eitaa logo
🌻🌻🌻🌻 طلوع 🌻🌻🌻🌻
2هزار دنبال‌کننده
73.2هزار عکس
76.4هزار ویدیو
2.9هزار فایل
اسیرزمان شده ایم! مرکب شهادت ازافق می آیدتاسوارخویش رابه سفرابدی کربلاببرد اماواماندگان وادی حیرانی هنوزبین عقل وعشق جامانده اند اگراسیرزمان نشوی زمان شهادتت فراخواهدرسید. @tofirmo
مشاهده در ایتا
دانلود
✍ مــیــم ســادات هــاشـمــے 🌹قـسـمـت دهــم صدای بوق آزاددرگوشم می پیچد شماره راعوض میڪنم... خاموش! ڪلافه دوباره شماره گیری میڪنم بازم خاموش... فاطمه دستش رامقابل چشمانم تڪان میدهد: _ چی شده؟جواب نمیدن؟ _ نه!نمیدونم ڪجا رفتن ...تلفن خونه جواب نمیدن...گوشےهاشونم خاموشه،ڪلیدم ندارم برم خونه چندلحظه مڪث میڪند: _ خب بیافعلا خونه ما ڪمےتعارف ڪردم و " نه " آوردم... دودل بودم...اما آخرسردربرابراصرارهای فاطمه تسلیم شدم واردحیاط ڪه شدم،ساڪم راگوشه ای گذاشتم و یڪ نفس عمیق ڪشیدم مشخص بودڪه زهراخانوم تازه. گلهاراآب داده. فاطمه داد میزند:ماااماااان...ما اومدیمم... وتویڪ تعارف میزنےڪه: اول شما بفرمائید... اما بـےمعطلےسرت راپائین مےاندازی ومی روی داخل. چنددقیقه بعد علےاصغرپسرڪوچڪ خانواده وپشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند... علےجیغ می زند و می دود سمت فاطمه ..خنده ام میگیرد چقدر شیطون! زهراخانوم بدون اینڪه بادیدن من جابخورد لبخندگرمی میزند و اول بجای دخترش بمن سلام میڪند! این نشان میدهد ڪه چقدرخون گرم و مهمان نوازند.. _ سلام مامان خانوم!...مهمون آوردم... " و پشت بندش ماجرای مرا تعریف میڪند" - خلاصه اینڪه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ما! علےاصغربالحن شیرین و ڪودڪانه میگوید:اچی؟خاله گم چده؟واقیهنی؟ زهراخانوم می خندد و بعد نگاهش را سمت من میگرداند _ نمی خوای بیای داخل دخترخوب؟ _ ببخشیدمزاحم شدم.خیلےزشت شد. _ زشت این بود ڪه توخیابون میموندی!حالا تعارفو بزار پشت درو بیا تو...ناهارحاضره. لبخند می زند ،پشت بمن می کند ومی رود داخل. خانه ای بزرگ،قدیمےودوطبقه ڪه طبقه بالایش متعلق به بچه هابود. یڪ اتاق برای سجاد و تو،دیگری هم برای فاطمه و علےاصغر. زینب هم یڪ سالےمیشودازدواج ڪرده وسرزندگےاش رفته. ازراهرو عبورمی ڪنم وپائین پله ها می شینم،ازخستگےشروع می ڪنم پاهایم رامی مالم. ڪه صدایت ازپشت سروپله های بالابه گوش میخورد: _ ببخشید!.می شه رد شم؟ دستپاچه ازروی پله بلند می شوم. یڪےاز دستانت رابسته ای،همانےڪه موقع افتادن ازروی تپه ضرب دیده بود علےاصغرازپذیرایـےبه راهرومےدود و آویزون پایت میشود. _ داداش علے.چلا نمی یای کولم کنے؟؟ بےاراده لبخند می زنم،به چهره ات نگاه میڪنم،سرخ می شوی و ڪوتاه جواب می دهے: _ الان خسته ام...جوجه من! ڪلمه جوجه را طوری گفتےڪه من نشنوم...اما شنیدم!!! یڪ لحظه از ذهنم میگذرد: "چقدرخوب شد ڪه پدر و مادرم نبودن ومن الان اینجام". 🌴📚🌼📚🌴 💐شادے ارواح طیبہ شهدا صلوات💐 بامــــاهمـــراه باشــید.