💐🌟💐
🌟💐
💐
📗#سلامبر_ابراهیم
#پارت_هفدهم: پیوند الهی
🦋یک روز عصر ابراهیم در مسیر بازگشت به منزل، نگاهش به پسر همسایه افتاد که با دختر جوانی صحبت میکرد.
آن پسر تا ابراهیم را دید بلافاصله از دختر خداحافظی کرد و رفت.
آن پسر نمیخواست نگاهش به نگاه ابراهیم نیفتد .
🍃چند روز بعد دوباره این ماجرا تکرار شد . ابراهیم به سمت پسر رفت شروع کرد به سلام و علیک کردن و دست دادن....
🌱 پسر ترسیده بود . اما ابراهیم مثل همیشه لبخندی بر لب داشت.☺️
با آرامش خاصی شروع به صحبت کرد : ببین ؛ من ،تو و خانوادهات را میشناسم. اگر واقعاً این دختر را دوست داری؟ میخواهی با پدرت صحبت کنم که .....💓
جوان پرید تو حرف ابراهیم و گفت : نه تو رو خدا به بابام چیزی نگو، اشتباه کردم، غلط کردم..
ابراهیم گفت نه منظورم رو نفهمیدی!
میخواهی با پدرت صحبت بکنم تا ان شاالله بتوانی با این دختر ازدواج کنی؟؟
جوان گفت: نمیدونم چی بگم!! هرچی شما بگی.
🌾 شب ،بعد از نماز؛ ابراهیم در مسجد با پدر آن جوان صحبت کرد.
فردای آن روز ، مادر ابراهیم با مادر آن دختر و بعد...
یک ماه از آن قضیه گذشت ..
💞ابراهیم وقتی از بازار برمیگشت؛ شب بود، آخر کوچه چراغانی شده بود. لبخند رضایت بر لبان ابراهیم نقش بست .
رضایت به خاطر اینکه یک دوستی شیطانی را به یک پیوند الهی تبدیل کرده . 🎉
این ازدواج هنوز هم پابرجاست و این زوج زندگی شان را مدیون برخورد خوب ابراهیم با این ماجرا میدانند.💓
📚 رونوشت از سلام بر ابراهیم ج1
📎ادامه دارد.