👊کانال تنگه مرصاد💥
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆 #هفت_شهر_عشق (نگاهی نــ👌ــو به حمــاسه #عاشورا) 🏴🏴🚩🏴🏴🚩🏴🏴 ◀قسمت بیست و چهارم ❓آیا به ام
🔆🔆🔆🔆🔆🔆🔆
#هفت_شه_عشق
(نگـاهی نـ👌ـو بـه حمــــاسه
#عاشورا)
🏴🏴🌹🏴🏴🌹🏴🏴
◀قسمت بیست و پنجم
💧مـــرد عــــرب آماده رفتن می شود. او هم بر غربت مسلم اشک می ریزد.
_✋صبر کن! گفتی که دیروز کاروان
امام حسین علیه السلام را دیده ای،؟؟؟ آیــــــــــا تو این خبر را به امام داده ای یا نـــــه؟
_راستش را بخواهید دیروز وقتی به آنها نزدیک شدم، آن حضرت را شناختم. آن حضرت نیز کمی توقف کرد تا من به او برسم، گمان می کنم که او می خواست در مورد کوفه از من خبر بگیرد اما من راه خود را تغییر دادم.
_🤔چرا این کار را کردی؟
_😓 من چگونه به امام خبر می دادم که کوفیان، نماینده تو را شهید کرده اند. آیا به او بگویم که سر مسلم را برای یزید فرستاده اند؟ من نمی خواستم این خبر ناگوار را به امام بدهم.
مرد عرب این را می گوید و از آنها جدا می شود. او می رود و در دل بیابان، ناپدید می شود.
🌄اکنون غروب روز سه شنبه، بیست و دوم ذی الحجه است وکاروان حسینی در منزلگاه «ثعلبیه» منزل کرده است.
🕳🏺اینجا بیابانی خشک است و فقط یه چاه آب برای مسافران وجود دارد.
⛺با تاریک شدن هوا همه به خیمه های خود می روند، مگر جوانانی که مسئول نگهبانی هستند.
🏇🏻🏇🏻آنجا را نگاه کن! دو اسب سوار به این طرف می آیند. به راستی آنها کیستند که چنین شتابان می تازند؟ گویا از مکه می آیند.
آنها فرسنگ ها راه را به عشق پیوستن به این کاروان طی کرده اند.
نام آنها عبــــــدالله ومنــــــــذر است.
⛺🚩آنها وارد خیمه امام می شوند. خدمت امــــــــــــام می رسند و دست آن حضرت را می بـــــــــــــوسند.
ببین! آنها چقدر خوشحال اند که به آرزوی خود رسیده اند.
خدایـــا شکــ🤲ـــــر!
💧💧خدای من! این دو آرام آرام اشک می ریزند.
من گمان می کنم این دو از شدت خوشحالی گریه می کنند،
امـــ❗ــــــ❗ــــا
🤔 نه، این اشک شــــوق نیــــست. ایــن اشــ💧ـــک غــ🏴ـــم اســــــــــــــــــــــت.
به یکی از آنها رو میکنی ومی گویی: «چه شده است؟ آخر حرفی بزنید».
همه نگاه ها متوجه منذر و عبدالله است. گویا آنها می خواهند خصوصی با امام سخن بگویند و منتظرند تا دور امام خلوت شود.
🌹امـــــــــام نگاهی به یـــــاران خــــود می کنــــد و میفــــــــــــــرمــــاید:
🔆من هیچچیز را از یاران خود پنهان نمی کنم. هر خبری دارید در حضور همه بگویید.
_❓❓❓آیا شما آن اسب سواری که دیروز از کوفه می آمد، دیدید؟
_آری
_آیا از او ســــوالی پرسیـــــــــدید؟
_ما می خواستیم از او در مورد کوفـــــه خبــــــر بگیریم،
امــــ❗ــــــ❗ــــا
او مسیر خود را تغییر داد و به سرعت از ما دور شد.
_❓❓❓وقتی ما با او روبرو شدیم از او در مورد کوفه سوال کردیم. ما آن اسب سوار را می شناختیم. او از قبیله ما و مردی راستـــــــــگوست.
😭او به ما خبر داد که مسلم بن عقیل....
بغض در گلـــــو، اشک در چشـــم....
همه نفس ها در سینه حبس شده است.
🔻آنها چنین ادامه می دهند: «مسلم بن عقیل در کوفه غریبانه کشته شده است.
🏴🚩🏴🚩🏴🚩🏴
😭آن اسب سوار دیده است که
پیــــکر بــــی جـــــان
او را در کوچه های کوفه به زمین می کشیــــــــــــــــــدند».
👈↩🖋ادامــــه دارد....
📚✍🏻.....مهــــدی خــــدامیان آرانـــــی
🏴🏴🚩🏴🏴🚩🏴🏴
#رسانه_تنگه_مرصاد_آنتی_منافق
❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁
🏴 @tmersad313
❁❁❁❁❁❁🕯❁❁❁❁❁❁