#پارت_شانزدهم
#سلام_بر_ابراهیم
✍️آدم حیفِ عمرش رو فقط صرف خوردن و خوابیدن کنه.
🌸ابراهیم بجز رفتن به بازار، مشغول فعالیت دیگری بود، که تقریبا هیچ کس ازش خبر نداشت.
☘️کاملا رفتار ابراهیم عوض شده بود.
یک روز که با موتور از سر خیابان رد میشدم ابراهیم را دیدم، پلاستیک دستش بود.
پرسیدم: داش ابرام داری کجا می ری؟!
گفت:می رم بازار.
سوارش کردم، بین راه پرسیدم، چند وقته این پلاستیک رو تو دستت میبینم، چیه؟! گفت :هیچی کتابه!
🦋ابراهیم سره کوچه نائب السلطنه پیاده شد و رفت داخل مسجد.
من هم با کنجکاوی به دنبالش رفتم. دیدم داخل مسجد، کناره چند جوان نشست و کتابش را باز کرد.
🍁از پیر مردی پرسیدم، اسم این مسجد چیه؟
پیر مرد جواب داد:حوزه حاج آقا مجتهدی.
فکر نمیکردم ابراهیم طلبه شده.
✨شب ابراهیم را در زورخانه دیدم گفتم:حوزه می ری و به ما نمیگی؟
ابراهیم با تعجب نگاهم کرد و فهمید دنبالش رفتم. خیلی آهسته گفت:
حیفه آدم عمرش رو صرف خوردن و خوابیدن کنه.
✍️بازنویسی سلام بر ابراهیم
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷