eitaa logo
👊کانال تنگه مرصاد💥
702 دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
10.8هزار ویدیو
130 فایل
👊آنتی منافق👊 🔥کانال تنگه مرصاد🔥 ✔✔ 🔴رسانه جوانان مستقل و انقلابی ایران اسلامی 🔴 💪ما همه صیاد هستیم👊 ✨با ولی تا ظهور خواهیم ماند✋ ارتباط با ادمین 👇👇 @Soheil_110 @yaa_hossain_313
مشاهده در ایتا
دانلود
▁▂▄▅▆▇█▇▆▅▄▂▁ 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 ▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃ 📓 (نگاهی نو به حماسه ) 🖇🗒قـــــســـــمــــــــــٺ: ↶2⃣0⃣1⃣ 👺👺👺⛺⛺👺👺👺 شمر با لشکر خود در میان خیمه‌های سوخته می‌تازد و همه با شتاب مشغول غارت خیمه‌ها هستند. ●ناگهان چشم شمر به امـــــــღـــام سجّاد علیه السلام می‌افتد. :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: ▒▒▒▒▒ 👺 او تعجّب می‌کند و با خود می‌گوید: «مگر مردی هم از این قوم مانده است. قرار بود هیچ نسلی از حسین باقی نماند.» :::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::: شمر به عمرسعد خبر می‌دهد و او با عجله می‌آید و در خیمه‌ای نیم سوخته امام سجّاد علیه السلام را می‌بیند که در بستر بیماری افتاده است. ∵∴∵∴∵∴∵∴∴∵∴∵∴∵∴ ๛๛๛ ๛๛ 🍃🌸🍃๛๛ ๛๛๛ او حجّت خدا بر روی زمین است که نسل امامت به او منتهی شده است. ๛๛๛ ๛๛ 🍃🌸🍃๛๛ ๛๛๛ ∵∴∵∴∵∵∴∵∴∵∴∵∴∵∴ ▓▓▓ 👺 عمــــــــــرســـــعد فریاد می‌زند: «هر چه زودتر او را به قتل برسانید». شمر به سوی امــــــღــــام سجّاد علیه السلام می‌آید. ❥❁❥••••••••••••••••••• ❥❁❥ 😭🌻زینب این صحنه را می‌بیند و پسر برادر را در آغوش می‌گیرد و می‌گوید: «ای عمرسعد اگر بخواهی او را بکشی اوّل باید مرا بکشی.» 😭🎶صدای شیون و گریه زنان به آسمان می‌رسد. . ــــــــــ❀ٍٍٍَ۪ٜ۪ٜ۪ٜۘۘؔٛٚؔ͜͜͡͡❀ــــــــــ💔 ــــــــــ❀ٍٍٍَ۪ٜ۪ٜ۪ٜۘۘؔٛٚؔ͜͜͡͡❀ــــــــــ ••°•╬╬• •╬╬••°• 🔲نمی‌دانم چه می‌شود که سخن زینب در دل بی‌رحم عمرسعد اثر می‌کند و به شمر دستور می‌دهد که باز گردد.‼ 🔲من تعجّب می‌کنم عمرسعد که به شیرخواره امام حسین علیه السلام رحم نکرد و می‌خواست نسل امام را از روی زمین بردارد، چگونه می‌شود که از کشتن امام سجّاد علیه السلام منصرف می‌شود؟⁉ ▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈ ✨«اراده خــــــ♡ــــدا این است که نسل حضرت زهــــــــــرا علیها السلام تا روز قیامت باقی بماند.»✨ ▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈ عمرسعد به گروهی از سربازان خود دستور می‌دهد تا در اطراف خیمه‌های نیم سوخته، نگهبانی بدهند و نگذارند دیگر کسی آسیبی به آنها برساند و مواظب باشند تا مبادا کسی فرار کند. 👺 دستور فرمانده کل قوا اعلام می‌شود که ::: دیگر کسی حقّ ندارد به هیچ وجه نزدیک اسیران بشود. ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ ⛺آرامش نسبی در فضای خیمه‌ها حاکم می‌شود و زنان و کودکان آرام آرام به سوی خیمه‌های نیم سوخته باز می‌گردند. 🌄خورشید روز عاشورا در حال غروب کردن است. 🍶به دستور عمرسعد آب در اختیار اسیران قرار می‌گیرد. 👺 عمرسعد می‌خواهد در صحرای کربلا بماند، چون سپاه کوفه خسته است و توان حرکت به سوی کوفه را ندارد. 👹از طرف دیگر ابن‌زیاد منتظر خبر است و باید خبر پیروزی را به او برسانند. _-_-_-_-_-_-_-_-_🔥-_-_-_-_-_-_-_ عمرسعد ↶ خُــــــــــولی را مأمور می‌کند تا پیش از حرکت سپاه، سرِ امــــــــღــام را برای ↶ ابن‌زیاد ببرد. _-_-_-_-_-_-_-_-_🔥-_-_-_-_-_-_-_ 😭سرِ امام که پیش از این بر سر نیزه کرده‌اند را از بالای نیزه پایین می‌آورند و تحویل خولی می‌دهند. 🔥 او همراه عدّه‌ای به سوی کوفه پیش می‌تازد. خُولی و همراهان پس از طی مسافتی طولانی و بدون معطلی، زمانی به کوفه می‌رسند که پاسی از شب گذشته است. 🏛 او به سوی قصر ابن‌زیاد می‌رود، ‼↶°امــــــــــــــــــــا°↷‼ 🏛درِ قصر بسته و ابن‌زیاد در خواب خوش است. 💰 او می‌خواهد مژدگانی خوبی از ابن‌زیاد بگیرد، پس باید وقتی بیاید که ابن‌زیاد سر حال باشد. برای همیــــــــــن:: 🏠به سوی منزل باز می‌گردد تا فردا صبح نزد او بیاید. ▒▒▒▒▒ 🚪- درِ خانه ما را می‌زنند. ▓▓▓ 👥- راست می‌گویی، به نظر تو کیست که این وقت شب به درِ خانه ما آمده است. ═══════════ 👥این دو زن نمی‌دانند که اکنون شوهرشان، پشت در است. 🔲آیا این دو زن را می‌شناسی؟⁉ اینها همسران خولی هستند. 👤یکـــــي ‌به نام⇜«نَــــــــــــــوار» 👤دیگری به نام⇜اسَدیّه است. ███ 🔥صدای خُولـــــي از پشت در بلند می‌شود:* «در را باز کنید که بسیار خسته‌ام.» ═══════════ همسران خُولی در را باز می‌کنند و او وارد خانه می‌شود و تصمیم می‌گیرد به نزد «نَوار» برود. ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ🏴 ♻..ادامــــــــــه دارد ..♻ ✍مهدی خدامیان آرانی @tmersad313
▁▂▄▅▆▇█▇▆▅▄▂▁ 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 ▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃ 📓 (نگاهی نو به حماسه ) 🖇🗒قـــــســـــمــــــــــٺ: ↶3⃣0⃣1⃣ 🚪 خولی همراه «نَوار» به سوی اتاق او حرکت می‌کند. 😭🔆 خُولی سرِ امــــღــــــام را از کیسه‌ای که در دست دارد بیرون می‌آورد و آن را زیر طشتی که در حیاط خانه است، قرار می‌دهد و به اتاق می‌رود. 🥘🍶«نَوار» برای شوهرش نوشیدنی و غذا می‌آورد. ⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ ●بعد از شام، نَوار از خُولی می‌پرسد:⁉ ▓▓🧕🏼▓▓ - خُــــــــــولـــــی ،چه خبر؟ شنیدم تو هم به کربلا رفته بودی؟ ▒▒▒▒👹▒▒▒▒ - تو چه کار به این کارها داری. مهم این است که با دست پر آمدم، من امشب گنج بزرگی آورده‌ام. ▓▓🧕🏼▓▓ - گنج! راست می‌گویی؟ ▒▒▒▒👹▒▒▒▒ - آری، من سرِ حسیــღــــــــن را با خود آورده‌ام. ▓▓🧕🏼▓▓ - وای بر تو! -برای من، سرِ پسر پیامبر را به سوغات آوردی.!!!!! -به خــــــ♡ــــدا قسم دیگر با ~تو~ زندگی نمی‌کنم. ⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯⎯ 🚪نَوار از اتاق بیرون می‌دود و 🗣 خولی او را صدا می‌زند، امّا او جوابی نمی‌دهد.✖ نَوارمی‌خواهد برای همیشه از خانه خُولی برود که ناگهان می‌بیند وسط حیاطِ خانه، ستونی از نور به سوی آسمان کشیده شده است. ✨✨✨✨✨✨✨✨ خـــــــــ♡ـدایا! ❢❢❢ ✨این ستون نور چیست؟⁉ او جلو می‌رود. این نور از آن طشت است. 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ 🔆 ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ ـٜٜٜٜۘۘۘۘ 🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊 کبوترانی سفید رنگ دور آن طشت پرواز می‌کنند. 😭🌌نَوار کنار طشت نورانی می‌نشیند و تا صبح بر امـــــღـــــام حسین علیه السلام گریه می‌کند. ▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃ 🗓صبح روز یازدهم محرّم است. 🏚🔥 خولی در خانه خود هنوز در خواب است. ناگهان از خواب بیدار می‌شود و نگاهی به بیرون می‌کند. ☀آفتاب طلوع کرده است، 👹⇦ای وای، دیر شد! 👕🔥به سرعت لباس‌های خود را می‌پوشد و به حیاط می‌آید. 🔆سر امــــღــــــام را از زیر طشت برمی‌دارد و به سوی قصر ابن‌زیاد حرکت می‌کند. 🏛 او کنار درِ قصر می‌ایستد و به نگهبانان می‌گوید: «من از کربلا آمده‌ام و باید ابن‌زیاد را ببینم.» ………… ☑آری!!! 🏛🥁امروز ابن‌زیاد عده‌ای از بزرگان کوفه را به قصر دعوت کرده است. 👑🛋 ابن‌زیاد بر روی تخت نشسته است. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👹 خولی وارد قصر می‌شود و سلام می‌کند و می‌گوید: . ای ابن‌زیاد در پای من طلای بسیاری بریز که سر بهترین مـــღـــــــرد دنیا را آورده‌ام.» 😭آن‌گاه سرِ امــــــღــــام را از کیسه بیرون می‌آورد و پیش ابن‌زیاد می‌گذارد. 👺 ابن‌زیاد از سخن او برآشفته می‌شود، که چه شده است که او از حســــــღــــین این‌گونه تعریف می‌کند. 💰 خولی برای اینکه جایزه بیشتری بگیرد این‌گونه سخن گفت، امّا غافل از آنکه این سخن، ابن‌زیاد را ناراحت می‌کند و هیچ جایزه‌ای به او نمی‌دهد و او با ناامیدی قصر را ترک می‌کند. 😭 ابن‌زیاد، سرِ امــــــღــــام را داخل طشتی روبه‌روی خود می‌گذارد. ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ ███🔥👺🧙🏻‍♂🔥████ ♂🔥⇧آن مرد را می‌بینی که کنار ابن‌زیاد است؟⁉ ‍♂🔥 آیا او را می‌شناسی؟ ⁉ 🔮🔥 او پیشگو یا همان رَمّال است که ابن‌زیاد او را استخدام کرده است. ♂🔥گویی او جادوگری چیره‌دست است و چه بسا ابن‌زیاد با استفاده از جادوی او توانسته است مردم کوفه را بفریبد. ………………………………………………… 😭👂🏼گــــــــــوش کن!!!!! ‍♂🔥 او با ابن‌زیاد سخن می‌گوید: «قربان! برخیزید و با پای خود دهان دشمن را لگد کوب کنید.» . . وای بر من! 👺 ابن‌زیاد برمی‌خیزد، من چشم خود را می‌بندم. ………………………………………………… 🎶🗣در این هنگام از گوشه مجلس فریادی بلند می‌شود: 👺«ای ابن‌زیاد! پای خود را از روی دهان حســـــღـــــین بردار! من با چشم خود دیدم که پیــــــღــــامبر صلی الله علیه و آله همین لب‌های حسین را بوسه می‌زد، تو پا بر جای بوسه پیامبر گذاشته‌ای.» …•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…•…• 👺 ابن‌زیاد تعجّب می‌کند. کیست که جرأت کرده با من چنین سخن بگوید؟ ⁉ 🌸⇦او «زید بن ارْقَم» است. 🌸⇦یکی از یاران پیامبر صلی الله علیه و آله که 🌸⇦در کوفه زندگی می‌کند و 🌸⇦امروز همراه دیگر بزرگان شهر نزد ابن‌زیاد آمده است. █████████████ ▒▒▒▒▒▒▒▒ 👺 ابن‌زیاد با شنیدن سخن زید بن ارْقَم فریاد می‌زند: 👺- ای زید بن ارقم، تو پیر شده‌ای و هذیان می‌گویی. اگر عقلت را به علت پیری از دست نداده بودی، گردنت را می‌زدم. ▒▒▒▒▒▒▒▒ 🌸- می‌خواهی حکایتی از پیامبر صلی الله علیه و آله برایت نقل کنم. ▒▒▒▒▒▒▒▒ 👺- چه حکایتی؟ ▒▒▒▒▒▒▒▒ 🌸- روزی من مهمان پیامبر صلی الله علیه و آله بودم و او حسن علیه السلام را روی زانوی راستش نشانده بود و حسین علیه السلام را روی زانوی چپ خود. من شنیدم که پیامبر زیر لب، این دعا را زمزمه می‌کر
▁▂▄▅▆▇█▇▆▅▄▂▁ 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 ▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃ 📓 (نگاهی نو به حماسه ) 🖇🗒قـــــســـــمــــــــــٺ: ↶4⃣0⃣1⃣ 🗓عصر روز یازدهم محرّم است. ……………………………………………… 👹 عمرسعد از صبح مشغول تدارکات است و دستور داده که:: همه کشته‌های سپاه کوفه جمع‌آوری شوند تا بر آنها نماز خوانده و به خاک سپرده شوند، . ‼↶°امــــــــــــــــــــا°↷‼ 😭«پیکر شــــــــــهدا» همچنان بر خاک گرم کربلا افتاده است. ……………………………………………… 👹 عمرسعد دستور می‌دهد تا ::: 😭سر از بدن همه شهدا جدا کنند و آنها را بین قبیله‌هایی که در جنگ شرکت کرده‌اند تقسیم کنند. کاروان باید زودتر حرکت کند. فردا در کوفه جشن بزرگی برگزار می‌شود، آنها باید فردا در کوفه باشند. ═══════════ ‘°º•.¸✿¸.••.❀•..•❀.••.¸✿¸.•º°، 💔امـــــღـــــام سجّاد علیه السلام بیمار است. ‘°º•.¸✿¸.••.❀•..•❀.••.¸✿¸.•º°، ═══════════ 👹 عمرسعد دستور می‌دهد تا:: ⛓🙌🏻⇦دست‌های او را با زنجیر بسته و ⛓👣⇦پاهای او را از زیر شتر ببندند. 🐫✖⇦شترهای بدون کجاوه آماده‌اند و زنان و بچّه‌ها بر آنها سوار شده‌اند. کاروان حرکت می‌کند. ████████████ 😭💐در آخرین لحظه‌ها، اسیران به نیروهای عمرسعد می‌گویند: «شما را به خــــــ♡ــــدا قسم می‌دهیم که بگذارید از کنار شهــــــــــیدان عبور کنیم.» 😭اسیران به سوی پیکر شهدا می‌روند و صدای ناله و شیون همه جا را فرا می‌گیرد. 😭غوغایی بر پا می‌شود و همه خود را از شترها به روی زمین می‌اندازند. 😭🌹زینب علیها السلام نگاهی به برادر می‌کند، بدن برادر پاره پاره است. __________________ 😭🌹این صدای زینب علیها السلام است که همه دشمنان را به گریه انداخته است: «فدای آن حسینی که با لب تشنه جان داد و از صورتش خون می‌چکید.» __________________ 🎶🌹صدای زینب علیها السلام همه را به گریه می‌اندازد. 😭⛔زمان متوقّف شده است و حتّی اسب‌ها هم اشک می‌ریزند. 🌷سکینه می‌دود و پیکر بی‌جان پدر را در آغوش می‌گیرد. 😭در کربلا چه غوغایی می‌شود!!!! 😭🔲همه بر سر می‌زنند و عزاداری می‌کنند، امّا چرا امام سجّاد علیه السلام هنوز بر روی شتر است؟⁉ 😭وای، دست‌های امام در غل و زنجیر است و پاهای او را از زیر شتر به هم بسته‌اند. 😭🔲نزدیک است که امام سجّاد علیه السلام جان بدهد؟ ⁉ ████████████ 😭🌹زینب به سوی او می‌دود: ▓▓▓▓▓ 🌹- یادگار برادرم، چر این‌گونه بی‌تابی می‌کنی؟ ▓▓▓▓▓ 🌺- عمّه جانم، چگونه بی‌تابی نکنم حال آنکه بدن پدر و عزیزانم را می‌بینم که بر روی خاک گرم کربلا افتاده‌اند. 🌺آیا کسی آنها را کفن نمی‌کند؟ 🌺آیا کسی آنها را به خاک نمی‌سپارد؟ ▓▓▓▓▓ 🌹- یادگار برادرم، آرام باش. به خدا پیامبر خبر داده است که مردمی می‌آیند و این بدن‌ها را به خاک می‌سپارند. ……………………………………………… 📣دستور حرکت داده می‌شود و همه باید سوار شترها شوند. 😭🌷سکینه از پیکر پدر جدا نمی‌شود. 🔥 دشمنان با تازیانه، او را از پدر جدا می‌کنند و کاروان حرکت می‌کند. ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ🏴 ♻..ادامــــــــــه دارد ..♻ ✍مهدی خدامیان آرانی @tmersad313
😭 (نگاهی نو به حماسه ) 💠قسمت 5⃣0⃣1⃣ 🐫🐪🍁🍂🥀😭😭⛓ کاروان به سوی کوفه می‌رود و 🔔صدای زنگ شترها به گوش می‌رسد. 😭خداحافظ ای کربلا!👋🏻 ████████████ 🔥 سپاه عمرسعد به سوی کوفه حرکت کرده است. دیگر هیچ کس در کربلا باقی نمی‌ماند. ☀🌷پیکر مطهر امام حسین علیه السلام و یاران باوفایش، روی خاک افتاده است و آفتاب گرم کربلا بر بدن‌ها می‌تابد. 🌌تا غروب آفتاب یازدهم چیزی نمانده است. ████████████ 🕊🌷با رفتن سپاه عمر سعد، طایفه‌ای از بنی‌اسَد که در نزدیکی‌های کربلا زندگی می‌کردند، به کربلا می‌آیند و می‌خواهند بدن‌های شهدا را دفن کنند. 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 😭💐آنها این بدن‌ها را نمی‌شناسند. امّا کبوترانی سفید رنگ را می‌بینند که در اطراف این شهدا در حال پرواز هستند. 😭🌷به راستی، کدام یک بدن امام است؟⁉ بنی‌اسد متحیّراند که چه کنند؟ ‼❢❢ ↢ولــــــــــي ↣ ❢❢‼ 😭🌷 مگر نه این است که پیکر امام را باید امام بعدی به خاک بسپارد؟ 《این یک قانون الهی است،》 😭🌹ولی امام سجّاد علیه السلام که اکنون در اسارت است؟ 🔲به راستی، چه خواهد شد؟⁉ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ¨˜°ºð 🍃🌺🍃 𺰘¨ اینجاست که خداوند به امام سجّاد علیه السلام اجازه می‌دهد تا از قدرت امامت استفاده کند و به اذن خدا خود را به کربلا برساند و بر بدن پدر و یاران باوفای کربلا، نماز بخواند و آنها را کفن نماید و به خاک بسپارد. 🔲حتماً می‌گویی، شهید که نیازی به کفن ندارد، پس چرا می‌گویی شهدا را کفن کردند؟⁉ ...............☑آری! 🕊🍃شهید نیازی به کفن ندارد و لباسی که شهید در آن به شهادت رسیده است، کفن اوست، ✘‼ ولــــــــــي‼✘ 😭 نامردان کوفه لباس شهدا را غارت کرده‌اند و برای همین، باید آنها را کفن نمود و به خاک سپرد. ████████████ 🌹امـــــ♡ـــــام سجّاد علیه السلام به راهنمایی بنی‌اسد می‌آید و آنها را در به خاک‌سپاری شهدا کمک می‌کند. ⬛◾▪••••••••▪◾⬛ . نگاه کن! 😭❥🌹 امام به سوی پیکر پدر می‌رود. 😭❥💔 او پیکر صد چاک پدر را در آغوش می‌گیرد و 😭❥🌹 با صدایی بلند گریه می‌کند و 😭❥🕋 بر بدن پدر نماز می‌خواند. 😭❥🤲🏻 دست‌های خود را زیر پیکر پدر می‌برد و می‌فرماید: «بسم اللَّه و باللَّه» و پیکر پدر را داخل قبر می‌نهد. . خــــــ♡ــــدای من! 😭❥🌹 او صورت خود را بر رگ‌های بریده گلوی پدر می‌گذارد و اشک می‌ریزد و چنین سخن می‌گوید: «خوشا به حال زمینی که بدن تو را در آغوش می‌گیرد. زندگی من بعد از تو، سراسر غم است تا آن روزی که من هم به سوی تو بیایم.» 😭❥🌹 آن‌گاه روی قبر پوشانده می‌شود و 😭❥🌹 با انگشت روی قبر چنین می‌نویسد: «این قبر حسینی است که با لب تشنه و غریبانه شهید شد.» ‌█████████████ بنی اسَد نیز همه شهدای کربلا را دفن کرده‌اند. خدای من! ✨این بوی عطر از کجا می‌آید؟ ✨چه عطر دل انگیزی! ▒▒▒▒▒▒▒▒▒ 🗣- این بوی خوش از بدن آن شهید می‌آید؟ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒ 👤- این بدن کیست که چنین خوش‌بو شده است؟ ▒▒▒▒▒▒▒▒▒ ✋🏽- ای بنی‌اسد! 👨🏿‍🦲➣این بدن جَوْن است، 👨🏿‍🦲➣غلام سیاه امام حسین علیه السلام! 👨🏿‍🦲➣همان کسی که از امام حسین علیه السلام خواست تا بعد از مرگ، پوستش سفید و بدنش خوش‌بو شود. ……♻ادامه دارد♻…… ✍مهدی خدامیان آرانی @tmersad313
▁▂▄▅▆▇█▇▆▅▄▂▁ 🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊🍃🕊 ▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃ 📓 (نگاهی نو به حماسه ) 🖇🗒قـــــســـــمــــــــــٺ: ↶6⃣0⃣1⃣ شــــــــــکوه بازگشت •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 🗓امروز، دوازدهم محرّم است ⛓⛓⛓⛓⛓⛓⛓⛓ 🐫🐪🍁🍂🥀😭😭😭 ⛓⛓⛓⛓⛓⛓⛓⛓ و کاروان به سوی کوفه می‌رود. 👹 عمرسعد اسیران را بر شترهای بدون کجاوه سوار نموده است و آنها را همانند اسیرانِ کفّار حرکت می‌دهد. ☀آفتاب گرم بر صورت‌های برهنه آنها می‌خورد. ⛓کاروان اسیران همراه عمرسعد و عدّه‌ای از سپاهیان، به کوفه نزدیک می‌شوند. 🏜همان شهری که مردمش «این خاندان» را به مهمانی دعوت کرده بودند. 🌷زینب بعد از بیست سال به این شهر می‌آید. 🏜همان شهری که چند سال با پدر خود در آن زندگی کرده بود. . ‼↶°امــــــــــــــــــــا°↷‼ 😭نسل جدید هیچ خاطره‌ای از زینب ندارند و او را نخواهند شناخت. 😭کاروان اسیران به کوفه می‌رسد. 🔥 همه مردم کوفه از زن و مرد، برای دیدن اسیران بیرون می‌ریزند. 🔲همیشه گفته‌اند که کوفیان وفا ندارند، امّا به نظر من اینها خیلی با وفا هستند.حتماً می‌گویی چرا؟⁉ . نگاه کن! 😭☜ زن و مرد کوفه از خانه‌ها بیرون آمده‌اند تا مهمانان خود را ببینند. ...............☑آری! 😭☜ مردم کوفه روزی «این کاروان» را به شهر خود دعوت کرده بودند. 🔥✘✗✘✗✘✗✘✗✘✗🔥 😭آیا انسان، حقّ ندارد مهمان خود را نگاه کند؟!!!!!⁉ 😭آیا حقّ ندارد به استقبال مهمان خود بیاید؟!!!!!⁉ 🔥ای نامــــــــــردان! 😭چشمان خود را ببندید! 😭ناموس خدا که دیدن ندارد! 😭این کاروان یک مرد بیشتر ندارد، آن هم امام سجّاد علیه السلام است. 😭بقیّه، زن و کودک‌اند و امام باقر علیه السلام هم که پنج سال دارد در میان آنهاست. ∵∴∵∴∵∴∵∴∵∴∵∴∴ ⛓«اسیران» را از کوچه‌های کوفه عبور می‌دهند. 🏜❖ همان کوچه‌هایی که وقتی زینب علیها السلام می‌خواست از آنها عبور کند، زنان کوفه همراه او می‌شدند و زینب علیها السلام را با احترام همراهی می‌کردند. 🏜 ❖ کوچه‌ها پر از جمعیّت شده و نامردان به تماشای ناموس خدا ایستاده‌اند. 🏜 ❖ زنان و دختران چادر و روسری و مقنعه مناسب ندارند. 🏜 ❖ عدّه‌ای نیز، بر بام خانه‌ها رفته‌اند و از آنجا تماشا می‌کنند. 🥁🎊 نیروهای ابن‌زیاد به جشن و پایکوبی مشغول‌اند. 👏🥁 آنها خوشحال‌اند که پیروز شده‌اند و دشمن یزید نابود شده است. 🎭تبلیغات کاری کرده است که مردم به اسیران این کاروان به گونه‌ای نگاه می‌کنند که گویی آنها اسیرانی هستند که از سرزمین کفر آورده شده‌اند. ████████████ . آنجا را نگاه کن! 🗣🧕🏼زنی در بالای بام خانه خود با تعجّب به اسیران نگاه می‌کند و در این هیاهو فریاد می‌زند: «شما اسیران، که هستید و اهل کجایید؟.» __________________ ⛓❏ گویی «همه اهل این کاروان،» منتظر این سؤال بودند. 👤❏ گویی یک نفر پیدا شده که می‌خواهد حقیقت را بفهمد. ▒▒▒▒▒▒▒▒▒▒ 🌹❏ «یکی از اسیران» این گونه جواب می‌دهد: «ما همه از خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله هستیم، ما دختران پیامبر خداییم». ▒▒▒▒▒▒▒▒▒ آن زن تا این سخن را می‌شنود فریاد می‌زند: «وای بر من! شما دختران پیامبر هستید و این‌گونه نامحرمان به شما نگاه می‌کنند.!!» 😭 ❏ او از پشت بام خانه‌اش پایین می‌آید و در خانه خود هر چه چادر، مقنعه، روسری و پارچه دارد برمی‌دارد و برای زن‌ها و ⛓«دختران کاروان» می‌آورد تا موی‌های خود را با آنها بپوشانند. 💐 ❏ «همه» در حق این زن دعا می‌کنند، خدا تو را خیر دهد. 😭❏ عدّه‌ای از مردم که می‌دانستند «این کاروان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله است،» از شرم سر خود را پایین می‌اندازند و آنهایی هم که بی‌خبر از ماجرا بودند، از خواب غفلت بیدار شده و شروع به ناله و شیون می‌کنند. ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ🏴 ♻..ادامــــــــــه دارد ..♻ ✍مهدی خدامیان آرانی @tmersad313
📕 (نگاهی نو به حماسه ) 🎬قسمت 7⃣0⃣1⃣ •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° کاروان به سوی مرکز شهر حرکت می‌کند. 👥برخی از زنان کوفه با دیدن زینب علیها السلام، خاطرات سال‌ها پیش را به یاد می‌آورند. ⇊⇊⇊⇊⇊⇊⇊⇊⇊⇊⇊⇊⇊ 🌹♡او دختر حضرت علی علیه السلام است که بر آن شتر سوار است 🌹♡همان که معلّم قرآن ما بود. •°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•° ➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 👥 آنها که تاکنون به خاطر تبلیغات ابن‌زیاد این اسیران را کافر می‌دانستند، اکنون حقیقت را فهمیده‌اند. 🎉🎊صدای هلهله و شادی جای خود را با گریه عوض می‌کند و شیون و ناله همه جا را فرا می‌گیرد. 👥 زنان کوفه، به صورت خود چنگ می‌زنند و مردان نیز، از شرم گریه و زاری می‌کنند. ‘°º•.¸✿¸.••.❀•..•❀.••.¸✿¸.•º ¨˜°ºð𺰘¨ ¨˜°ºð𺰘¨ 🌷امام سجّاد علیه السلام متوجّه گریه مردم کوفه می‌شود و در حالی که دستش را به زنجیر بسته‌اند، رو به آنها می‌کند و می‌گوید: «آیا شما بر ما گریه می‌کنید؟ بگویید تا بدانم مگر کسی غیر از شما پدر و عزیزان ما را کشته است؟.» ████████████ 😭همسفر خوبم! ✋ 🔥این مردم کوفه هم، عجب مردمی هستند. 🔥 دو روز قبل:: روز عاشورا همه به سوی کربلا شتافتند و امام حسین علیه السلام را شهید کردند و 😭اکنون:: که به شهر خود برگشته‌اند برای حسین گریه می‌کنند. ┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈┈ 😭🎶صدای گریه و شیون اوج می‌گیرد. 🏛«کاروان» نزدیک قصر رسیده است. 🏛اینجا مرکز شهر است و هزاران نفر جمع شده‌اند. 🌹♡اکنون زینب علیها السلام رسالت دیگری دارد. 🌹♡ او می‌خواهد پیام حسین علیه السلام را به همه برساند. ▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈ 😭🎶صدای ناله و همهمه بلند است. ▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈ 🌹♡این صدای علی علیه السلام است که از گلوی زینب علیها السلام برمی‌خیزد: «ساکت شوید.!» 🤐به یکباره سکوت همه جا را فرا می‌گیرد. 🐫شترها از حرکت باز می‌ایستند و 🔕زنگ‌هایی که به گردن شترهاست بی‌حرکت می‌ماند. ████████████ . {نگاه کن} 🏜🔇شهر یک‌پارچه در سکوت است: 🌹♡[حضرٺ زینب(س)می فرمایند:] ✋🏻خـــــــ♡ـــدای بزرگ را ستایش می‌کنم و بر پیامبر او درود می‌فرستم. ای اهل کوفه! ای بی‌وفایان! آیا به حال ما گریه می‌کنید؟ ؟؟ آیا در عزای برادرم اشک می‌ریزید؟؟؟ باید هم گریه کنید و هرگز نخندید که دامن خود را به ننگی ابدی آلوده کردید. خـــــ♡ـــــدا کند تا روز قیامت چشمان شما گریان باشد. چگونه می‌توانید خون پسر پیامبر را از دست‌های خود بشویید؟؟؟ وای بر شما،ای مردم کوفه! آیا می‌دانید چه کردید؟!! آیا می‌دانید جگر گوشه پیامبر را شهید کردید.؟!! آیا می‌دانید ناموس چه کسی را به نظاره نشسته‌اید؟!! بدانید که عذاب بزرگی در انتظار شماست، آن روزی که هیچ یاوری نداشته باشید. ▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈▣◈ حضرٺ زینب علیها السلام سخن می‌گوید و مردم آرام آرام اشک می‌ریزند. 🏜کوفه در آستانه انفجاری بزرگ است. 〽وجدان‌های مردم بیدار شده و 🌹🎶اگر زینب علیها السلام این‌گونه به سخنانش ادامه دهد، بیم آن می‌رود که:: انقلابی بزرگ در کوفه روی دهد. 📣به ابن‌زیاد خبر می‌رسد، که زینب علیها السلام با سخنانش مردم کوفه را تحت تأثیر قرار داده و با کوچک‌ترین جرقّه‌ای ممکن است در شهر شورش بزرگی برپا شود. _-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_ 👺 ابن‌زیاد فریاد می‌زند: « یک نفر به من بگوید که چگونه صدای زینب را خاموش کنم؟.» 👹فکری به ذهن یکی از اطرافیان ابن‌زیاد می‌رسد. ▒▒👹▒▒ - سر حسین را مقابل زینب ببرید! ▒▒👺▒▒ - برای چه؟ ▒▒👹▒▒ - دو روز است که زینب، برادر خود را ندیده است. او با دیدن سر برادر آرام می‌شود! ▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃▃ ⚜ نیزه‌داری از قصر بیرون می‌آید. جمعیّت را می‌شکافد و جلو می‌رود و در مقابل زینب می‌ایستد. ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ 😭🌹زینب هنوز سخن می‌گوید و فریاد و ناله مردم بلند است. امّا ناگهان ساکت می‌شود ...، چشم زینب به سرِ بریده برادر می‌افتد و سخن را با او آغاز می‌کند:: _🌙♡ای هــــــــــلال من! چه زود غروب کرده‌ای! _💔ای پاره جگرم، هرگز باور نمی‌کردم چنین روزی برایمان پیش بیاید. _😭ای برادر من! _🌷تو که با ما مهربان بودی، پس چه شد آن مهربانیت! اگر نمی‌خواهی با من سخن بگویی، پس با دخترت فاطمه سخن بگو با او سخن بگو که نزدیک است از داغ تو، جان بدهد.» ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ ๛ 😭🔥 مردم کوفه آن‌قدر اشک ریخته‌اند که صورتشان از اشک خیس شده است. ______________________ ♻ادامه دارد....♻ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی @tmersad313
🥀 (نگاهی نو به حماسه )🥀 🌀قسمت8⃣0⃣1⃣ 📨زینب این خطیب بزرگ، پیام خود را به مردم کوفه رساند. 🎉آنهایی که برای جشن و شادی در اینجا جمع شده بودند، اکنون خاک بر سر خود می‌ریزند. نگاه کن! زنان چگونه بر صورت خود چنگ می‌زنند و چگونه فریاد ناله و شیون آنها به آسمان می‌رود. ⏱اکنون زمان مناسبی است تا امام سجّاد علیه السلام سخنرانی خود را آغاز کند. ❗آری! مأموران ابن‌زیاد کاری نمی‌توانند بکنند، کنترل اوضاع در دست اسیران است. 👌🏻امام از مردم می‌خواهد تا آرام باشند و گریه نکنند. اکنون او سخن خویش آغاز می‌کند: ✅خدای بزرگ را ستایش می‌کنم و بر پیامبرش درود می‌فرستم. ✅ای مردم کوفه! هر کس مرا می‌شناسد که می‌شناسد، امّا هر کس که مرا نمی‌شناسد ، بداند من علی، پسر حسین هستم. ✅من فرزند آن کسی هستم که کنار نهر فرات با لب تشنه شهید شد. من فرزند آن کسی هستم که خانواده‌اش اسیر شدند. ای مردم کوفه! آیا شما نبودید که به پدرم نامه نوشتید و از او خواستید تا به شهر شما بیاید؟ آیا شما نبودید که برای یاری او پیمان بستید، امّا وقتی که او به سوی شما آمد به جنگ او رفتید و او را شهید کردید؟ شما مرگ و نابودی را برای خود خریدید. ✅در روز قیامت چه جوابی خواهید داشت، آن هنگام که پیامبر به شما بگوید: «شما از امّت من نیستید چرا که فرزند مرا کشتید». بار دیگر صدای گریه از همه جا بلند می‌شود. همه به هم نگاه می‌کنند، در حالی که به یاد می‌آورند که چگونه به امام حسین علیه السلام نامه نوشتند و بعد از آن به جنگ او رفتند. ❕امام بار دیگر به آنها می‌فرماید: « خدا رحمت کند کسی که سخن مرا بشنود. من از شما خواسته‌ای دارم.» همه مردم خوشحال می‌شوند و فریاد می‌زنند: «ای فرزند پیامبر! ما همه، سرباز تو هستیم. ما گوش به فرمان توایم و ما جان خویش را در راه تو فدا می‌کنیم و هر چه بخواهی انجام می‌دهیم. ما آماده‌ایم تا همراه تو قیام کنیم و یزید و حکومتش را نابود سازیم. » این سخنان در موجی از احساس بیان می‌شود. دست‌ها همه گره کرده و فریادها بلند است. ترس در دل ابن‌زیاد و اطرافیان او نشسته است. به راستی، امام چه زمانی دستور حمله را خواهد داد؟ ❗ناگهان صدای امام همه را وادار به سکوت می‌کند: « آیا می‌خواهید همان‌گونه که با پدرم رفتار نمودید، با من نیز رفتار کنید؟ مطمئن باشید که فریب سخن شما را نمی‌خورم. به خدا قسم هنوز داغ پدر را فراموش نکرده‌ام. » همه، سرهای خود را پایین می‌اندازند و از خجالت سکوت می‌کنند. 🏴آری! همین مردم بودند که در نامه‌های خود به امام حسین علیه السلام نوشتند که ما همه آماده جان‌فشانی در راه تو هستیم و پس از مدتی همین‌ها بودند که لشکری سی هزار نفری شدند و برای کشتن او سر از پا نمی‌شناختند. ⁉همه با خود می‌گویند پس امام سجّاد علیه السلام چه خواسته‌ای از ما دارد؟ او که در سخن خود فرمود از شما مردم خواسته‌ای دارم. امام به سخن خود ادامه می‌دهد: « ای مردم کوفه! خواسته من از شما این است که دیگر نه از ما طرف‌داری کنید و نه با ما بجنگید. » ای مردم کوفه! خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله، دیگر یاری شما را نمی‌خواهند. شما مردم امتحان خود را پس داده‌اید، شما بی‌وفاترین مردم هستید. ❕مردم با شنیدن این سخن، آرام آرام متفرّق می‌شوند. کاروان اسیران به سوی قصر ابن‌زیاد حرکت می‌کند. ✅آری! در اسارت بودن بهتر از دل‌بستن به مردم کوفه است. ⏯ادامه دارد... ✍🏻مهدی خدامیان آرانی █████🦋🕯🦋█████ ‘°º•.¸✿¸.••.❀•..•❀.••.¸✿¸.•º°، @tmersad313 ‘°º•.¸✿¸.••.❀•..•❀.••.¸✿¸.•º°، █████🦋🕯🦋█████
🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴🕊🏴 🥀 (نگاهی نو به حماسه ) 🌀قسمت9⃣0⃣1⃣ 🏛اکنون ابن‌زیاد منتظر است تا اسیران را نزد او ببرند،قصر آذین بندی شده و همه سربازان مرتّب و منظّم ایستاده‌اند.. ▪🥀▪ابن‌زیاد دستور داده است تا مجلس آماده شود و سرِ امام حسین علیه السلام را در مقابل او قرار دهند،عدّه‌ای از مردم سرشناس هم به قصر دعوت شده‌اند.. 🏛ابن‌زیاد روی تخت خود نشسته و عصایی در دست دارد. وای بر من! او با چوب بر لب و دندان امام حسین علیه السلام می‌زند و می‌خندد و می‌گوید: «من هیچ کس را ندیدم که مانند حسین زیبا باشد.» 💂🏻یکی از یاران پیامبر که اکنون مهمان ابن‌زیاد است، وقتی این منظره را می‌بیند، فریاد می‌زند: «ای ابن‌زیاد! حسین شبیه‌ترین مردم به پیامبر صلی الله علیه و آله بود. آیا می‌دانی که الآن عصای تو کجاست؟ همان جایی که دیدم پیامبر آن را می‌بوسید.» من آن روز نمی‌دانستم که چرا پیامبر لب‌های حسین را می‌بوسید، امّا او امروز را می‌دید که تو چوب به لب و دندان حسین می‌زنی! 💂🏻سربازان وارد قصر می‌شوند: ⁉«آیا اسیران را وارد کنیم؟» با اشاره ابن‌زیاد، اسیران را وارد می‌کنند و آنها را در وسط مجلس می‌نشانند.. 👀من هر چه نگاه می‌کنم امام سجّاد علیه السلام را در میان اسیران نمی‌بینم. گویا آنها امام سجّاد علیه السلام را بعداً وارد مجلس خواهند نمود 👈🏻ابن‌زیاد در میان اسیران، بانویی را می‌بیند که به صورتی ناآشنا در گوشه‌ای نشسته است و بقیّه زنان، دور او حلقه زده‌اند. ⁉در چهره او ذلّت و خواری نمی‌بینم مگر او اسیر ما نیست؟! او کیست که چنین با غرور و افتخار نشسته است،چرا رویش را از من برگردانده است؟ ⁉ابن‌زیاد فریاد می‌زند: «آن زن کیست؟» هیچ کس جواب نمی‌دهد، بار دوم و سوم سؤال می‌کند، ولی جوابی نمی‌آید. 🗣ابن‌زیاد غضبناک می‌شود و فریاد می‌زند: «اینان که اسیران من هستند، پس چه شده که جواب مرا نمی‌دهند.» آری! زینب می‌خواهد کوچکی و حقارت ابن‌زیادرا به همگان نشان دهد. سکوت همه جا را فرا گرفته است،ابن‌زیاد بار دیگر فریاد می‌زند: «گفتم تو کیستی؟.» جالب است خود آن حضرت جواب نمی‌دهد و یکی از زنان دیگر می‌گوید: «این خانم، زینب است.» ⁉ابن‌زیاد می‌گوید: «همان زینب که دختر علی و خواهر حسین است؟.» ▪🥀▪و سپس به زینب رو می‌کند و می‌گوید: «ای زینب! دیدی که خدا چگونه شما را رسوا کرد و دروغ شما را برای همه فاش ساخت.» 👈🏻اکنون زینب علیها السلام به سخن می‌آید و می‌گوید: «مگر قرآن نخوانده‌ای؟ قرآن می‌گوید که خاندان پیامبر را از هر دروغ و گناهی پاک نموده‌ایم. ما نیز همان خاندان پیامبر هستیم که به حکم قرآن، هرگز دروغ نمی‌گوییم.!» جوابِ زینب کوبنده است. آری! او به آیه تطهیر اشاره می‌کند، خداوند در آیه 33 سوره" احزاب" چنین می‌فرماید: «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهّرَکُمْ تَطْهِیرًا» خداوند فقط می‌خواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت دور کند و کاملًا شما را پاک سازد. همه می‌دانند که این آیه در مورد خاندان پیامبر نازل شده است. ابن‌زیاد دیگر نمی‌تواند قرآن را رد کند. به حکم قرآن، خاندان پیامبر دروغ نمی‌گویند، پس معلوم می‌شود که ابن‌زیاد دروغگوست.. 💭سخن زینب، همه مردم را به فکر فرو می‌برد، عجب! به ما گفته بودند که حسین از دین خدا خارج شده است، امّا قرآن شهادت می‌دهد که حسین هرگز گناهی ندارد.. ✔آری! سخنِ زینب تبلیغات و نیرنگ‌های دشمن را نقش بر آب می‌کند. این همان رسالت زینب است که باید پیام‌رسان کربلا باشد.. 👀ابن‌زیاد باور نمی‌کرد که زینب، این چنین جوابی به او بدهد. آخر زینب چگونه خواهری است، سر برادرش در مقابل اوست و او این‌گونه کوبنده سخن می‌گوید. 👀ابن‌زیاد که می‌بیند زینب پیروز میدان سخن شده است، با خود می‌گوید باید پیروزی زینب را بشکنم و صدای گریه و شیون او را بلند کنم تا حاضران مجلس، خواری او را ببینند. 👈🏻او به زینب رو می‌کند و می‌گوید: «دیدی که چگونه برادرت کشته شد. دیدی که چگونه پسرت و همه عزیزانت کشته شدند». همه منتظرند تا صدای گریه و شیون زینب داغدیده را بشنوند، او در روز عاشورا داغ عزیزان زیادی را دیده است. پسر جوانش(عَون) و برادران و برادرزادگانش همه شهید شده‌اند.. ♻....ادامه دارد....♻ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🥀▪ ▪🥀▪ 🥀▪🥀▪ ▪🥀▪🥀▪ 🥀▪🥀▪🥀▪ 🥀 (نگاهی نو به حماسه ) 🌀قسمت0⃣1⃣1⃣ ▪🥀▪گوش کن، این زینب است که سخن می‌گوید: «ما رأیتُ إلّاجمیلًا»؛ «من جز زیبایی ندیدم.» تاریخ هنوز مات و مبهوت این جمله زینب است. ⁉آخر این زینب کیست؟ تو معمّای بزرگ تاریخ هستی که در اوج قلّه بلا ایستادی و جز زیبایی ندیدی.. ‼تو چه حماسه‌ای هستی، زینب! و چقدر غریب مانده‌ای که دوستانت تو را با گریه و ناله می‌شناسند،امّا تو خود را مظهر زیبابینی،معرفی می‌کنی. ‼تو کیستی ای فرشته زیبا بینی! ای مظهر رضایت حق! قلم نمی‌تواند این سخن تو را وصف کند.. ▪🏴▪به خدا قسم، اگر مردم دنیا همین سخن تو را سرمشق زندگی خود قرار دهند، در زندگی خود همیشه زیبایی‌ها را خواهند دید.. 👈🏻تو ثابت کردی که می‌توان در اوج سختی و بلا ایستاد و آنها را زیبا دید.. ✔ای کاش تو را بیش از این می‌شناختم! دشمن در کربلا قصد جان تو را نکرد، امّا اکنون که این سخن را از تو می‌شنود به عظمت کلام تو پی می‌برد و بر خود می‌لرزد و قصد جان تو می‌کند.. ▪🥀▪و تو ادامه می‌دهی: «ای ابن‌زیاد! برادر و عزیزان من، آرزوی شهادت داشتند و به آن رسیدند و به دیدار خدای مهربان خود رفتند.» چهره ابن‌زیاد برافروخته می‌شود.. ✔ رگ‌های گردن او از غضب پر از خون می‌شود و می‌خواهد دستور قتل زینب علیها السلام را بدهد.. 👈🏻اطرافیان ابن‌زیاد نگران هستند. آنها با خود می‌گویند: «نکند ابن‌زیاد دستور قتل زینب را بدهد، آن‌گاه تمام این مردمی که پشت دروازه قصر جمع شده‌اند آشوب خواهند کرد.. ❌یکی از آنها نزد ابن‌زیاد می‌رود و به قصد آرام کردن او می‌گوید: «ابن‌زیاد! تو که نباید با یک زن در بیفتی.» و این گونه است که ابن‌زیاد آرام می‌شود.. ✔اکنون ابن‌زیاد پشیمان است که چرا با زینب سخن گفته است تا این‌گونه خوار و حقیر شود. چه کسی باور می‌کرد که ابن‌زیاد این‌گونه شکست بخورد.. او خیال می‌کرد با زنی مصیبت زده روبه‌رو شده است که کاری جز گریه و زاری نمی‌تواند بکند.. ♻....ادامه دارد....♻ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🕊🏴 🏴🕊🏴 🕊🏴🕊🏴 🏴🕊🏴🕊🏴 🕊🕊🕊🕊🕊 🥀 (نگاهی نو به حماسه ) 🌀قسمت1⃣1⃣1⃣ ▪🥀▪در این هنگام امام سجّاد علیه السلام را در حالی که زنجیر به دست و پایش بسته‌اند، وارد مجلس می‌کنند. 👀ابن‌زیاد تعجّب می‌کند، رو به نیروهای خود می‌کند و می‌پرسد: «چگونه شده که از نسل حسین، این جوان باقی مانده است؟.» ▪🥀▪عمرسعد می‌گوید که او بیماری سختی دارد و به زودی از شدّت بیماری می‌میرد،امام سجّاد علیه السلام را با آن حالت در مقابل ابن‌زیاد نگاه می‌دارند، ابن‌زیاد از نام او سؤال می‌کند، به او می‌گویند که اسم این جوان علی است.. 👈🏻او خطاب به امام سجّاد علیه السلام می‌گوید: ⁉مگر خدا، علی، پسر حسین را در کربلا نکشت؟ ▪🏴▪ من برادری به نام علی داشتم که خدا او را نکشت، بلکه مردم او را کشتند، ابن‌زیاد می‌خواهد کشته شدن علی اکبر را به خدا نسبت بدهد. 💂🏻او سپاهی را که به کربلا اعزام کرده بود به نام سپاه خدا نام نهاده و این‌گونه تبلیغات کرده بود که رضایت خدا در این است که حسین و یارانش کشته شوند تا اسلام باقی بماند 👈🏻ولی امام سجّاد علیه السلام با شجاعت تمام در مقابل این سخن ابن‌زیاد موضع می‌گیرد و واقعیّت را روشن می‌سازد که این مردم بودند که حسین‌و یارانش را شهید کردند. 👌🏻جواب امام سجّاد علیه السلام کوتاه ولی بسیار دندان‌شکن است،ابن‌زیاد عصبانی می‌شود و بار دیگر خون در رگش به جوش می‌آید و فریاد می‌زند: «چگونه جرأت می‌کنی روی حرف من حرف بزنی» در همین حالت دستور قتل امام سجّاد علیه السلام را می‌دهد.. ▪🥀▪ او می‌خواهد از نسل حسین، هیچ کس در دنیا باقی نماند. ناگهان شیر زن تاریخ، زینب علیها السلام برمی‌خیزد و به سرعت امام سجّاد علیه السلام را در آغوش می‌کشد و فریاد می‌زند: «اگر می‌خواهی پسر برادرم را بکشی باید اوّل مرا بکشی.. ⁉آیا خون‌های زیادی که از ما ریخته‌ای برایت بس نیست؟.» صدای گریه و ناله از همه جای قصر بلند می‌شود،امام سجّاد علیه السلام به زینب علیها السلام می‌گوید: «عمه جان، اجازه بده تا جواب او را بدهم.» ⁉آن‌گاه می‌گوید: «آیا مرا از مرگ می‌ترسانی؟ مگر نمی‌دانی که شهادت برای ما افتخار است.» 👀 همسفر خوبم، نگاه کن! چگونه عمّه تنها یادگار برادر خود را در آغوش گرفته است. ابن‌زیاد نگاهی به اطراف می‌کند و درمی‌یابد که کشتن زینب علیها السلام و امام سجّاد علیه السلام ممکن است برای حکومت او بسیار گران تمام شود،زیرا مردم کوفه آتشی زیر خاکستر دارند وممکن است آشوبی بر پا کنند.. 👈🏻از طرف دیگر، ابن‌زیاد گمان می‌کند که امام سجّاد علیه السلام چند روز دیگر به خاطر این بیماری از دنیا خواهد رفت. برای همین، از کشتن امام منصرف می‌شود.. 🕌ابن‌زیاد دستور می‌دهد تا اسیران را کنار مسجد کوفه زندانی کنند و شب و روز عدّه‌ای نگهبانی دهند تا مبادا کسی برای آزاد سازی آنها اقدامی کند. 📜سپس نامه‌ای برای یزید می‌فرستد تا به او خبر بدهد که حسین کشته شده است و زنان و کودکانش اسیر شده‌اند، او باید چند روز منتظر باشد، تا دستور بعدی یزید برسد ⁉آیا یزید به کشتن اسیران فرمان خواهد داد، یا آنکه آنها را به شام خواهد طلبید.. ✔چند روزی است که اسیران وارد کوفه شده‌اند و در زندان به سر می‌برند، شهر تقریباً آرام است،احساسات مردم دیگر خاموش شده است و اکنون وقت آن است که ابن‌زیاد همه مردم کوفه را جمع کند و پیروزی خود را به رخ آنها بکشد.. 👈🏻 او دستور می‌دهد تا همه مردم برای شنیدن سخنان مهم او در مسجد جمع شوند.. 🕌مسجد پر از جمعیّت می‌شود،کسانی که برای رسیدن به پول به کربلا رفته بودند، خوشحال‌اند، چرا که امروز ابن‌زیاد جایزه‌ها و سکّه‌های طلا را تقسیم خواهد کرد، 💰آری! امروز، روز جشن و سرور و شادمانی است امروز، روز پول است، همان سکّه‌های طلایی که مردم را به کشتن حسین تشویق کرد.. ♻....ادامه دارد....♻ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🥀▪🥀▪🥀▪🥀▪🥀 🥀 (نگاهی نو به حماسه ) 2⃣1⃣1⃣قسمت صد و دوازدهم 🕌ابن‌زیاد وارد مسجد می‌شود و به منبر می‌رود و آن‌گاه دستی به ریش خود می‌کشد و سینه خود را صاف می‌کند و چنین سخن می‌گوید: «سپاس خدایی را که حقیقت را آشکار ساخت و یزید را بر دشمنانش پیروز گرداند، ستایش خدایی را که حسینِ دروغگو را نابود کرد.» 🗣ناگهان فریادی در مسجد می‌پیچد: «تو و پدرت دروغگو هستید! آیا فرزند پیامبر را می‌کشی و بر بالای منبر می‌نشینی و شکر خدا می‌کنی؟.» ⁉خدایا! این کیست که چنین جسورانه سخن می‌گوید؟ 👀چشم‌ها مبهوت و خیره به سوی صدا برمی‌گردد،پیرمردی نابینا کنار یکی از ستون‌های مسجد ایستاده است و بی‌پروا سخن می‌گوید. آیا او را می‌شناسی؟ 💂🏻‍♀او ابن عفیف است سرباز حضرت علی علیه السلام،همان که در جنگ جَمَل در رکاب علی علیه السلام شمشیر می‌زد، تا آنجا که تیر به چشم راستش خورد و در جنگ صفیّن هم چشم دیگرش را تقدیم راه مولایش کرد. 👈🏻او نابیناست و به همین دلیل نتوانسته به کربلا برود و جانش را فدای امام حسین علیه السلام کند.. 🕌او در این ایّام پیری، هر روز به مسجد کوفه می‌آید و مشغول عبادت می‌شود،امروز هم او در این مسجد مشغول نماز بود که ناگهان با سیل جمعیّت روبه‌رو شد و دیگر نتوانست از مسجد بیرون برود، امّا بی‌باکی‌اش به او اجازه نمی‌دهد که بشنود که به مولایش حسین علیه السلام این‌گونه بی‌حرمتی می‌شود.. 🗣ابن‌زیاد فریاد می‌زند: ⁉- چه کسی بود که سخن گفت، این گستاخ بی‌پروا که بود؟ 👀- من بودم، ای دشمن خدا! فرزند رسول خدا را می‌کشی و گمان داری که مسلمانی! 🕌آن‌گاه روی خود را به سوی مردم کوفه می‌کند که مسجد را پر کرده‌اند: «چرا انتقام حسین را از این بی‌دین نمی‌گیرید؟.» 💺ابن‌زیاد بر روی منبر می‌ایستد،او چقدر عصبانی و غضبناک شده است،خون در رگ‌های گردن او می‌جوشد و فریاد می‌زند: «دستگیرش کنید.» بعد از سخنان ابن عفیف مردم بیدار شده‌اند. ابن عفیف مردم را به یاری خود فرا می‌خواند.. 💂🏻‍♀ناگهان، هفتصد نفر پیر و جوان از جا برمی‌خیزند و دور ابن عفیف را می‌گیرند، آری! ابن عفیف شیخ قبیله ازْد است،آنها جان خویش را فدای او خواهند نمود.. 💂🏻‍♀مأموران ابن‌زیاد نمی‌توانند جلو بیایند،هفتصد نفر، دور ابن عفیف حلقه زده‌اند و او را به سوی خانه‌اش می‌برند. بدین ترتیب، مجلس شادمانی ابن‌زیاد به هم می‌خورد و آبروی او می‌ریزد و او شکست خورده و تحقیر شده و البته بسیار خشمگین،به قصر برمی‌گردد. 🗣او فرماندهان خود را فرا می‌خواند و به آنها می‌گوید: ❌«باید هر طوری که شده صدای ابن عفیف را خاموش کنید، به سوی خانه‌اش هجوم ببرید و او را نزد من بیاورید.» 🐎سواران به سوی خانه ابن عفیف حرکت می‌کنند. جوانان قبیله ازْد دور خانه او با شمشیر ایستاده‌اند،جنگ سختی در می‌گیرد،خون است و شمشیر و بدن‌هایی که بر روی زمین می‌افتد. یاران ابن عفیف قسم خورده‌اند تا زنده‌اند، نگذارند آسیبی به ابن عفیف برسد.. 💂🏻‍♀سربازان ابن‌زیاد بسیاری از یاران ابن عفیف را می‌کشند تا به خانه او می‌رسند. آن‌گاه درِ خانه را می‌شکنند و وارد خانه‌اش می‌شوند.. 💂🏻‍♀دختر ابن عفیف آمدن سربازان را به پدر خبر می‌دهد،ابن عفیف شمشیر به دست می‌گیرد: 🥀- دخترم، نترس، صبور باش و استوار! اکنون ابن عفیف به یاد روزگار جوانی خویش می‌افتد که در رکاب حضرت علی علیه السلام شمشیر می‌زد. پس بار دیگر رَجَز می‌خواند: «من آن کسی هستم که در جنگ‌ها چه شجاعانی را به خاک و خون کشیده‌ام» ♻...ادامه دارد...♻ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🥀🏴 🏴🥀🏴 🥀🏴🥀🏴 🏴🥀🏴🥀🏴 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀 (نگاهی نو به حماسه ) 3⃣1⃣1⃣قسمت صد و سیزدهم ▪🏴▪پدر، نابیناست و دختر، پدر را هدایت می‌کند: «پدر! دشمن از سمت راست آمد» و پدر شمشیر به سمت راست می‌زند.. ⚔دختر می‌گوید: «پدر مواظب باش! از سمت چپ آمدند» و پدر شمشیر به سمت چپ می‌زند. تاریخ گفتار این دختر را هرگز از یاد نخواهد برد که به پدر می‌گوید: «پدر! کاش مرد بودم و می‌توانستم با این نامردها بجنگم، اینها همان کسانی هستند که امام حسین علیه السلام را شهید کردند.» ❌دشمنان او را محاصره می‌کنند و از هر طرف به سویش حمله می‌برند، کم کم بازوان پیرمرد خسته می‌شود و چند زخم عمیق، پهلوان روشن دل را از پای درمی‌آورد. او را اسیر می‌کنند و دست‌هایش را با زنجیر می‌بندند و به سوی قصر می‌برند.. ❌ابن‌زیاد به ابن عفیف که او را با دست‌های بسته می‌آورند، نگاه می‌کند و می‌گوید: ▪🥀▪- من با ریختن خون تو به خدا تقرّب می‌جویم و می‌خواهم خدا را از خود راضی کنم! - بدان که با ریختن خون من، غضب خدا را بر خود می‌خری! ✔- من خدا را شکر می‌کنم که تو را خوار نمود. - ⁉ای دشمن خدا! کدام خواری؟ اگر من چشم داشتم هرگز نمی‌توانستی مرا دستگیر کنی، امّا اکنون من خدا را شکر می‌کنم چرا که آرزوی مرا برآورده کرده است. ⁉پیرمرد! کدام آرزو؟ 🥀 من در جوانی آرزوی شهادت داشتم و همیشه دعا می‌کردم که خدا شهادت را نصیبم کند، امّا از مستجاب شدن دعای خویش ناامید شده بودم. ✔اکنون چگونه خدا را شکر کنم که مرا به آرزویم می‌رساند. ابن‌زیاد از جواب ابن عفیف بر خود می‌لرزد و در مقابل بزرگی ابن عفیف احساس خواری می‌کند. ❌ابن‌زیاد فریاد می‌زند: «زودتر گردنش را بزنید» و جلاد شمشیر خود را بالا می‌گیرد و لحظاتی بعد، پیکر بی‌سر ابن عفیف در میدان شهر به دار آویخته می‌شود تا مایه عبرت دیگران باشد. ▪🥀▪اسیران هیچ خبری از بیرون زندان ندارند و هیچ ملاقات کننده‌ای هم به دیدن آنها نیامده است، کودکان، بهانه پدر می‌گیرند و از این زندان تنگ و تاریک خسته شده‌اند. شب‌ها و روزها می‌گذرند و اسیران هنوز در زندان هستند.. 🐎به ابن‌زیاد خبر می‌رسد که مردم آرام آرام به جنایت خویش پی‌برده‌اند و کینه ابن‌زیاد به دل آنها نشسته است.. 👈🏻او می‌داند سرانجام روزی وجدان مردم بیدار خواهد شد و برای نجات از عذاب وجدان، قیام خواهند کرد،پس با خود می‌گوید که باید برای آن روز چاره‌ای بیندیشم.. 👀در این میان ناگهان چشمش به عمرسعد می‌افتد که برای گرفتن حکم حکومت ری به قصر آمده است. ناگهان فکری به ذهن ابن‌زیاد می‌رسد: «خوب است کاری کنم تا مردم خیال کنند همه این جنایت‌ها را عمرسعد انجام داده است». 🔥آری! ابن‌زیاد می‌خواهد برای روزی که آتش انتقام همه جا را فرا می‌گیرد، مردم را دوباره فریب دهد و به آنها بگوید که من عمرسعد را برای صلح فرستاده بودم،امّا او به خاطر اینکه نزد یزید، عزیز شود و به حکومت و ریاست برسد، امام حسین علیه السلام را کشته است.. ▪🥀▪همسفر خوبم! حتماً به یاد داری موقعی که عمرسعد در کربلا بود، ابن‌زیاد نامه‌ای برای او نوشت و در آن نامه به او دستور کشتن امام حسین علیه السلام را داد، اگر ابن‌زیاد بتواند آن نامه را از عمرسعد بگیرد، کار درست می‌شود.. 📜اکنون ابن‌زیاد نگاهی به عمرسعد می‌کند و می‌گوید: «ای عمرسعد، آن نامه‌ای که روز هفتم محرّم برایت نوشتم کجاست، آن را خیلی زود برایم بیاور.» البته عمرسعد هم به همان چیزی می‌اندیشد که ابن‌زیاد از آن نگران است.. ♻....ادامه دارد...♻ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
*🍂 (نگاهی نو به حماسه )🍂 قسمت صد و هفدهم7⃣1⃣1⃣ 👀نگاه کن! آن پیرمرد را می‌گویم، او از بزرگان شام است و برای دیدن اسیران می‌آید. ‼همه مردم راه را برای او باز می‌کنند. 🔸پیرمرد جلو می‌آید و به امام سجاد علیه السلام می‌گوید: ~«خدا را شکر که مسلمانان از شرّ شما راحت شدند و یزید بر شما پیروز شد.»~ آن‌گاه هر چه ناسزا در خاطر دارد بر زبانش جاری می‌کند. ❕اما امام سجّاد علیه السلام به می‌گوید: 🔹- ای پیرمرد! هر آنچه که خواستی گفتی و عقده دلت را خالی کردی. ⁉آیا اجازه می‌دهی تا با تو سخنی بگویم؟ 🔸- هر چه می‌خواهی بگو! 🔹- آیا قرآن خوانده‌ای؟ ‼پیرمرد تعجّب می‌کند. این چه اسیری است که قرآن را می‌شناسد. ⁉مگر اینها کافر نیستند، پس چگونه از قرآن سؤال می‌کند؟ 🔸- آری! من حافظ قرآن هستم و همواره آن را می‌خوانم. 🔹- آیا آیه 23 سوره" شوری" را خوانده‌ای، آنجا که خدا می‌فرماید: «قُل لَّآأَسَلُکُمْ عَلَیْهِ أَجْرًا إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِی الْقُرْبَی»؛ ‼«ای پیامبر! به مردم بگو که من مزد رسالت از شما نمی‌خواهم، فقط به خاندان من مهربانی کنید.» ⁉پیرمرد خیلی تعجب می‌کند، آخر این چه اسیری است که قرآن را هم حفظ است؟ 🔸- آری! من این آیه را خوانده‌ام و معنی آن را خوب می‌دانم که هر مسلمان باید خاندان پیامبرش را دوست داشته باشد. 🔹- ای پیرمرد! آیا می‌دانی ما همان خاندانی هستیم که باید ما را دوست داشته باشی! ❕پیرمرد به یکباره منقلب می‌شود و بدنش می‌لرزد. ⁉ این چه سخنی است که می‌شنود؟ 🔹- آیا آیه 33 سوره" احزاب" را خوانده‌ای، آنجا که خدا می‌فرماید: «إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَ یُطَهّرَکُمْ تَطْهِیرًا»؛ ✔«خداوند می‌خواهد که گناه را از شما خاندان دور کرده و شما را از هر پلیدی پاک سازد.» 🔸- آری! خوانده‌ام. 🔹- ما همان خاندان هستیم که خدا ما را از گناه پاک نموده است. پیرمرد باور نمی‌کند که فرزندان رسول خدا به اسارت آورده شده باشند. 🔸- شما را به خدا قسم می‌دهم ⁉آیا شما خاندان پیامبر هستید؟ 🔹- به خدا قسم ما فرزندان رسول خدا صلی الله علیه و آله هستیم. ‼پیرمرد دیگر تاب نمی‌آورد و عمامه خود را از سر برمی‌دارد و پرتاب می‌کند و گریه سر می‌دهد. 💡عجب! یک عمر قرآن خواندم و نفهمیدم چه می‌خوانم! 🙏او دست‌های خود را به سوی آسمان می‌گیرد و سه بار می‌گوید: ✔«ای خدا! من به سوی تو توبه می‌کنم. خدایا! من از دشمنان این خاندان، بیزارم.» ‼او اکنون فهمیده است که بنی‌امیّه چگونه یک عمر او را فریب داده‌اند: یعنی یزید، پسر پیامبر را کشته است و اکنون زن و بچّه او را این‌گونه به اسارت آورده است. 👀نگاه همه مردم به سوی این پیرمرد است. 👌🏻او می‌دود و پای امام سجّاد علیه السلام را بر صورت خود می‌گذارد و می‌گوید: ⁉«آیا خدا توبه مرا می‌پذیرد؟ من یک عمر قرآن خواندم، ولی قرآن را نفهمیدم.» ✔آری! بنی‌امیّه مردم را از فهم قرآن دور نگه می‌داشتند. چرا که هر کس قرآن را خوب بفهمد شیعه اهل بیت علیهم السلام می‌شود. 🔹امام سجّاد علیه السلام به او نگاهی می‌کند و می‌فرماید: 🍃«آری، خدا توبه تو را قبول می‌کند و تو با ما هستی.» ❕ پیرمرد از صمیم قلب، توبه می‌کند. او از اینکه امام زمان خویش را شناخته، خوشحال است. او اکنون کنار امام سجّاد علیه السلام، احساس خوشبختی می‌کند. ‼پیر مرد فریاد می‌زند: «ای مردم! من از یزید بیزارم. او دشمن خداست که خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله را کشته است. ای مردم! بیدار شوید.!» ✔مردم همه به این منظره نگاه می‌کنند. ناگهان همه وجدان‌ها بیدار شده و دروغ یزید آشکار شود. 🚫خبر به یزید می‌رسد. دستور می‌دهد فوراً گردن او را بزنند، تا دیگر کسی جرأت نکند به بنی‌امیّه دشنام بدهد. پیرمرد هنوز با مردم سخن می‌گوید و می‌خواهد آنها را از خواب غفلت بیدار کند. امّا پس از لحظاتی، سربازان با شمشیرهایشان از راه می‌رسند و سر پیرمرد را برای یزید می‌برند. مردم مات و مبهوت به این صحنه نگاه می‌کنند. ادامه دارد...⏯ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ(ⓐ)
🏴◼ ◼🏴◼ 🏴◼🏴◼ ◼🏴◼🏴◼ 🏴◼🏴◼🏴◼ 🥀 (نگاهی نو به حماسه ) 4⃣1⃣1⃣قسمت صد و چهاردهم 👈🏻آری!عمرسعد به این نتیجه رسیده است که اگر روزی مردم قیام کنند،من باید نامه ابن‌زیاد را نشان بدهم و ثابت کنم که ابن‌زیاد دستور قتل حسین را به من داده است، برای همین، عمرسعد با لبخندی دروغین به ابن‌زیاد می‌گوید: «آن نامه را گم کرده‌ام. وقتی در کربلا بودم، در میان آن همه جنگ و خون‌ریزی، نامه شما گم شد.» 🗣ابن‌زیاد می‌داند که او دروغ می‌گوید پس با صدایی بلند فریاد می‌زند: «گفتم آن نامه را نزد من بیاور!»، عمرسعد ناراحت می‌شود و می‌فهمد که اوضاع خراب است،برای همین از جا برمی‌خیزد و به ابن‌زیاد می‌گوید: 📜«آن نامه را در جای امنی گذاشته‌ام، تا اگر کسی در مورد قتل حسین به من اعتراضی کرد، آن نامه را به او نشان بدهم.» 👀نگاه کن! عمرسعد از قصر بیرون می‌رود. او می‌داند که دیگر از حکومت ری خبری نیست! به راستی،چه زود نفرین امام حسین علیه السلام در حق او مستجاب شد. 📜نامه‌ای از طرف یزید به کوفه می‌رسد، او فرمان داده است تا ابن‌زیاد اسیران را به سوی شام بفرستد. او می‌خواهد در شام جشن بزرگی بر پا کند و پیروزی خود را به رخ مردم شام بکشد.. 🐫اسیران را از زندان بیرون می‌آورند و بر شترها سوار می‌کنند. 👀نگاه کن بر دست و گردن امام سجّاد علیه السلام غُلّ و زنجیر بسته‌اند.. ⁉آیا می‌دانی غُلّ چیست؟ غُلّ، حلقه آهنی است که بر گردن می‌بندند تا اسیر نتواند فرار کند. دست‌های زنان را با طناب بسته‌اند. وای بر من! بار دیگر روسری و چادر از سر آنها برداشته‌اند.. 👈🏻یزید دستور داده است آنها را مانند اسیرانِ کفّار به سوی شام ببرند..او می‌خواهد قدرت خود را به همگان نشان بدهد و همه مردم را بترساند تا دیگر کسی جرأت نکند با حکومت بنی‌امیّه مخالفت کند.. ❌یزید می‌خواهد همه مردم شهرهای مسیر کوفه تا شام ذلّت و خواری اسیران را ببینند.. ☀آفتاب بر صورت‌های برهنه می‌تابد و کودکان از ترس سربازان آرام آرام گریه می‌کنند. یکی می‌گوید: «عمّه جان ما را کجا می‌برند؟» و دیگری از ترس به خود می‌پیچد.. 👀نگاه کن! مردم کوفه جمع شده‌اند،آن‌قدر جمعیّت آمده که راه بندان شده است. همه آنها با دیدن غربت اسیران گریه سر داده‌اند.. 🥀امام سجّاد علیه السلام بار دیگر به آنها نگاه می‌کند و می‌گوید: «ای مردم کوفه، شما بر ما گریه می‌کنید؟ آیا یادتان رفته است که شما بودید که پدر و عزیزان ما را کشتید.» 🏹نیزه‌داران نیز، می‌آیند سرهای همه شهیدان بر بالای نیزه است. شمر دستور حرکت می‌دهد. سربازان، مأمور نگهبانی از اسیران هستند تا کسی خیال آزاد کردن آنها را نداشته باشد. صدای زنگ شترها، سکوت شهر را می‌شکند و سفری طولانی آغاز می‌شود.. 🥀چه کسی گفته که زینب علیها السلام اسیر است. او امیر صبر و شجاعت است،او می‌رود تا تخت پادشاهی یزید را ویران کند. او می‌رود تا مردم شام را هم بیدار کند. 🥀سرهای عزیزان خدا بر روی نیزه‌ها مقابل چشم زنان است، امّا کسی نباید صدا به گریه بلند کند.. ⚔هرگاه صدای گریه بلند می‌شود سربازان با نیزه و تازیانه صدا را خاموش می‌کنند،بدن اسیران از تازیانه سیاه شده است.. 🐫کاروان به سوی شام به پیش می‌رود. شمر و همراهیان او به فکر جایزه‌ای بزرگ هستند. 💰آنها با خود چنین می‌گویند: «وقتی به شام برسیم یزید به ما سکّه‌های طلای زیادی خواهد داد. ای به قربان سکّه‌های طلای یزید! پس به سرعت بروید، عجله کنید و به خستگی کودکان و زنان فکر نکنید، فقط به فکر جایزه خود باشید... ♻ ....ادامه دارد....♻ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🏴▪🏴▪🏴▪🏴▪🏴▪ 🥀 (نگاهی نو به حماسه ) 5⃣1⃣1⃣قسمت صد و پانزدهم 🐪کاروان در دل دشت و صحرا به پیش می‌رود، روزها و شب‌ها می‌گذرد.. ☀روزهای سخت سفر،آفتاب سوزان، تشنگی، گرسنگی، گریه کودکان، بدن‌های کبود، بغض‌های نهفته در گلو و ...، همراهان این کاروان هستند.. 🥀لباس همه اسیران کهنه و خاک آلود شده است،شمر می‌خواهد کاری کند که مردم شام به چشم خواری و ذلت به اسیران نگاه کنند.. ▪🥀▪امام سجّاد علیه السلام در طول این سفر با هیچ یک از سربازان سخنی نمی‌گوید.. او غیرت خدا است،ناموسش را این‌گونه می‌بیند، خواهر و همسر و عمه‌هایش بدون چادر و مقنعه هستند و مردم شهرهای بین راه آنها را نگاه می‌کنند و همه اینها، دل امام سجّاد علیه السلام را به درد آورده است.. 🏭به هر شهری که می‌رسند مردم شادمانی می‌کنند،آنها را بی‌دین می‌خوانند و شکر خدا می‌کنند که دشمنان یزید نابود شدند.. 📝وای بر من! ای قلم، دیگر ننویس. چه کسی طاقت دارد این همه مظلومیّت خاندان پیامبر را بخواند،دیگر ننویس! روزها و شب‌ها می‌گذرد ...، کاروان به نزدیک شهر شام رسیده است.. ❌شمر و سربازان او بسیار خوشحال هستند و به یکدیگر می‌گویند: «آنجا را که می‌بینی شهر شام است، ما تا سکّه‌های طلا فاصله زیادی نداریم.» صدای قهقهه و شادمانی آنها بلند است.. ⁉اسیران می‌فهمند که دیگر به شام نزدیک شده‌اند. به راستی، یزید با آنها چه خواهد کرد؟ آیا دستور کشتن آنها را خواهد داد؟ آیا دختران را به عنوان کنیز به اهل شام هدیه خواهد کرد؟! 👀نگاه کن! امّ کُلْثوم، خواهر امام حسین علیه السلام، به یکی از سربازان می‌گوید: «من با شمرسخنی دارم» به شمر خبر می‌دهند که یکی از زنان می‌خواهد با تو سخن بگوید: ▪🥀▪- چه می‌گویی ای دختر علی! 🛣- من در طول این سفر هیچ خواسته‌ای از تو نداشتم، امّا بیا و به خاطر خدا، تنها خواسته مرا قبول کن.. ⁉- خواسته تو چیست؟ ▪🏴▪- ای شمر! از تو می‌خواهم که ما را از دروازه‌ای وارد شهر کنی که خلوت باشد،ما دوست نداریم نامحرمان، ما را در این حالت ببینند. ⁉شمر خنده‌ای می‌کند و به جای خود برمی‌گردد، به نظر شما آیا شمر این پیشنهاد را خواهد پذیرفت. شمر این نامرد روزگار که دین ندارد، او تصمیم گرفته است تا اسیران از شلوغ‌ترین دروازه وارد شهر بشوند. 🐎پیکی را می‌فرستد تا به مسئولان شهر خبر دهند که ما از دروازه «ساعات» وارد می‌شویم. ⁉در شهر شام چه خبر است؟ همه مردم کنار دروازه ساعات جمع شده‌اند.. 👀نگاه کن! شهر را آذین بسته‌اند،همه جا شربت است و شیرینی،زنان را نگاه کن، ساز می‌زنند و آواز می‌خوانند. 👀مسافرانی که اهل شام نیستند در تعجّب‌اند، یکی از آنها از مردی سؤال می‌کند: ⁉چه خبر شده است که شما این‌قدر خوشحال‌اید؟ مگر امروز روز عید شماست؟ 🥀مگر خبر نداری که عدّه‌ای بر خلیفه مسلمانان، یزید، شورش کرده‌اند و یزید همه آنها را کشته است. امروز اسیران آنها را به شام می‌آورند. ⁉ آنها را از کدام دروازه، وارد شهر می‌کنند؟ ✔از دروازه ساعات همه مردم به طرف دروازه حرکت می‌کنند. خدای من! چه جمعیّتی اینجا جمع شده است! کاروان اسیران آمدند.. 🐪یک نفر در جلو کاروان فریاد می‌زند: «ای اهل شام، اینان اسیران خانواده لعنت شده‌اند. اینان خانواده فسق و فجوراند.!!» مردم کف می‌زنند و شادی می‌کنند.. ♻....ادامه دارد....♻ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🕊🥀 🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀 🥀🕊🥀🕊🥀 🕊🥀🕊🥀🕊🥀 🥀 (نگاهی نو به حماسه ) 6⃣1⃣1⃣قسمت صد و شانزدهم ⁉خدای من! چه می‌بینم؟ زنانی داغدیده و رنج سفر کشیده بر روی شترها سوار هستند،جوانی که غُلّ و زنجیر بر گردن اوست،سرهایی که بر روی نیزه‌ها است و کودکانی که گریه می‌کنند.. 🐫کاروان اسیران، آرام آرام به سوی مرکز شهر پیش می‌رود.. ⁉آن پیرمرد را می‌شناسی؟ او سهل بن سعد، از یاران پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله است و اکنون از سوی بیت‌المقدس می‌آید.. 🏰او امروز وارد شهر شده و خودش هم غریب است و دلش به حال این غریبان می‌سوزد.. 👀سهل بن سعد آنها را نمی‌شناسد و همین‌طور به سرهای شهدا نگاه می‌کند؛ امّا ناگهان مات و مبهوت می‌شود.. ⁉این سر چقدر شبیه رسول خداست؟ خدایا، این سر کیست که این‌قدر نزد من آشناست؟ سهل جلو می‌رود و رو به یکی از دختران می‌کند: 🥀- دخترم! شما که هستید؟ - من سکینه‌ام دختر حسین که فرزند دختر پیامبر صلی الله علیه و آله است.. 🥀- وای بر من، چه می‌شنوم، شما ... ⁉اشک در چشمان سهل حلقه می‌زند،آیا به راستی آن سری که من بر بالای نیزه می‌بینم سرِ حسین علیه السلام است؟ 💂🏻‍♀- ای سکینه! من از یاران جدّت رسول خدا هستم. شاید بتوانم کمکی به شما بکنم، آیا خواسته‌ای از من دارید؟ 🏹- آری! از شما می‌خواهم به نیزه‌داران بگویی سرها را مقداری جلوتر ببرند تا مردم نگاهشان به سرهای شهدا باشد و این‌قدر به ما نگاه نکنند.. 💰سهل چهارصد دینار برمی‌دارد و نزد مسئول نیزه‌داران می‌رود و به او می‌گوید: ⁉- آیا حاضری چهارصد دینار بگیری و در مقابل آن کاری برایم انجام بدهی؟ - خواسته‌ات چیست؟ - می‌خواهم سرها را مقداری جلوتر ببری.. 💰او پول‌ها را می‌گیرد و سرها را مقداری جلوتر می‌برد. اکنون یزید دستور داده است تا اسیران را مدّت زیادی در مرکز شهر نگه دارند تا مردم بیشتر نظاره‌گر آنها باشند..هیچ اسیری نباید گریه کند،این دستور شمر است و سربازان مواظب‌اند صدای گریه کسی بلند نشود.. ◼🥀◼در این میان صدای گریه امّ کُلْثوم بلند می‌شود که با صدای غمناک می‌گوید: «یا جدّاه، یا رسول اللَّه.!» 💂🏻‍♀یکی از سربازان می‌دود و سیلی محکمی به صورت امّ کلثوم می‌زند. آری! آنها می‌ترسند که مردم بفهمند این اسیران، فرزندان پیامبر اسلام هستند.. 🙎🏽‍♂مردان بی‌غیرت شام می‌آیند و دختران رسول خدا صلی الله علیه و آله را تماشا می‌کنند. آنها به هم می‌گویند: «نگاه کنید، ما تاکنون اسیرانی به این زیبایی ندیده بودیم.» ◼🥀◼این سخن دل امام سجّاد علیه السلام را به درد می‌آورد.. مردم به تماشای گل‌های پیامبر صلی الله علیه و آله آمده‌اند. آنها شیرینی و شربت پخش می‌کنند و صدای ساز و دهل نیز، همه جا را گرفته است.. ♻....ادامه دارد....♻ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🥀 (نگاهی نو به حماسه )🥀 قسمت صد و نوزدهم9⃣1⃣1⃣ ‼یزید اجازه ورود کاروان اسیران را می‌دهد. درِ قصر باز می‌شود و امام سجّاد علیه السلام و دیگر اسیران در حالی که با طناب به یکدیگر بسته شده‌اند، وارد قصر می‌شوند. 😭دست همه اسیران به گردن‌های آنها بسته شده است. آنها را مقابل یزید می‌آورند. 👀نگاه کن! هنوز غُلّ و زنجیر بر گردن امام سجّاد علیه السلام است، گویی از کوفه‌تا شام، غُلّ و زنجیر از امام جدا نشده است. ‼اسیران را در مقابل یزید نگه می‌دارند تا اهل مجلس آنها را ببینند. یکی از افراد مجلس، دختر امام حسین علیه السلام را می‌بیند و از زیبایی او تعجّب می‌کند. با خود می‌گوید خوب است قبل از دیگران، این دختر را برای کنیزی از یزید بگیرم. 😭او به یزید رو می‌کند و می‌گوید: «ای یزید، من آن دختر را برای کنیزی می‌خواهم.» 🍂فاطمه، دختر امام حسین علیه السلام، در حالی که می‌لرزد، ◽عمّه‌اش، زینب را صدا می‌زند و می‌گوید: «عمّه جان! آیا یتیمی، مرا بس نیست که امروز کنیز این نامرد بشوم.» ◾زینب رو به آن مرد شامی می‌کند و می‌گوید: «وای بر تو، مگر نمی‌دانی این دختر رسول خداست؟.» ‼مرد شامی با تعجّب به یزید نگاه می‌کند. ⁉آیا یزید دختران پیامبر صلی الله علیه و آله را به اسیری آورده است؟ 😭او فریاد می‌زند: «ای یزید، لعنت خدا بر تو! تو دختران پیامبر را به اسیری آورده‌ای؟ به خدا قسم من خیال می‌کردم که اینها، اسیران کشور روم هستند.» ❕یزید بسیار عصبانی می‌شود. او دستور می‌دهد تا این مرد را هر چه سریع‌تر به جرم جسارت به مقام خلافت، اعدام نمایند. یزید از بیداری مردم می‌ترسد و تلاش می‌کند تا هرگونه جرقه بیداری را بلافاصله خاموش کند. 🍷او بر تخت خود تکیه داده است و جامِ شرابی به دست دارد. 😭سر امام حسین علیه السلام مقابل اوست و اسیران همه در مقابل او ایستاده‌اند. 🔹امام سجّاد علیه السلام نگاهی به یزید می‌کند و می‌فرماید: ❕«ای یزید! اگر رسول خدا ما را در این حالت ببیند با تو چه خواهد گفت؟.»‼همه نگاه‌ها به اسیران خیره شده و همه دل‌ها از دیدن این صحنه به درد آمده است. 🔸یزید تعجّب می‌کند و در جواب می‌گوید: ‼«پدر تو آرزوی حکومت داشت و حق مرا که خلیفه مسلمانان هستم، مراعات نکرد و به جنگ من آمد، امّا خدا او را کشت، خدا را شکر می‌کنم که او را ذلیل و نابود کرد.» 🔹امام جواب می‌دهد: «ای یزید، قبل از اینکه تو به دنیا بیایی، پدران من یا پیامبر بودند یا امیر! مگر نشنیده‌ای که جد من، علی بن ابی‌طالب در جنگ بَدْر و احُد پرچمدار اسلام بود، اما پدر و جد تو پرچمدار کفر بودند.!» 🥀یزید از سخن امام سجاد علیه السلام آشفته می‌شود و فریاد می‌زند: «گردنش را بزنید.» ‼ناگهان صدای زینب در فضا می‌پیچد: «از کسی که مادربزرگش، جگرِ حمزه سیدالشهدا را جویده است، بیش از این نمی‌توان انتظار داشت.» ✔مجلس، سراسر سکوت است و این صدایِ علی علیه السلام است که از حلقوم زینب علیها السلام می‌خروشد: ⁉آیا اکنون که ما اسیر تو هستیم خیال می‌کنی که خدا تو را عزیز و ما را خوار نموده است؟ تو آرزو می‌کنی که پدرانت می‌بودند تا ببینند چگونه حسین را کشته‌ای. ⁉تو چگونه خون خاندان پیامبر را ریختی و حرمت ناموس او را نگه نداشتی و دختران او را به اسیری آوردی؟ 👌🏻بدان که روزگار مرا به سخن گفتن با تو وادار کرد وگرنه من تو را ناچیزتر از آن می‌دانم که با تو سخن بگویم. ادامه دارد...⏯ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ(ⓐ)
🍁 (نگاهی نو به حماسه )🍁 قسمت صد و بیستم0⃣2⃣1⃣ ☑ای یزید! هر کاری می‌خواهی بکن، و هر کوششی که داری به کار بگیر، امّا بدان که هرگز نمی‌توانی یاد ما را از دل‌ها بیرون ببری. 👌🏻تو هرگز به جلال و بزرگی ما نمی‌توانی برسی. شهیدانِ ما نمرده‌اند، بلکه آنها زنده‌اند و در نزد خدای خویش، روزی می‌خورند. ‼ای یزید! خیال نکن که می‌توانی نام و یادِ ما را از بین ببری! بدان که یاد ما همیشه زنده خواهد بود. 🔸یزید همچون ماری زخمی به گوشه‌ای می‌خزد. سخنان زینب علیها السلام او را در مقابل میهمانانش حقیر کرده است. او دیگر نمی‌تواند سخن بگوید. ✔آری! بار دیگر زینب افتخار آفرید. او پاسدار حقیقت است و پیام‌رسان خون برادر. ‼همه مهمانان یزید از دیدن این صحنه‌ها حیران شده‌اند. یزید دیگر هیچ کاری نمی‌تواند بکند، او دیگر کشتن امام سجّاد علیه السلام را به صلاح خود نمی‌بیند و دستور می‌دهد تا مهمانان بروند و غُل و زنجیر از اسیران باز کنند و آنها را به زندان ببرند. ‼کاش یزید اسیران را به زندان می‌برد. حتماً تعجب می‌کنی! 😭آخر تو خبر نداری که یزید، اسیران را در خرابه‌ای برده است. در این خرابه که کنار قصر یزید است، روزها آفتاب می‌تابد و صورت‌ها را می‌سوزاند و شب‌ها سیاهی و تاریکی هجوم می‌آورد و بچه‌ها را می‌ترساند. 💡نه فرشی، نه رو اندازی، نه لباسی و نه چراغی ... 🎇سربازان شب و روز در اطراف خرابه نگهبانی می‌دهند. 😭مردم شام برای دیدن اسیران می‌آیند و به آنها زخم زبان می‌زنند. هنوز بسیاری از مردم این اسیران را نمی‌شناسند. ⁉خدایا! چه وقت حقیقت را خواهند فهمید؟ 👌🏻شب‌ها و روزها می‌گذرد و کودکان همچنان بی‌قراری می‌کنند. خدایا، کی از این خرابه بیرون خواهیم آمد؟ 🌌امشب، سکینه، دختر امام حسین علیه السلام، رؤیایی می‌بیند: ✔محملی از نور بر زمین فرود می‌آید. بانویی از آن پیاده می‌شود که دست بر سر دارد و گریه می‌کند. ✔خدایا! آن بانو کیست که به دیدن ما آمده است؟ ◽- شما کیستی که به دیدن اسیران آمده‌ای؟ ◾- دخترم، مرا نمی‌شناسی؟ من مادر بزرگت، فاطمه زهرا هستم. 😭سکینه تا این را می‌شنود، در آغوش او می‌رود و در حالی که گریه می‌کند، می‌گوید: ◽«مادر! پدرم را کشتند و ما را به اسیری بردند.» ‼سکینه شروع می‌کند و ماجراهای کربلا و کوفه و شام را شرح می‌دهد. 😭اشک از چشمان حضرت زهرا علیها السلام جاری می‌شود. ◾او به سکینه می‌گوید: «دخترم! آرام باش، که قلب مرا سوزاندی! نگاه کن، دخترم! این پیراهن خون آلود پدرت حسین علیه السلام است، من تا روز قیامت، یک لحظه هم این پیراهن را از خود جدا نمی‌کنم.»❕اینجاست که سکینه از خواب بیدار می‌شود. 🎇شب‌ها و روزها می‌گذرد ... 🌌نیمه شب، دختر کوچک امام حسین علیه السلام از خواب بیدار می‌شود، گمان می‌کنم نام او رقیّه است. 😭او با گریه می‌گوید: 🔹«من الآن پدر خود را در خواب دیدم، بابای من کجاست؟.» ☑همه زنان گریه می‌کنند. در خرابه شام غوغایی می‌شود. 👂🏻صدای ناله و گریه به گوش یزید می‌رسد. یزید فریاد می‌زند: 🔸- چه خبر شده است؟ ◾- دختر کوچکِ حسین، سراغ پدر را می‌گیرد. 🔸- سر پدرش را برای او ببرید تا آرام بگیرد. مأموران سر امام حسین علیه السلام را نزد دختر می‌آورند. 😭او نگاهی به سر بابا می‌کند و با آن سخن می‌گوید: «چه کسی صورت تو را به خون، رنگین نمود؟ چه کسی مرا در خردسالی یتیم کرد؟» ا😭و با سر بابا سخن می‌گوید و همه اهل خرابه، گریه می‌کنند. 🚨قیامتی بر پا می‌شود، اما ناگهان همه می‌بینند که صدای این دختر قطع شد. گویی این کودک به خواب رفته است. ‼همه آرام می‌شوند، تا این دختر بتواند آرام بخوابد، امّا در واقع این دختر به خواب نرفته بلکه روح او، اکنون نزد پدر پر کشیده است. 🚫بار دیگر در خرابه غوغایی بر پا می‌شود. صدای گریه و ناله همه جا را فرا می‌گیرد. ادامه دارد...⏯ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ(ⓐ)
🍂 (نگاهی نو به حماسه )🍂 قسمت صد و بیست و یکم1⃣2⃣1⃣ 😭اسیران هنوز در خرابه شام هستند و یزید سرمست از پیروزی، هر روز سرِ امام حسین علیه السلام را جلوی خود می‌گذارد و به شراب‌خوری و عیش و نوش می‌پردازد. امروز از کشور روم، نماینده‌ای برای دیدن یزید می‌آید. او پیام مهمی را برای یزید آورده است. ‼نماینده روم وارد قصر می‌شود. یزید از روی تخت خود برمی‌خیزد و نماینده کشور روم را به بالای مجلس دعوت می‌کند. او کنار یزید می‌نشیند و یزید جام شرابی به او تعارف می‌کند. 🔹نماینده روم می‌بیند که قصر یزید، مزین شده است، صدای ساز و آواز می‌آید و رقاصان می‌خوانند و می‌نوازند. گویی مجلس عروسی است. ⁉چه خبر شده که یزید این‌قدر خوشحال و شاد است؟ 😭ناگهان چشم او به سر بریده‌ای می‌افتد که روبه‌روی یزید است: 🔹- این سر کیست که در مقابل توست؟ 🔸- تو چه کار به این کارها داری؟ 🔹- ای یزید! وقتی به روم برگردم، باید هر آنچه در این سفر دیده‌ام را برای پادشاه روم گزارش کنم. من باید بدانم چه شده که تو این‌قدر خوشحالی؟ 🔸- این، سرِ حسین، پسر فاطمه است. 🔹- فاطمه کیست؟ 🔸- دختر پیامبر اسلام. ‼نماینده روم متعجب می‌شود و با عصبانیت از جای خود برمی‌خیزد و می‌گوید: ☑«ای یزید! وای بر تو، وای بر این دین‌داری تو.» ‼یزید با تعجّب به او نگاه می‌کند. ⁉فرستاده روم که مسیحی است، پس او را چه می‌شود؟ 🔹نماینده کشور روم به سخن خود ادامه می‌دهد: ‼«ای یزید! بین من و حضرت داوود، ده‌ها واسطه وجود دارد، امّا مسیحیان خاک پای مرا برای تبرک برمی‌دارند و می‌گویند تو از نسل داوود پیامبر صلی الله علیه و آله هستی. ✔ ولی تو فرزند دختر پیامبر خود را می‌کشی و جشن می‌گیری؟ ⁉ تو چگونه مسلمانی هستی؟! 😭ای یزید! پیامبر ما، حضرت عیسی علیه السلام هرگز ازدواج نکرد و فرزندی نیز نداشت و یادگاری از پیامبر ما باقی نمانده است. اما وقتی حضرت عیسی علیه السلام می‌خواست به مسافرت برود سوار بر درازگوشی می‌شد، ما مسیحیان، نعل آن درازگوش را در یک کلیسا نصب کرده‌ایم. مردم هر سال از راه‌دور و نزدیک به آن کلیسا می‌روند و گرد آن طواف می‌کنند و آن را نعل می‌بوسند. ما مسیحیان این‌گونه به پیامبر خود احترام می‌گذاریم و تو فرزند دختر پیامبر خود را می‌کشی؟.» ✔یزید بسیار ناراحت می‌شود و با خود فکر می‌کند که اگر این نماینده به کشور روم بازگردد، آبروی یزید را خواهد ریخت. ‼پس فریاد می‌زند: «این مسیحی را به قتل برسانید.» 🔹نماینده کشور روم رو به یزید می‌کند و می‌گوید: 😭«ای یزید، من دیشب پیامبر شما را در خواب دیدم که مرا به بهشت مژده داد و من از این خواب متحیّر بودم. اکنون تعبیر خوابم روشن شد. به درستی که من به سوی بهشت می‌روم، «اشهد أنْ لا اله الا اللَّه و أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه.» ادامه دارد...⏯ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🍂 (نگاهی نو به حماسه )🍂 قسمت صد و بیست و دوم2⃣2⃣1⃣ 👀همسفرم! نگاه کن! او به سوی سر امام حسین علیه السلام می‌رود. 😭سر را برمی‌دارد و به سینه می‌چسباند، می‌بوید و می‌بوسد و اشک می‌ریزد. یزید فریاد می‌زند: «هر چه زودتر کارش را تمام کنید.» ‼مأموران گردن او را می‌زنند در حالی که او هنوز سرِ امام حسین علیه السلام را در سینه دارد. ☑به یزید خبر می‌رسد که بعضی از مردم شام با دیدن کاروان اسیران و آگاهی به برخی از واقعیت‌ها، نظرشان در مورد او عوض شده و در پی آن هستند که واقعیت را بفهمند. پس زمان آن رسیده است که یزید برای فریب دادن و خام کردن آنها کاری بکند. ‼فکری به ذهن او می‌رسد. او به یکی از سخنرانان شام پول خوبی می‌دهد و از او می‌خواهد که یک متن سخنرانی بسیار عالی تهیه کند و در آن، تا آنجا که می‌تواند به خوبی‌های معاویه و یزید بپردازد و حضرت علی و امام حسین علیهما السلام را لعن و نفرین کند و از او خواسته می‌شود تا روز جمعه وقتی مردم برای نماز جمعه می‌آیند، آنجا سخنرانی کند. 🥀در شهر اعلام می‌کنند که روز جمعه یزید به مسجد می‌آید و همه مردم باید بیایند. ☑روز جمعه فرا می‌رسد. در مسجد جای سوزن انداختن نیست، همه مردم شام جمع شده‌اند. ‼یزید دستور می‌دهد تا امام سجّاد علیه السلام را هم به مسجد بیاورند. او می‌خواهد به حساب خود یک ضربه روحی به امام سجّاد علیه السلام بزند و عزّت و اقتدار خود را به آنها نشان بدهد. 🍂سخنران بالای منبر می‌رود و به مدح و ثنای معاویه و یزید می‌پردازد، اینکه معاویه همانی بود که اسلام را از خطر نابودی نجات داد و ...، همچنان ادامه می‌دهد تا آنجا که به ناسزا گفتن به حضرت علی و امام حسین علیهما السلام می‌رسد. ‼ناگهان فریادی در مسجد بلند می‌شود: «وای بر تو، که به خاطر خوشحالی یزید، آتش جهنم را برای خود خریدی.!» ⁉این کیست که چنین سخن می‌گوید؟ همه نگاه‌ها به طرف صاحب صدا برمی‌گردد. ☑همه مردم، زندانی یزید، امام سجّاد علیه السلام را به هم نشان می‌دهند. اوست که 🔹سخن می‌گوید: «ای یزید! آیا به من اجازه می‌دهی بالای این چوب‌ها بروم و سخنانی بگویم که خشنودی خدا در آن است.» ‼یزید قبول نمی‌کند، امّا مردم اصرار می‌کنند و می‌گویند: 🔹«اجازه بدهید او به منبر برود تا حرف او را بشنویم.» ☑آری! این طبیعت انسان است که از حرف‌های تکراری خسته می‌شود. ✔سال‌هاست که مردم سخنرانی‌های تکراری را شنیده‌اند، آنها می‌خواهند حرف تازه‌ای بشنوند. ‼یزید به اطرافیان خود می‌گوید: 🔸«اگر این جوان، بالای منبر برود، آبروی مرا خواهد ریخت» و همچنان با خواسته مردم موافق نیست. ‼مردم اصرار می‌کنند و عدّه‌ای می‌گویند: 🔹«این جوان که رنج سفر و داغ پدر و برادر دیده است نمی‌تواند سخنرانی کند، پس اجازه بده بالای منبر برود، چون او وقتی این همه جمعیّت را ببیند یک کلمه نیز، نمی‌تواند بگوید.» ‼از هر گوشه مسجد صدا بلند می‌شود: 🔹«ای یزید! بگذار این جوان به منبر برود. چرا می‌ترسی؟ تو که کار خطایی نکرده‌ای! مگر نمی‌گویی که اینها از دین خارج شده‌اند و مگر نمی‌گویی که اینها فاسق‌اند، پس بگذار او نیز سخن بگوید که کیستند و از کجا آمده‌اند.» ☑آری! بیشتر مردم شام از واقعیّت خبر ندارند و تبلیغات یزید کاری کرده است که همه خیال می‌کنند عدّه‌ای بی‌دین علیه اسلام و حکومت اسلامی شورش کرده‌اند و یزید آنها را کشته است. 🍂در این حین، کسانی که تحت تأثیر کاروان اسیران قرار گرفته بودند، فرصت را غنیمت می‌شمارند و اصرار و پافشاری می‌کنند تا فرزند حسین علیه السلام به منبر برود. ☑بدین ترتیب، جوّ مسجد به گونه‌ای می‌شود که یزید به ناچار اجازه می‌دهد امام سجّاد علیه السلام سخنرانی کند، امّا یزید بسیار پشیمان است و با خود می‌گوید: ◾«عجب اشتباهی کردم که این مجلس را برپا دادم»، ولی پشیمانی دیگر سودی ندارد. ادامه دارد...⏯ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🥀◼ ◼🥀◼ 🥀◼🥀◼ ◼🥀◼🥀◼ 🥀◼🥀◼🥀◼ 🥀 (نگاهی نو به حماسه ) 3⃣2⃣1⃣قسمت صد و بیس و سوم 🕌مسجد سراسر سکوت است و امام آماده می‌شود تا سخنرانی تاریخی خود را شروع کند: 📿بسم اللَّه الرحمن الرحیم من بهترین درود و سلام‌ها را به پیامبر خدا می‌فرستم.. هر کس مرا می‌شناسد،که می‌شناسد، امّا هر کس که مرا نمی‌شناسد بداند که من فرزند مکّه و منایم. من فرزند زمزم و صفایم.. من فرزند آن کسی هستم که در آسمان‌ها به معراج رفت و فرشتگان آسمان‌ها، پشت سر او نماز خواندند.. ✔من فرزند محمّد مصطفی صلی الله علیه و آله هستم،من فرزند کسی هستم که با دو شمشیر در رکاب پیامبر جنگ می‌کرد و دو بار با پیامبر بیعت کرد.. ⚔من پسر کسی هستم که در جنگ بَدْر و حُنین با دشمنان جنگید و هرگز به خدا شرک نورزید.. ✔من پسر کسی هستم که چون پیامبر به رسالت مبعوث شد، او زودتر از همه به پیامبر ایمان آورد.. 💪🏻او که جوان‌مرد، بزرگوار و شکیبا بود و همواره در حال نماز بود.. همان که مانند شیری شجاع در جنگ‌ها شمشیر می‌زد و اسلام مدیون شجاعت اوست.. آری! او جدّم علی بن ابی‌طالب است. من فرزند فاطمه هستم. فرزند بزرگْ بانوی اسلام.. من، پسر دختر پیامبر شمایم.. ✔یزید صدایِ گریه مردم را می‌شنود. آنها با دقّت به سخنان امام سجّاد علیه السلام گوش می‌دهند.. 🗣مردم شام، به دروغ‌های معاویه و یزید پی برده‌اند.آنها یک عمر حضرت علی علیه السلام را لعن کرده‌اند و باور کرده بودند که علی علیه السلام نماز نمی‌خواند، امّا امروز می‌فهمند اوّلین کسی که به اسلام ایمان آورده حضرت علی علیه السلام بوده است. او کسی بود که همواره در راه اسلام شمشیر می‌زد.. ⬛◾◼صدای گریه و ناله مردم بلند است. یزید که از ترس به خود می‌لرزد در فکر این است که چه خاکی بر سر بریزد. او نگران است که نکند مردم شورش کنند و او را بکشند.. 🕌هنوز تا موقع اذان وقت زیادی مانده است، امّا یزید برای اینکه مانع سخنرانی امام شود دستور می‌دهد که مؤذن اذان بگوید: 🗣- «اللَّه أکبر، اللَّه أکبر، أشهد انْ لا إله إلّااللَّه.» 🥀امام می‌فرماید: «تمام وجود من به یگانگی خدا گواهی می‌دهد.» ⬛◾◼-«أشهد أنّ محمّداً رسول اللَّه.» امام سجّاد علیه السلام، عمامه از سر خود برمی‌دارد و رو به مؤذن می‌کند: «تو را به این محمّدی که نامش را برده‌ای قسمت می‌دهم تا لحظه‌ای صبر کنی.» 👈🏻سپس رو به یزید می‌کند و می‌فرماید: «ای یزید! بگو بدانم این پیامبر خدا که نامش در اذان برده شد،جد توست یا جد من، اگر بگویی جد تو است که دروغ گفته‌ای و کافر شده‌ای، اما اگر بگویی که جد من است، پس چرا فرزند او، حسین را کشتی و دختران او را اسیر کردی؟.» 💧آن‌گاه اشک در چشمان امام سجّاد علیه السلام جمع می‌شود. آری! او به یاد مظلومیت پدر افتاده است: «ای مردم! در این دنیا مردی را غیر از من پیدا نمی‌کنید که رسول خدا جد او باشد، پس چرا یزید پدرم حسین را شهید کرد و ما را اسیر نمود.» یزید که می‌بیند آبرویش رفته است برمی‌خیزد تا نماز را اقامه کند.. 🥀 امام به او رو می‌کند و می‌فرماید: «ای یزید! تو با این جنایتی که کردی، هنوز خود را مسلمان می‌دانی! تو هنوز هم می‌خواهی نماز بخوانی.» یزید نماز را شروع می‌کند و عده‌ای که هنوز قلبشان در گمراهی است، به نماز می‌ایستند.. 🕌ولی مردم زیادی نیز، بدون خواندن نماز از مسجد خارج می‌شوند.. ♻.....ادامه دارد.....♻ ✍🏻 مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🍂 (نگاهی نو به حماسه )🍂 قسمت صد و بیست و چهارم4⃣2⃣1⃣ ☑مردم شام از خواب بیدار شده‌اند. آنها وقتی به یکدیگر می‌رسند یزید را لعنت می‌کنند. 👌🏻آنها فهمیده‌اند که یزید دین ندارد و بنی امیه یک عمر آنها را فریب داده‌اند. 🍂اینک آنها می‌دانند که چرا امام حسین علیه السلام با یزید بیعت نکرد. اگر او نیز، در مقابل یزید سکوت می‌کرد، دیگر اثری از اسلام باقی نمی‌ماند. 🚨به یزید خبر می‌رسد که شام در آستانه انفجاری بزرگ است. 😭مردم، دسته دسته کنار خرابه شام می‌روند و از امام سجّاد علیه السلام و دیگر اسیران عذر خواهی می‌کنند. ☑مأموران حفاظتی خرابه، نمی‌توانند هجوم مردم را کنترل کنند. یزید تصمیم می‌گیرد اسیران را از مردم دور کند. او به بهانه نامناسب بودن فضای خرابه آنها را به قصر می‌برد. ‼مردم شام می‌بینند که اسیران را به سوی قصر می‌برند تا آنها را در بهترین اتاق‌های قصر منزل دهند. این حیله‌ای است تا دیگر کسی نتواند با اسیران تماس داشته باشد. ‼ناگهان صدای شیون و ناله از داخل قصر بلند می‌شود؟ ⁉حالا دیگر چه خبر است؟ ‼این صدای هنده، زنِ یزید، است. او وقتی به صورت‌های سوخته در آفتاب و لباس‌های پاره حضرت زینب علیها السلام و دختران رسول خدا نگاه می‌کند، فریاد و ناله‌اش بلند می‌شود. 👀نگاه کن! خود یزید به همسرش هنده می‌گوید که برای امام حسین علیه السلام گریه کند و ناله سر بدهد! ⁉ آیا شما از تصمیم دوم یزید با خبرید؟ ☑او می‌خواهد کاری کند که مردم باورشان شود که این ابن‌زیاد بوده که حسین را کشته و او هرگز به این کار راضی نبوده است. 🥀هنوز نامه یزید در دست ابن‌زیاد است که به او فرمان قتل امام حسین علیه السلام را داده است، امّا اهل شام از آن بی‌خبراند و یزید می‌تواند واقعیت را تحریف کند. 🔸یزید همواره در میان مردم این سخن را می‌گوید: «خدا ابن‌زیاد را لعنت کند! من به بیعت مردم عراق بدون کشتن حسین راضی بودم. خدا حسین را رحمت کند، این ابن‌زیاد بود که او را کشت. اگر حسین نزد من می‌آمد، او را به قصر خود می‌بردم و به او در حکومت خود مقامی بزرگ می‌دادم.» 🍂همسفر خوبم! نگاه کن که چگونه واقعیت را تحریف می‌کنند. ‼یزید که دیروز دستور قتل امام حسین علیه السلام را داده بود، اکنون خود را فدایی حسین معرفی می‌کند. 🚫او تصمیم گرفته است تا برای امام حسین علیه السلام مجلس عزایی بر پا کند و به همین مناسبت سه روز در قصر یزید عزا اعلام می‌شود. 😭همه جا گریه است و عزاداری! عجیب است که مجلس عزا در قصر یزید بر پا می‌شود و خود یزید هم در این عزا شرکت می‌کند. زنان بنی‌امیه شیون می‌کنند و بر سر و سینه می‌زنند. در همه مجلس‌ها، ابن‌زیاد لعنت می‌شود. فریاد «وای حسین کشته شد»، در همه جای قصر یزید بلند است. یزیدی که تا دیروز شادی می‌کرد و می‌رقصید، امروز در گوشه‌ای نشسته و عزادار است. ‼او به همه می‌گوید که خواست خدا این بود که حسین به فیض شهادت برسد، خدا ابن‌زیاد را لعنت کند. ادامه دارد...⏯ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🥀 (نگاهی نو به حماسه )🥀 قسمت صد و بیست و پنجم5⃣2⃣1⃣ ‼مردم! نگاه کنید، که یزید، همیشه ابن‌زیاد را لعنت می‌کند! یزید برای امام حسین علیه السلام مجلس عزا گرفته است و همه زنان بنی‌امیّه در عزای او بر سر و سینه می‌زنند. 🍂یزید چقدر با خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله مهربان شده است! ‼تا امام سجّاد علیه السلام نیاید، یزید لب به غذا نمی‌زند. مردم، ببینید یزید چقدر به فرزند رسول خدا صلی الله علیه و آله احترام می‌گذارد. که بدون او لب به غذا نمی‌زند. ⁉آیا مردم شام بار دیگر خام خواهند شد؟ ⁉آیا آنها دوباره فریب یزید را خواهند خورد؟ ✔به هر حال، اکنون زینب و دیگر زنان، اجازه دارند تا برای شهدای خود گریه کنند. 😭در طول این سفر هر گاه می‌خواستند گریه کنند، سربازان به آنها تازیانه می‌زدند. ‼یزید می‌داند که ماندن اسیران در شام دیگر به صلاح او نیست. 🚫هر چه آنها بیشتر بمانند، خطر بیشتری حکومت او را تهدید می‌کند. ☑ اکنون باید آنها را از شام دور کرد و به مدینه فرستاد. ‼بنابراین، امام سجّاد علیه السلام را به حضور می‌طلبد و به او می‌گوید: 🔸«ای فرزند حسین! اگر می‌خواهی می‌توانی در شام، پیش من بمانی و اگر هم نمی‌خواهی می‌توانی به مدینه بروی.دستور می‌دهم تا مقدمات سفر را برایت آماده کنند.» ☑امام، بازگشت به مدینه را انتخاب می‌کند. ‼یزید دستور می‌دهد تا نُعمان بن بَشیر به قصر بیاید. نعمان بن بشیر پیش از ابن‌زیاد، امیر کوفه بود. او کسی بود که وقتی مسلم به کوفه آمد، هیچ واکنش تندی نسبت به مسلم انجام نداد. ☑آری! او سیاست مسالمت‌آمیزی داشت، امّا یزید او را بر کنار و به جای آن ابن‌زیاد را به امیری کوفه منصوب کرد. نُعمان بعد از بر کناری از حکومت کوفه، به شام آمده است. 🔸یزید خطاب به نُعمان می‌گوید: «ای نعمان بن بشیر! هر چه سریع‌تر وسایل سفر را آماده کن. تو باید با عده‌ای از سربازان، خاندان حسین را به مدینه برسانی. لباس، غذا، آب و آذوقه و هر چه را که برای این سفر نیاز هست، تهیه کن». این سربازان همراه تو می‌آیند تا محافظ کاروان باشند. ‼یزید می‌ترسد که مردم، دور این خاندان جمع شوند. این سربازان باید همراه کاروان باشند تا مردم شهرها در طول مسیر نتوانند با این خانواده سخنی بگویند. ‼آری! باید هر چه زودتر این خانواده را به کشور دیگری انتقال داد. نباید گذاشت مردم شام بیش از این با این خاندان آشنا شوند وگرنه حکومت بنی‌امیه برای همیشه نابود خواهد شد. ☑باید هر چه زودتر سفر آغاز گردد. 🔹امام رو به یزید می‌کند و می‌فرماید: «ای یزید، در کربلا وسایل ما را غارت کرده‌اند، دستور بده تا آنها را به ما برگردانند.» 😭آری! عصر عاشورا خیمه‌ها را غارت کردند و سپاه کوفه هر چه داخل خیمه‌ها بود را برای خود برداشتند. امّا یزید پس از جنگ به ابن‌زیاد نامه نوشت و از او خواست تا همه وسایلی که در خیمه‌ها بوده است را به شام بیاورند. ‼یزید می‌خواست این وسایل را برای خود نگه دارد تا همواره نسل بنی‌امیّه به آن افتخار کند و به عنوان یک سند زنده، گویای پیروزی بنی‌امیه بر بنی‌هاشم باشد. 🔸یزید در جواب می‌گوید: «ای پسر حسین! آن وسایل را به شما نمی‌دهم. در مقابل، حاضر هستم که چند برابر آن پول و طلا به شما بدهم.» 🔹امام در جواب او می‌فرماید: «ما پول تو را نمی‌خواهیم. ما وسایلمان را می‌خواهیم؛ چرا که در میان آنها مقنعه و گردن‌بند مادرم حضرت زهرا بوده است.» ‼یزید سرانجام برای اینکه امام سجّاد علیه السلام حاضر شود شام را ترک کند، دستور می‌دهد تا آن وسایل را به او باز گردانند. ادامه دارد....⏯ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🥀 (نگاهی نو به حماسه )🥀 قسمت صد و بیست و ششم6⃣2⃣1⃣ 🌌شب است و همه مردم شهر در خواب هستند. امّا کنار قصر یزید کاروانی آماده حرکت است. ‼یزید دستور داده است تا خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله در دل شب و مخفیانه از شام‌خارج شوند. ✔او نگران است که مردم شام بفهمند و برای خداحافظی با این خانواده اجتماع کنند و بار دیگر امام سجّاد علیه السلام سخنرانی کند و دروغ‌های دیگری از یزید را فاش سازد. 🍂آن روزی که مردم به این کاروان فحش و ناسزا می‌گفتند، یزید در روز روشن آنها را وارد شهر کرد و مدت زیادی آنها را در مرکز شهر معطّل نمود. 😭امّا اکنون که مردم شهر این خاندان را شناخته‌اند، باید در دل شب، سفرشان آغاز شود. ‼اکنون یزید نزد امّ کُلثوم، دختر علی علیه السلام، می‌رود و می‌گوید: 🔸«ای امّ کُلْثوم! این سکه‌های طلا مال شماست. اینها را در مقابل سختی‌ها و مصیبت‌هایی که به شما وارد شده است، از من قبول کن.» 😭صدای امّ کلثوم سکوت شب را می‌شکند: 🔹«ای یزید! تو چقدر بی‌حیا و بی‌شرمی! برادرم حسین را می‌کشی و در مقابل آن سکّه طلا به ما می‌دهی. ما هرگز این پول را قبول نمی‌کنیم.» ☑یزید شرمنده می‌شود و سرش را پایین می‌اندازد و دستور حرکت می‌دهد. کاروان، شهر شام را ترک می‌کند، شهری که خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله در آنجا یک ماه و نیم سختی‌ها و رنج‌هایی را تحمّل کردند. 🐫کاروان به حرکت خود ادامه می‌دهد. 🌌مهتاب بیابان را روشن کرده است. هنوز از شام فاصله زیادی نگرفته‌ایم. ‼نُعمان همراه کاروان می‌آید. یزید به او توصیه کرده است که با اهل کاروان مهربانی کند و هر کجا که خواستند آنها را منزل دهد. 🔸- ای نُعمان! آیا می‌شود ما را به سوی عراق ببری. 🔹- عراق برای چه؟ ما قرار بود به سوی مدینه برویم. 🔸- ما می‌خواهیم به کربلا برویم. خدا به تو جزای خیر بدهد ما را به سوی کربلا ببر. ‼نُعمان کمی فکر می‌کند و سرانجام دستور می‌دهد کاروان مسیر خود را به سوی عراق تغییر دهد. 🎇شب‌ها و روزها می‌گذرد و تا کربلا راهی نمانده است. اینجا سرزمین کربلاست! 😭همان جایی که عزیزانمان به خاک و خون غلتیدند. 🥀هنوز صدای غریبانه حسین به گوش می‌رسد. کاروان سه روز در کربلامی‌ماند و همه برای امام حسین علیه السلام و عزیزانشان عزاداری می‌کنند. ☑سه روز می‌گذرد و اکنون هنگام حرکت به سوی مدینه است. کاروان آرام آرام به سوی مدینه می‌رود. شب‌ها و روزها سپری می‌شود. ‼نزدیک مدینه، امام سجّاد علیه السلام دستور توقف می‌دهد و سراغ بَشیر را می‌گیرد، وقتی بشیر نزد امام می‌آید، امام به او می‌فرماید: ◾- ای بشیر! پدر تو شاعر بود، آیا تو هم از شعر بهره‌ای برده‌ای؟ ◽- آری! ای پسر رسول خدا! ◾- پس به سوی شهر برو و مردم را از آمدن ما با خبر کن. بشیر سوار بر اسب خود می‌شود و به سوی مدینه به پیش می‌تازد. امام سجّاد علیه السلام دستور می‌دهد تا خیمه‌ها را برپا کنند و زنان و بچه‌ها در خیمه‌ها استراحت کنند. ☑حتماً به یاد داری که این کاروان در دل شب از مدینه به سوی مکه رهسپار شد. امام سجاد علیه السلام دیگر نمی‌خواهد ورود آنها به مدینه مخفیانه باشد. ایشان می‌خواهد همه مردم باخبر بشوند و به استقبال این کاروان بیایند. ادامه دارد....⏯ ✍🏻مهدی خدامیان آرانی ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴 @tmersad313 ❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁ 🏴ⓨⓐ ⓗⓞⓢⓔⓘⓝ
🥀 (نگاهی نو به حماسه )🥀 قسمت صد و بیست و هفتم7⃣2⃣1⃣ (قسمت پایانی) ☑مردم مدینه از شهادت امام حسین علیه السلام باخبر شده‌اند. ابن‌زیاد روز دوازدهم پیکی را به مدینه فرستاد تا خبر کشته شدن امام حسین علیه السلام را به امیر مدینه بدهد. 😭دوستان خاندان پیامبر صلی الله علیه و آله در آن روز گریه‌ها کردند و ناله‌ها سر دادند. امّا آنها از سرنوشت اسیران هیچ خبری ندارند. ⁉به راستی، آیا یزید آنها را هم شهید کرده است؟ همه نگران هستند و منتظر خبراند. ‼ناگهان از دروازه شهر اسب سواری وارد می‌شود و فریاد می‌زند: «یا أهلَ یَثْربَ لا مقامَ لَکُم»؛ «ای مردم مدینه، دیگر در خانه‌های خودنمانید.» ⁉همه با هم می‌گویند چه خبر است؟ مردم از زن و مرد، پیر و جوان، در مسجد پیامبر صلی الله علیه و آله جمع می‌شوند، ای مرد! چه خبری داری؟ 🔹او به مردم می‌گوید: «مردم مدینه! این امام سجّاد علیه السلام است که با عمه‌اش زینب و خواهرانش در بیرون شهر شما منزل کرده‌اند.» 😭همه مردم سراسیمه می‌دوند. داغ حسین علیه السلام برای آنها تازه شده است. غوغایی برپا می‌شود. ☑بشیر می‌خواهد به سوی امام سجّاد علیه السلام برگردد. امّا می‌بیند همه راه‌ها بسته شده و ازدحام جمعیّت است. بنابراین از اسب پیاده می‌شود و پیاده به سوی خیمه امام سجّاد علیه السلام می‌رود. چه قیامتی برپا شده است! بشیر وارد خیمه امام سجّاد علیه السلام می‌شود. ◽امام را می‌بیند در حالی که اشک می‌ریزد و دستمالی در دست دارد و اشک چشم خود را پاک می‌کند. مردم به خدمت او می‌رسند و به او تسلیت می‌گویند. 😭صدای گریه و ناله از هر سو بلند است. 🔹امام می‌خواهد برای مردم سخن بگوید. همه مردم ساکت می‌شوند. ✔پایان این سفر رسیده است، پس باید چکیده و خلاصه این سفر برای تاریخ ثبت شود: «من خدا را به خاطر سختی‌های بزرگ و مصیبت‌های دردناک و بلاهای سخت شکر و سپاس می‌گویم». ‼مردم مدینه متعجب‌اند. ⁉به راستی، این کیست که این چنین سخن می‌گوید؟ 😭او با چشم خود شهادت پدر، برادران، عموها و ... را دیده است. او به سفر اسارت رفته است و آب دهان انداختن اهل شام به سوی خواهرانش را دیده است. ⁉امّا چگونه است که باز خدا را شکر می‌کند؟ ✔آری! تاریخ می‌داند که امام خدا را شکر می‌کند. زیرا این کاروان پیش از بازگشت به مدینه توانسته است اسلام را در سرزمین شام زنده کند. ‼آری! این کاروان ابتدا به کربلا رفت و خون‌های زیادی را در راه دین نثار کرد. سپس با وجود رنج‌ها و سختی‌ها رهسپار شام شد تا دین پیامبر صلی الله علیه و آله را از مرگ حتمی نجات دهد. ⁉آیا نباید خدا را شکر کرد که اسلام نجات پیدا کرده است؟ ☑دینی که پیامبر صلی الله علیه و آله برای آن، بسیار خونِ دل خورده بود، بار دیگر زنده شد. 🚨خون حسین علیه السلام، تا روز قیامت درخت اسلام را آبیاری می‌کند. 🚫یزید به خاطر کینه‌ای که از پیامبر صلی الله علیه و آله و خاندان او به دل داشت، می‌خواست اسلام را ریشه کن کند. او قصد داشت به عنوان خلیفه مسلمانان، ضربه‌های هولناکی را به اسلام بزند و این امام حسین علیه السلام بود که با قیام خود اسلام را نجات داد. ☑آری! تا زمانی که صدای اذان از گلدسته‌ها بلند است، امام حسین علیه السلام پیروز است. 🥀عزیزم! هر بار که صدای «اللَّه اکبر» را در اذان شنیدی به یاد بیاور که این صدا، مرهون خون سرخ امام حسین علیه السلام است. 👂🏻گوش کن! 💎اکنون امام سجاد علیه السلام آخرین سخنان خود را بیان می‌فرماید: ☑ای مردم! پدرم، امام حسین علیه السلام را شهید کردند. خاندان او را به اسارت گرفته و سر او را به نیزه کردند و به شهرهای مختلف بردند. ⁉کدام دل می‌تواند بعد از شهادت او شادی کند. هفت آسمان در عزای او گریستند. 😭همه فرشتگان خداوند و همه ذرات عالم بر او گریه کردند. ما را به‌گونه‌ای به اسارت بردند که گویی ما فرزندان قوم کافریم. ‼شما به یاد دارید که پیامبر چقدر سفارش ما را به امت خود می‌نمود و از آنها می‌خواست که به ما محبت کنند. به خدا قسم، اگر پیامبر صلی الله علیه و آله به جای آن سفارش‌ها، از امت خود می‌خواست که با فرزندان او بجنگند، امت او بیش از این نمی‌توانستند در حق ما ظلم کنند. 🍂این چه مصیبت بزرگ و جان‌سوزی بود که امّتی مسلمان بر خاندان پیامبرشان روا داشتند؟ ما این مصیبت‌ها را به پیشگاه خدا عرضه می‌کنیم که او روزی انتقام ما را خواهد گرفت. ☑سخن امام به پایان می‌رسد و پیام مهم او برای همیشه در تاریخ می‌ماند. مردم مدینه به یاد دارند که پیامبر صلی الله علیه و آله چقدر نسبت به فرزندانش سفارش می‌کرد. آنها فراموش نکرده‌اند که پیامبر صلی الله علیه و آله همواره از مردم می‌خواست تا به فرزندان او عشق بورزند. ⁉به راستی، امت اسلام بعد از رسول خدا صلی الله علیه و آله با فرزندان او چگونه رفتار کردند؟