🌴📚🌴
بسم رب الشهدا
مجنون من کجایی
#قسمت پنجاه یکم
یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت
تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود
وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد
گوشی برداشتم
یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید
با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟
سید:من بمیرم برات
خانمم بخدا نمیشه
الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته
قلبم برای لحظه ایی ایستاده دیگه نمی تپید پژواک صداها تو سرم بود
یعنی چی حلالم کن یعنی ...😱وای نه تصورشم کمرمو میشکونه
صدای مجتبی منو از حصار ترس بیرون کشید
سید:رقیه جان صدامو میشنوی من باید برم صدام میزنن
اروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت :دوستت دارم خداحافظ
بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم گوشی از دست سر خورد نشستم رو زمین و زانوهامو تو اغوش گرفتم
بی تاب بودم
یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن
رفتم نماز بخونم عبای مجتبی دیدم گرفتم بغلم عبارو فقط گریه میکردم
خدایا کمکمون کن
روزها پشت هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام نداشتم
تا گوشی خونه زنگ خورد
بسم الله گفتم و گوشی برداشتم
فرحناز بود
بدون سلام و علیک گفت
رقیه تلگرام دیدی؟
-نه چطور؟
فرحناز:میگن تو سوریه یه منطقه ای به اسم خان طکومان عملیات شده
تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست
-یاحسین
فرحناز:من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده
توام میای؟
-آره حتما
فقط صبرکن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون
بعد بریمـ
فرحناز:باشه
به سمت ناحیه رفتیم
غلغله بود
منو فرحناز رفتیم داخل
همکار سید:خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شمارو هم در جریان میذاریم
نویسنده :بانو....ش
#مجنون_من_کجایی
#قسمت_پنجاه_یک
🌴📚🌼📚🌴