
سال تحصیلی ۵۸ -۵۹ آقای هادی به عنوان دبیر نمونه انتخاب شد؛ هرچند که سال اول و آخر تدریس او بود.
او به خاطر شرایط جنگ دیگر نتوانست به سر کلاس برود.
📚 رونوشت از سلام بر ابراهیم ج1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐🌟💐
🌟💐
💐
📗#سلامبر ابراهیم۱
#پارت بیست و ششم
💐راوی: جمعی از دوستان شهید
🌸ابراهیم بسیار شوخ طبع بود و خیلی ساده صحبت میکرد. شبها قبل از سحر بیدار بود و نماز شب میخواند.
✨ او به خواندن دعاهای کمیل و ندبه و توسل مقید بود.
دعاها و زیارتهای هر روز را بعد از نماز صبح میخواند .
هر روز زیارت عاشورا یا سلام آخر آن را میخواند .
🌱او همیشه آیه (وَجَعَلۡنَا مِنۢ بَيۡنِ أَيۡدِيهِمۡ سَدّٗا وَمِنۡ خَلۡفِهِمۡ سَدّٗا فَأَغۡشَيۡنَٰهُمۡ فَهُمۡ لَا يُبۡصِرُونَرا) زمزمه میکرد. یک بار گفتم :آقا ابرام این آیه برای محافظت در مقابل دشمن است. اینجا که دشمن نیست .
📍ابراهیم نگاه معنیداری کرد و گفت: دشمنی بزرگتر از شیطان هم وجود دارد.
📚 رونوشت از سلام بر ابراهیم ج1
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#سلام_بر_ابراهیم
#پارت سی و دوم
📍ابوجعفر
🍂روزهای پایانی سال ۱۳۵۹ بود که
قرار شد در ارتفاعات بازی دراز عملیاتی انجام دهند. با چند نفر از بچههای کُرد و ابراهیم هادی، وهاب قنبری به منطقه کردستان رفتیم و با خود آذوقه و سلاح و چندین مین ببریم.
🌱در این مدت هم استراحت می کردیم و هم به شناسایی منطقه نیز پرداختیم. من و یکی از دوستان موقع برگشت دو عدد مین ضد تانک و ضد خودرو کار گذاشتیم، موقع برگشتن
یه صدای مهیبی به گوشمان رسید و برگشتیم و دیدیم که یک عدد تانک عراقی روی مینها رفته و منفجر شده و یکی یکی همه خمپارههایش منفجر میشد و کوهستان در دل شب بسیار روشن شد.
🍃چند دقیقه بعد، یک صدای انفجار دیگری آمد و دیدیم یک ماشین چیپ خودروی عراقی منفجر شد و داخل آن یک افسر عالی رتبه عراقی و یک بیسیمچی سوار بودند. که افسر عالی رتبه کشته شده بود. یکی از دوستان میخواست که آن بیسیمچی را بکشد امام ابراهیم اجازه نداد.
🦋 از ابراهیم پرسیدیم که این دشمن است و باید کشته شود، ابراهیم گفت این تا وقتی که میجنگه دشمن است و حالا که زخمی و اسیر ماست. ما باید با اسیر مدارا کنیم.
📍سرباز عراقی که رفتار ابراهیم رو میبینه جا میخوره و ابراهیم اون رو تا مقر ایرانیا کول میکنه.
ما بعد از چند دقیقهای متوجه شدیم که این عراقی اسمش ابوجعفر و شیعه هست و همچنین ساکن شهر کربلاست.
🌷خیلی خوشحال بودیم چون یک عملیات موفقیت آمیز داشتیم.
بعد از مدتی فهمیدیم که از اسرای عراقی یه تیپی تاسیس شده به نام تیپ توابین تشکیل دادند که میخواستند با بعثیا بجنگند و بعدها متوجه شدم که ابوجعفر هم جز این تیپ هست.
تیپ توابین همراه با تیپ بدر به کمک ایرانیا آمدند و با جان و دل با عراقی ها جنگیدند.
🥀بعد از مدتها که به مقر تیپ بدر اومدیم توی عکس شهدا، عکس ابوجعفر رو دیدم و خیلی ناراحت شدم. یاد اون شب افتادم که ابراهیم ابوجعفر رو کول کرد و با خودش به مقر ایرانیاورد و در نهایت شهید شد.
❣️ خوش به سعادتشون ❣️
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷