eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2.4هزار دنبال‌کننده
109هزار عکس
118.8هزار ویدیو
4.3هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
روزنامه نیویورک‌تایمز به نقل از مقامات پنتاگون: در حملات اخیر به پایگاه‌های آمریکایی در سوریه و عراق نزدیک به ۷۰ سرباز آمریکایی زخمی شده‌اند.
💫سلامتی وتعجیل درظهور امام زمان عج صلوات💫 🌟فضائل امیرالمومنین حضرت امام علی علیه‌السلام🌟 ☺️قسمت یکصد و بیست و چهارماشارات علمی نهفته در دستورات غذایی امام علی (ع) امام علی (ع): هر کس بخواهد هیچ غذائی به او ضرر نرساند (این چند دستور را باید رعایت نماید. ✅امام علی (ع) از نگاه مادام دیالافوا ـ سیاح فرانسوی: " احترام علی ( ع ) در نزد شیعه به منتهی درجه است، و حقاً هم باید این طور باشد؛ زیرا این مرد بزرگ علاوه بر جنگ ها و فداکاری ها که برای پیشرفت اسلام کرد، در دانش، فضایل، عدالت و صفات نیک بی نظیر بود، و نسلی پاک و مقدس هم از خود باقی گذارد . فرزندانش ... ❇️حدیث نورانی❇️ ❓چرا در آخرالزمان، زمان زود می گذرد ✅امام علی علیه السلام فرمودند: در آخرالزمان برکت از سال و ماه و روز و هفته و ساعت برداشته می‌شود.هر سالی به قدر یک ماه هر ماهی به قدر یک هفته، هر هفته ای به اندازه یک روز و هر روزی به قدر یک ساعت می‌گذرد. و در آن زمان سختیها بسیار شده و عمرها کوتاه می‌گردد. 📗 کنزالعمال ج ۱۴ ص 244 @اللّهم_صلّ_علی_محمّدوآل_محمّدوعجّل_فرجهم 💎فضایل مولایمان را به همه بگوییم
هدایت شده از ص
18.1402.5.24.mp3
زمان: حجم: 10.14M
🟢برنامه 🔸 با حضور با محوریت 🎙پخش از شبکه رادیویی خراسان رضوی 🔺پاسخ به 👇🏻 بنظر شما الان این خانمایی که تو خیابون بی حجابن، اگه بی حجابیشون رو حل کنن اقتصاد مملکت درست میشه؟! گرونی و تورم مهار میشه؟!😒🙍🏻‍♀💅🏻 ______________________________ کانال امر به معروف و نهی از منکر
4.21M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🟥 حالا دیگه وضعیت فرق کرده ؛ با اظهار نظر جدید حسن روحانی او دیگر لیاقت حضور در مجلس خبرگان رهبری را ندارد ! وقتی این فیلم را دیدم به عنوان یک شهروند از شورای نگهبان می خواهم به این بی لیاقت اجازه ی حضور به عنوان کاندیدا در مجلس خبرگان رهبری را ندهد ؛ چون اینک که ۴۰ روز مانده به انتخابات، حلقوم او و صدای او همانند حلقوم و صدای ضدانقلاب، منافقین ، تروریست ها و برانداران شده است😡
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴 دم خروس بیرون زد.... خط جنگ هراسی و عدم واکنش به ترورهای هدفمند اسرائیل علیه فرماندهان مقاومت از گور اصلاحطلبان و جریان سازش بیرون می آید. پیدا کنید مجریان این خط دشمن پسند را در جبهه خودی.....
همه با هم برای ایران🇮🇷 برای ایران قوی رأی میدهم 🇮🇷
شهری با زخم‌های سوخته روی ملافه پهن شده روی آوار، پر از تکه‌های گوشت آدم بود! تکه‌های گوشت سوخته! من از همان موقع دیگر لب به گوشت نزدم. تو بوی گوشت سوخته‌ی آدمیزاد را شنفتی؟ شهری با زخم‌های سوخته خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: هر چند دقیقه یک بار، پلک چشم راستش می‌پرید و مردمکش بیقرار توی سفیدی کره‌ چشمش می‌چرخید. گوشه‌ روسری‌اش را جوید و سینی را جلو داد: «تیک عصبی‌ست، وگرنه چشم داشتم عین آهو. حیف عکس‌هایم سوخت. خیلی دوست داشتم ببینیشان. آلبوممان جزغاله شد. اینقدر بر و رو داشتم که حاج بابا نمی‌گذاشت بروم توی کوچه.» نگاهش کردم. نگاهِ چشم‌هایش. یک درد عمیق و ممتد تویشان موج میزد اما هنوز با وجود آن مردمک سبز زمردی سرگردان، خرمن مژه‌های توی هم خزیده‌ بورش، زیبا بود. دستش را فشار دادم: «آهو، دقیقا مثل چشم‌های آهو» ریز ریز خندید و با روسری رو گرفت. بعد که انگار چیزی یادش آمده باشد به دو بیرون رفت و دست توی دست یک دختر دوازده سیزده ساله برگشت و روبه‌رویم نشاندش: «خیرالنساست، دخترم. دقیقا عین همان موقع‌های خودم. خوشگل است، نه؟» زنان دزفولی، هر روز عزادار مردان و جوانان‌شان می‌شدند دخترک نورس بود. مثل سیب کالِ بالاترین شاخه‌ی درختی رسته روی تپه‌ای دور. اما می‌درخشید. حبیبه راست می‌گفت. چشم‌های خیرالنسا دقیقا شبیه او بود؛ سبز و وحشی! سفره‌های جنگ زده آنطرف گعده‌ ما، بچه‌ها توی حیاط از سر و کول هم بالا می‌رفتند. حبیبه چند بار برایشان انگشت گزید اما جن شده بودند. با کف دست یک نیشگون از خیرالنسا گرفت و او مثل فنر از جایش پرید و روی سر بچه‌ها آوار شد. او جیغ می‌کشید و دمپایی پرت می‌کرد و آن‌ها می‌خندیدند و می‌دویدند. حبیبه شروع به پوست گرفتن پرتغال‌ها کرد: «ببین حنانه خانم...» _حنان _چه جالب، اسم تو هم عین من عربی‌ست. ما یک همسایه داشتیم که اسمش ام حبیب بود. عرب خرمشهری بودند اما پسرش حبیب مریضی لاعلاج گرفت و دور از جانت جوان مرگ شد. ام حبیب هم جمع کرد آمد دزفول. می‌گفت هوای خرمشهر برایش سنگین است؛ هر جا چشم میگردانده حبیبش را می‌دیده. مردم جنگ‌زده با ضروری‌ترین وسایل زندگی که قابل حمل بود، آواره شدند خیلی زن ماهی بود. سفره‌مان یکی بود. مادر سر من باردار بود که ام‌ حبیب می‌افتد توی بستر بیماری. زن سن و سال‌داری بوده. مادرم که می‌خواسته به خیال خودش حالش را خوب کند بهش می‌گوید: «اگه بچه‌ام پسر بود اسمشو میزارم حبیب» ام‌حبیب هم خندیده و گفته: «سر و روت میگه بچه دختره، اسمشو بزار حبیبه»، به دنیا که می‌آیم می‌میرد؛ اسم من هم می‌شود حبیبه. کابوسِ ترکیدنِ استخوان نشست پشت دار قالی و شروع به بافتن کرد: «گفتی چی می‌خواستی بدانی؟ حقیقتش خوش ندارم زخم‌هایم را خراش بدهم. خیلی سال گذشته. پینه بسته‌اند. حوصله‌ کابوس دیدن ندارم حنان خانم. تعریف که بِدهم حالم بد می‌شود. حالت بد می‌شود. زخم و خون که گفتن ندارد. تا حالا کابوس ترکیدن استخوان دیدی؟!» _ترکیدن استخوان؟! نخ ارغوانی را به دندان گرفت و به طرف دار قالی برگشت: «این همه سرباز و فرمانده و رییس و وزیر، مگر دیوانه‌ای که آمدی سراغ دردهای یک زن خانه‌دار دزفولی؟» _بگو دیگر، از آن روزها؛ روزهایی که حاج بابا نمی‌گذاشت بروی توی کوچه دستی به انگشتر فیروزه‌‌اش کشید و با آه سر تکان داد: «یادگار حاج باباست؛ خدا خواست که از بین شش تا پسر این انگشتر سهم من شود، آن‌ها هم دیگر اعتراضی نکردند. ببین چطور حرفی که می‌خواهی را از زیر زبانم کشیدی. می‌گویم می‌گویم. از دست تو! خب راستش آن روزها من دوازده سالم شده بود. تک دختر خانه. آن موقع دوازده یعنی خیلی خانم. باید می‌رفتم خانه‌ شوهر اما حاج بابا نگهم داشته بود و نمی‌گذاشت نه آفتاب را ببینم و نه مهتاب را. هیچ خانه‌ای در شهر دزفول باقی نماند مگر اینکه موشک‌های دوازده متری، عزادارش کرد مهمان که می‌آمد مردها می‌نشستند قسمت مردانه و زن‌ها قسمت زنانه. می‌دویدم که بروم کمک مادر. دوست داشتم با دخترهای فامیل حرف بزنم و به النگوی زن‌ها دست بکشم اما حاج بابا با عبا می‌ایستاد جلوی اتاق و رویم را می‌پوشاند و در را می‌بست. مادر می‌گفت: «این چه کاریه حاجی؟ دست تنهام، بزار تو مهمون‌داری کمکم کنه» اما مرغ حاج بابا فقط یک پا داشت، می‌گفت: «اگه زن‌ها حبیبه‌مونو ببینن میبَرَنش!» موشک دوازده متری وسط کوچه نه متری _یعنی چی میبَرَنش؟ با دست خنده‌اش را پوشاند: «خودم هم عین تو. می‌گفتم یعنی چی؟ اما جوابم را نمی‌دادند تا آن روزی که یک موشک دوازده متری افتاد وسط کوچه‌ی سه متری بی‌بی! رفت و آمد خواستگارها از همان موقع شروع شد!» _بمب؟ خواستگار؟ عجب تناقضی!